اهمیت و ماهیتِ خودشناسی در انسان شناسیِ عرفانی[۱]



یکم.

صد هزاران فصل داند از علوم
جانِ خود را می‌نَدانَد آن ظَلوم!

دانَد او خاصیتِ هر جوهری
در بیانِ جوهرِ خود چون خَری!

که: همی‌دانم یَجوز و لایَجوز
خود ندانی تو یَجوزی یا عَجوز!

قیمتِ هر کالِه می‌دانی که چیست
قیمتِ خود را ندانی احمقی ست!

جانِ جمله علمها، اینست این:
که بدانی، من کی ام در یومِ دین؟

ای خُنُک آن را که ذاتِ خود شناخت
اندر اَمنِ سرمدی، قصری بساخت
" مثنوی معنوی"

در انسان شناسیِ عرفانی، خودشناسی مهمترین کار در این عالم است. چون کارِ خودشناسی به صلح و آشتی رساندنِ انسان با کلّیتِ زندگی و ایجادِ کیفیتِ وحدت و یگانگی با روحِ سرمدی(خدا/عشق/عَدَم[۲])در اوست. به تعبیرِ دیگر، خودشناسی طریقِ عشق آموزی است. و در این عالم، تنها طریقِ عشق، جاودانه است و به بقا و جاودانگیِ حقیقی می انجامد. و بنابراین به آن توصیه می شود.

عشقِ آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جان فزایت ساقی است

عشقِ زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
" مثنوی معنوی"

دوم.

از ملوکِ خاک، جز ، بانگِ دُهُل
تو نخواهی یافت، ای پیکِ سُبُل!

ای تو در پیکار، خود را باخته!
دیگران را تو زِ خود نشناخته

تو به هر صورت که آیی بیستی
که: منم این، والله آن تو نیستی!
"مثنوی معنوی"

طُرفه اینکه، انسانها در این عالم - در فراز و نشیب زندگی -  هریک از طریق مشغولیت و ترجیحی( علم ، هنر، مسافرت، مهاجرت، ماجراجویی، لذت گرایی، رابطه و ... ) همزمان با کسبِ مطلوبها و اعتباریاتِ اجتماعی و کرسیهای قدرت، موفقیت، ثروت، رفاه، شهرت، محبوبیت و ... در ژرفترین لایه های وجودیِ خود، در پیِ جاودانگی و امید به بقا و امنیت و تثبیتِ نام و نشان و هستیِ خود اند.
غافل از اینکه، انسان اگر در کارزارِ زندگی، به همه ی این مطلوبها و ارزشهای اعتباری(ملوکِ خاک) برسد و به آن ملک و ملکوت و موطنِ اصلی( عشق ) نرسد، گویی چیزی گمشده دارد. و اگر "خود" گوشِ شنوایی برای شنیدن باقی گذاشته باشد، در می یابد، به غلط بانگِ دُهُل را آوازِ حقیقت پنداشته است.
بهمین دلیل، تا نیاز و گرسنگی اش از مطلوب و اعتباری فرو می نشیند - که زود هم فرو می نشیند - نیازی دیگر( بمنظورِ تأثیر بر ذهنِ دیگران و تثبیتِ امنیت و هستیِ خود ) سر بر می آورد تا دوباره بقا و هستیِ تصویریِ "خود" را درجایی دیگر بجوید و به خیالِ خود به امنیتِ پوشالی اش( بقا در ذهنِ دیگران) ادامه دهد

سوم.

ویسه و معشوقِ تو، همذاتِ توست
وین بُرونی ها، همه آفاتِ توست

یک زمان تنها بمانی تو زِ خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
" مثنوی معنوی"

بدلیل اینکه، این شیوه ی ارضای میل به بقا و امنیت از "فکر، تصویر" و هستیِ خیالی، تغذیه می کند و کاذب و برون ریشه است. قادر به تأمین غذای اصلیِ درون نبوده و انسان همیشه احساسِ خلأ و تنهایی و سردرگمی و پریشانی می کند و ناگزیر، مانندِ معتادان(جهتِ تخدیرِ نگرانی و اضطرابِ خود از نیستی) به دُز(dose)های بالاترِ آن مطلوبها و اعتباریات - و تصاویرِ خیالیِ متعلق به آنها - پناه می برد. و از آنجا که این دورِ باطل و رنج زا، پایانی ندارد، سرانجام به افسردگی و پوچی و بی معناییِ زندگی و رنجهای روحی و روانیِ بیشتر می انجامد‌. 

