خلاصه نویسی جلسه دهم خودشناسی

جلسه دهم: تتمه کتاب تفکر زائد، بخش دوم

عنوان: گفتگو

یکی از سوالات مطرح این است که چه عوامل و شرایطی، اعم از خارجی یا درونی، موجب تقویت ذهن و زودتر به ثمر رسیدن خودشناسی میشود؟ مثلا آیا تنهایی و خلوت بهتر است یا در جمع و جامعه بودن؟ یا آیا میزان کم و زیاد آی کیو، دانش، سواد، یا سن و سال  تاثیری در خودشناسی دارد یا نه؟

در مورد سن وسال، هر چه سن بالاتر میرود، ذهن و سلولهای مغز بیشتر به شرایطی که به آن عادت کرده اند خو میگیرند و به همین علت کار خلاصی از خیال هویت سخت تر میشود. اما در مورد تنهایی و خلوت، توضیح این است که، بطور کلی انسان نمیتواند رابطه اش را با جامعه قطع کند، بهرحال ما به مشاغل مختلف مانند نانوا، نجار و آهنگر نیاز داریم. اما نیاز فقط در همین حد است، یعنی یک نیاز واقعی. اما نیازهای هویتی ما بسیار زیاد است، ما به همهء اطرافیانمان نیاز داریم که مورد تایید قرارمان دهند و به به چه چه مان کنند. در جامعه و جمع انسان بیشتر و بیشتر اسیر اعتباریات میشود،

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است.................... که از مصاحب ناجنس احتراز کنی

چه لزومی دارد که انسان بین کسانی که خودشان مبتلا به بیماری هویت هستند بلولد و معاشرت داشته باشد. مگر غیر از  این است که این پدیده خیالی و نکبت و ارزش محوری از همین القاعات جامعه و برخوردهای کودک با جامعه به او القا شده است؟ پس دوری از آنها مفید است مگر در حد نیازهای واقعی مثل خورد و خوراک و پوشاک. البته خلوت گرفتن و قطع رابطه بطور کامل بصورت دوره ای کار بسیار مفیدی است، اما بعنوان تمرین و نه بعنوان روش زندگی، مثلا مدتی از سال را بطور کامل از جمع وجامعه خلوت گزیند مفید است. اما در کل، در ارتباط با جامعه است که انسان میتواند در آینه ارتباطات فعالیت‌های ذهنش را تماشا کند و زیر و بم های آن را بشناسد و در حقیقت به حرکتهای ذهن و تلاشهای آن برای شدن آگاه شود.

و اما در مورد میزان آی کیو جواب این است که میزان آی کیو در درک این موضوع که ما گرفتار یک پدیده خیالی شده ایم و آن را به حساب هستی روانی خود میگذاریم، فرقی نمکیند. البته اگر ذهن انسان منطقی اندیش و ریاضی مند باشد و با واقعیات سر و کار داشته باشد ( به جای هپروتی و پریشان اندیشی) بسیار مفید است و حتی خوب است که بعنوان تمرین به حل مسائل ریاضی و سر و کله زدن با آنها بپردازیم.

و اما سواد و دانش در خودشناسی مضر هستند. هر چه ما سواد و دانشمان بیشتر باشد، امکان ندیدن واقعیت موضوعات در هنگام برخورد با آنها بیشتر است. به خاطر همین بیسواد بودن و بی دانش بودن مفید تر است تا اینکه انسان اطلاعات وسیعی داشته باشد. امیدوارم که از این موضوع تعجب نکنید چرا که این موضوع در خودشناسی و عرفان بسیار مطرح است.

ای برادر موضع ناکشته باش..................... دفتر اسپید ناننوشته باش

عامل موثر و پراهمیت دیگر و شاید بتوان گفت اصلی ترین عامل، درک وخامت موضوع است. اگر هر کس بصورت شخصی درک کند که "هویت و هستی پنداری" چگونه زندگی او را در نکبت، بدبختی و پیچیدگی گیر انداخته است، ضرورت خلاص شدن از آن را بیشتر درک میکند. بنابراین شاید بتوان گفت مهمترین عامل، درک وخامت مسئله هویت است.

باز خر ما را از این نفس پلید................ کاردش تا استخوان جان رسید

مثالی در مورد درک وخامت موضوع بیان کنیم. فرض کنید شما سیگار مصرف میکنید و به شما میگویند مصرف سیگار معلوم نیست که چند سال دیگر شما را به مرگ نزدیک کند، شما آنچنان انگیزه ای برای ترک سیگار ندارید، اما اگر به دکتر مراجعه کنید و به شما گفته شود که اگر همین الان سیگار را ترک نکنید قطعا یک ماه دیگر خواهید مرد، شما همان موقع سیگار را ترک میکنید، به خاطر اینکه جدیت موضوع را بخوبی درک میکنید و با خطر روبرو میشوید. حال اگرما به همین تشبیه خطر هویت را درک کنیم که هویت چطور عمر وزندگیمان را در تباهی و خسران بزرگی فرو برده، رویکرد دیگری نسبت به خودشناسی خواهیم داشت و دیگر با خودشناسی بازی نخواهیم کرد.

موضوع دیگر این است که اگر دقت کنیم میبینیم عادتها، شرطی شدگیها و رفتارهای ما، عادات و رفتارهایی است که هویت فکری در ما ایجاد کرده و از طبعات آن میباشند. حال  بعنوان قدم اول و مهم، همین عادات و خصوصیاتی را که الان داریم را بصورت واقعی ببینیم. مادر یک خیال و تصوری از خود و ایده آلهایمان غرقیم و از زندگی واقعی و عملی که در آن بوده ایم و انجام داده و میدهیم دوریم. کار مفید این است که خصوصیات، رفتارها و عاداتی را که به آنها شرطی شده ایم را بشناسیم. بعنوان مثال یکی از عاداتی که منبعث از هویت است، این است که ما را از ریشه بریده و وابسته به نظر و قضاوت دیگران کرده است.یعنی ما درون ریشه نیستیم و احساس رضایت و آرامش ما وابسته به تایید دیگران است و به همین خاطر مدام در پی کسب رضایت دیگران هستیم. اول اینکه ما باید این برون ریشگی و وابستگی به قضاوت دیگران را خوب در خودمان ببینیم و سپس روشی بکار ببریم که شرطی شدگی به قضاوت دیگران را شل کند. انجام لمها  برای شل کردن عادتهای هویتی کمک کننده هستند ( البته در صورت دانستن مکانیسم لم).

بیت کلیدی از مثنوی معنوی این است :

پیرو پیغمبرانی ره سپر.......................... طعنه خلقان همه بادی شمر

یعنی اگرواقعا جدیت داری، همچون پیغمبران که استوار بودند، باید مخالفت نفس را پیش بگیری و این کار سخت است. مسلما تمرین خلاف آمد برای ذهنی که میترسد خلاف آمد عادت عمل کند و شرطی شدگی ها را بشکند بسیار سخت است، اما این را بدانید که حقیقت علی رغم اینکه برای نفس تلخ است اما در واقع شیرین است. مانند پریدن از تخته شیرجه است که اولش ترس دارد اما وقتی که میپری میبینی خیلی هم خوب بود و اتفاق بدی هم نمی افتد. اما تا وقتی که آن بالا ایستا ده ای و دل دل میکنی در اضطراب و ترس هستی. هر چه ماندن و دل دل کردن را بیشتر کش بدهی بیشتر استرس و اضطراب خواهی داشت. باید بپری! و اگر هم نمیخواهی بپری دیگر آن بالا نایست و از نربان پایین بیا و خودشناسی و عرفان را هم کنار بگذار.

بعنوان مصداق عادتهای حاکم شده بر ما توسط هویت فکری، موضوع نگرانی از قضاوت دیگران را مطرح کردیم. مصداق دوم مقایسه است. ذهن ما عادت کرده است به مقایسه کردن. مقایسه شلاق جهنمی است که انسان در تبع هستی روانی داشتن بر گردهء روان خود میکوبد. اگر خوب به ذهنمان دقت کنیم متوجه میشویم که مادامی که ما در ذهنمان  داریم مقایسه میکنیم، اول برای خودمان یک هستی روانی خیالی متصور شده ایم و بعد این هستی روانی را با هستی روانی دیگری که از کسی در ذهن داریم، مقایسه میکنیم و محور هم ارزشها و اعتباریات هستند. یک خیال را با خیالی دیگر بر اساس خیالات ارزشی مقایسه میکنیم. پروسه مقایسه ( که همیشه هم با دیگران نیست، گاهی ما هستی روانی که برای خومان متصوریم را با هستی روانی که در گذشته داشته ایم مقلیسه میکنیم) "من" یا "هویت" را جریان و تداوم میدهد. تا وقتی که من با دید مقایسه به خودم و اطرافیانم نگاه کنم، همچنان هستم و "هستی"  دارم. اگر بدون دید مقایسه ( نه مقایسه با دیگران و نه مقایسه با گذشته خودمان) به خودمان نگاه کنیم، هیچ تصوری از اینکه من کی هستم نخواهیم داشت. پس دومین مصداق شرطی شدگی منبعث از هویت، مقایسه است.

خصوصیت یا عادت سوم منبعث از هویت، ملامت یا سرزنش کردن خودمان است. ما از ترس سرزنش کردن خودمان دائماً از خودمان فراری هستیم و نمیخواهیم لحظه ای با خود باشیم و تنهایی درونی را به معنی واقعی درک کنیم. اگر دقت کرده باشید، ذهن هر لحظه بهانه ای برای ملامت خود میتراشد. از ابزار مقایسه و وابسته بودن به قضاوت دیگران هم در جهت تشدید و قوت دادن ملامت استفاده میکند. ملامت در حقیقت خشم به خود و نپذیرفتن خود است. اگر من در پی چیزی شدن نباشم و بگویم همینی که هستم ( هر چه که هست) خوبم، جریان ملامت خودبخود قطع میشود چونکه خودم را پذیرفته ام. خوبخود نسبت به خودم خشم نخواهم داشت و نسبت به قضاوت دیگران بی تفاوت خواهم بود. خودبخود جریان مقایسه کردن در ذهنم قطع میشود. بنابراین در ملامت نکردن این همه برکت است.

 جوکی در این زمینه هست. یک نفر به داروخانه میرود و به داروخانه ای میگوید میخ داری؟ داروخانه ای میگوید نه نداریم. میگوید این چه داروخانه ایست که میخ ندارد. باید به داروخانه ای که میخ ندارد جیش کرد. و کارش را میکند و میرود. فردای آن روز می آید و میگوید میخ داری؟ و باز داروخانه ای میگوید اینجا داروخانه است میخ نداریم و دوباره میگوید این چه داروخانه ایست که میخ ندارد و باز کارش را میکند و میرود. داروخانه ای میبیند اینجوری که نمیشود. میرود جعبه ای میخ میخرد تا جلوی بهانه گیری طرف را برای کثیف کاری در داروخانه بگیرد. روز بعد طرف می آید و میگوید میخ داری؟ دارخانه ای میگوید بله، بفرما این هم میخ. طرف میگوید این چه داروخانه ایست که میخ دارد، بلید جیش کرد به داروخانه ای که میخ دارد. و کارش را میکند و میرود. روز بعد میشود و طرف باز می آید و میگوید میخ داری؟ داروخانه ای میگوید، عزیزم تو چکار داری که من میخ دارم یا ندارم. تو کارت را بکن و برو. این حکایت ذهن ماست. اگر خوب به فعالیت ملامت کردن ذهن و اینکه دائم خودمان را سرزنش کنیم دقت کنیم، میبینیم که به انواع و اقسام حیله ها و بهانه ها متوسل میشود برای اینکه جریان ملامت را همچنان در جریان و سرپا نگه دارد. هر دلیلی میتراشد تا بگوید من شایسته ملامتم و شروع به سرزنش کردن و کوبیدن روان کند و از کوبیدن روان در حقیقت برای خودش هستی قائل شود و به آن "هستی خیالی" واقعیت ببخشد. و در پی آن روان را زخم و زیلی میکند و ذهن را در تیرگی و ابهام فرو میبرد. و ذهنی که در تیرگی فرو میرود نمیتواند واقعیات را آنچنان که هست ببیند و در جهل است.

به این پاراگراف از تفکر زاید دقت کنید. "از آنجا که قضاوت دیگران درباره شخصیت ما متضاد و متغیر است، ملامت خود نیز یک امر حتمی و اجتناب ناپذیر است. از یک طرف تمام زندگی ما نمایشی است که سر نخ آن وصل به قضاوت دیگران است، از طرف دیگر در هیچ رفتار و نمایشی نیست که خود را بابت همان نمایشات، به علت متضاد بودنشان، ملامت ننماییم. اکنون تو آگاه باش بر اینکه داری به خاطر بیگانه ای خود را ملامت میکنی. کل شخصیتی که داری و خودت را بابت آن شخصیت ملامت میکنی در تو یک بیگانه است. بنابراین دست از عادت به ملامت خودت بردار. در آن صورت خواهی دید که "من" یا "هویت" دیگر وجود ندارد. از ترس ملامت است که تو اصرار داری به اینکه چیزی باشی. "

در اینجا تمرین یا لم هفته را مشخص کنیم. درباره هویت فکری و عادات و رفتارهایی که به خاطر هویت فکری به آنها خو گرفتیم، سه تا از این عادات را گفتیم که عبارتند از وابسته بودن به قضاوت دیگران که باعث برون ریشگی است، مقایسه و ملامت. ملامت هر سه اینها ( مقایسه، وابسته بودن به قضاوت دیگران و سرزنش خود) را در بر میگیرد. لم این هفته این است که کاملا به ذهن خودمان زوم میکنیم و مشاهده میکنیم که چطور میخواهد ملامت کند. اگر شروع به ملامت کرد. گویی بیگانه ای بیخ گوشمان نشسته و به ما نق میزند. فقط توجه کنیم که خودم به خودم نق میزنم و به خودم خشم میورزم و به روان خودم میکوبم و به همین موضوع زوم میکنیم.

سوال دیگری که مطرح است این است چطور ممکن است که ارزشها و اعتباریاتی که در ذهن ثبت شده و مجموعه آنها تشکیل "مرکز" یا "هویت فکری" را داده‌است را از ذهن پاک کرد؟

جواب این است که بستگی دارد به اینکه ما چقدر برای این ارزشهایی که در ذهن ثبت شده اند اهمیت قائل باشیم. مثالی که در کتاب در این مورد زده شده است اینطور است. " فرض کن شخصی در خیابان با شما برخورد میکند و از شما سوال میکند کبریت دارید؟ چند قدم که از آن شخص گذشتید من به شما میرسم و از شما سوال میکنم آن آقا به شما چه گفت. شما میگویید آن آقا از من سوال کرد که کبریت داری یا نه. این امر حکایت بر آن میکند که سوال آن آقا در ذهن شما ثبت شده است. اگر ثبت نشده بود، اگر سوال آن آقا در ذهن شما باقی نمانده بود، چند لحظه بعد یا یک ساعت بعد که من از شما میپرسیدم به شما چه گفت حرفش به یادتان نمی آمد. ولی آیا یک سال بعد، یا دو سال بعد یا ده سال بعد، باز هم سوال آن آقا در ذهن شما هست؟ آیا امروزبه یاد شما می آید که ده سال پیش یک روز شخصی در خیابان از شما پرسید کبریت داری؟ معلوم است که نه. پس اگر هر چه در ذهن ثبت بشود قابل محو شدن نیست، سوال آن آقا کجا رفته؟ علت اینکه محو کردن هویت از ذهن مشکل است این است که ما نسبت به آن حساسیت داریم. مدام نگران آنیم. مدام آنرا تر و خشک میکنیم. مدام ذهن را به یادآوری آن مشغول میداریم." این یعنی ما آن را رفرش میکنیم. اگر من در جایی یادداشت کنم که دیروز شخصی از من پرسید کبریت داری و هر روز آن یادداشت را بخوانم آن را از یاد نخواهم برد چون هر روز آن را رفرش میکنم و تازه نگه میدارم. علت اینکه هویت ثبت شده و محو شدن آن برایمان سخت است به خاطر این است که دائم بوسیله محیط و مصاحب ناجنس بمباران میشویم که تو این هستی، تو هویت داری، تو شخصیت داری، و هستی روانی داری.

پرسیده اند که فرض کنید توانستیم به آن حالت بی منی که شما توصیف میکنید برسیم، در اینصورت با دیگران که به بی هویتی نرسیده اند و میدانیم که آدمهای ناسازگاری هستنی چگونه میتوانیم تا کنیم؟ اول اینکه ذهن بطور عجیبی مقاومت میکند که عادتهای خودش را کنار بگذارد. مثلا من در گروه دیدم که دوستی علی رغم اینکه برایش مفصل توضیح داده بودیم که خودت را ملامت نکن، و انسان اگر کار خطایی کرده توبه میکند و فرد توبه کننده مانند انسانی است که تازه متولد شده است، و حتی خارج از مباحث کلاس، در جلسه حضوری، خدمتشان گفتم که اگر به قرآن معتقدی، در قرآن آیه است که خداوند این توانایی را دارد که گناهان فردی را تبدیل به نیکیها کند، یعنی به مقداری که گناه کردی، به همان مقدار همان گناهان را تبدیل به حسنات کند که انگار کار نیک کرده ای. اگر حق الناس است که حق الناس را باید برگردانی و بهرحال جبران کنی، ولی بعد از توبه، دیگر لزومی ندارد که خود را ملامت کنی. اما باز هم میبینیم که ذهن از در و دیوار بهانه میتراشد که میخ داری یا میخ نداری. بهرحال این سوال هم شامل همین قضیه میشود که ما بهانه تراشی میکنیم برای اینکه این پدیده خیالی را واننهیم. اول اینکه ما فرض میکنیم که فقط یک نفر ممکن است به بی هویتی برسد و آن یک نفر هم من هستم و حالا من بدبخت که رها شدم از هویت، با دیگرانی که همه در هویت هستند چکار کنم. و معمولا هیچوقت این فرض به ذهن نمیرسد که ممکن است دیگران به بی هویتی برسند و آنها با من اسیر هویت چه باید بکنند. اما اگر این چیزی که در فرض سوال هست را در نظر بگیریم یا کسانی به حقوق مادی فردی که هویت ندارد تجاوز میکنند که اولا فردی که هویت ندارد آنقدر پول جمع نمیکند که دغدغه نگهداری آنرا داشته باشد، دوما اگر کسی به همان مقدار مایحتج معیشتی او تعدی کند اقدام عاقلانه و خردمندانه را در قبال شخص متجاوز اتخاذ میکند. و اصولا فردی که در فطرتش هست آنجور عمل میکند که عمل میکند، یعنی همان حالتی که در او هست خودش اقتضا میکند که چگونه عمل کند. حالت دیگر این است که فرد مورد حمله هویتی قرار گیرد، مثلا به او اهانت شود. در چنین وضعیتی وقتی فرد هستی روانی و هویت ندارد، وقتی نیست، و کسی به او به اصطلاح توهین کند، سوزن یا تیر توهین به کجا میخورد؟ به هیچی میخورد. دراینصورت درد و رنجی وجود نخواهد داشت.

 قسمتی از کتاب را میخوانیم که مربوط به همین قضیه است. "مجموعه واکنشها، رفتارها و روابط انسانی که عشق حاکم بر اوست، یک رفتار و وروابط مثبت، مفید، معقول و خیرآمیز است، نه مثل وضع فعلی ما مخرب و پر نفرت. وقتی من به شما میگویم احمق، محققا یک انسان جاهلم. از نظر اخلاقی و روانی انسانی نابالغ و رشد نکرده ام، یک بیمارم. بنابراین بیش از آنچه مستوجب خشم و نفرت شما باشم مستحق دلسوزی، کمک و راهنمایی شما هستم. و شما میتوانید به جای نشان دادن واکنش خشم آلود با یک کیفیت برادرانه و منطقی مرا کمک کنید تا نسبت به جهل خودم آگاه گردم بی آنکه حتی با این کار احساس نامطلوبی در من بوجود آورید."

پایان جلسه دهم

مینا