چهارم.

عشق از اول سرکش و خونی بُوَد
تا گریزد آنکِ بیرونی بُوَد
"مثنوی معنوی"

بنابه آنچه گفته شد، در انسان شناسیِ عرفانی، جاودانگی و بقا و امنیتِ حقیقی تنها از طریقِ خودشناسی حاصل می شود.
امّا، خودشناسیِ عرفانی در نگاهِ اول، صعب ترین و با بیانِ سمبلیک، خونین ترین راه است. چون به یک قربانیِ فربه و زَفت نیاز دارد.
چون بر آن است که بنیادِ خود ( همه ی تصاویر و صفات و دانستگیِ ذهنی) را در وجودِ روانی انسان ریشه کن کند.
تا او بتواند به بیانِ تمثیلی مولانا از انسان- در مثنوی معنوی - گیر و گره از نیِ وجود بگشاید و همنشینِ لب و آوازِ حقیقت گردد‌ و جدایی اش را از "جریان زندگی"  و "نبض حیات" پایان بخشد.

تا گره با نی بُوَد دَمساز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
  
به تعبیر دیگر، صداهای بیرون را خاموش کند(به وابستگیها و شرطی شدگیها پایان دهد) و یک انقلاب و تحولِ بنیادین را پی افکَنَد. شرطِ امانت بجا آورد و شورِ حیات از دست رفته را دوباره در درون به وصل و تجربه بنشیند.

فروپاشیِ هستیِ روانی و گیر و گره های وجودی ( وابستگی به تصاویر وصفات و دانستگیهای ذهنی) انسانِ اهلِ عمل و جدّی می خواهد. وجودِ یک دله و تنها و ساکت و خالی می خواهد، نه صد دِله و دَله و پُرآواز و اَخبار. 
وجودی که مستعدِ خاموشی و سکوت باشد تا آوای حقیقی و جاودانهٔ "عَدَم" را بشنود.

عشق چون وافی است وافی می‌خرد
در حریفِ بی‌وفا می‌ننگرد
"مثنوی معنوی"

به همین دلیل سالکانِ این مسیرِ صعب و سرکش و در نگاهِ اول هولناک(خون آلود از خود و هستی)اندک اند. و انسانها علَی العموم، به همان روشهای راحت طلبانه، حسابگرانه و هستی جویانهٔ موردِ اِجماع - که از عقلِ جزوی بر می خیزد - تن می دهند. 

و به تعبیرِ (انسان شناسانه ی) قرآنِ حکیم: 
شرطِ امانت بجا نمی آورند و "ظَلومی" و "جَهولی" پیشه می کنند.(احزاب،۷۲)
چون، با عقلِ جزویِ حسابگر و محدودنگر و پُرگره و منقطع از آوازِ حقیقت به امورِ عالم می نگرند.(همزه، ۳و۲)

پنجم.

اهلِ نظر، دو عالم، در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اوّل، بر نقدِ جان توان زد
"حافظ"

بنابراین، در این سلوکِ معنوی، بر سالکِ طریق، فرض است که:
اولا" :
در بازیِ عشق - از همان اول - چشم برهمه چیز ببندد و دل به دریا بزند[۳] و بُریدن از همه چیز و همه کس را در عینِ رابطهٔ واقعی و سالم( غیر وابسته و تصویری ) سرلوحهٔ زندگی خود قرار دهد. بر بی محتواییِ هستیِ توهّمی وتصاویر خیالی- که بر پایه ی دست آوردهای بیرونی بناشده - آگاهی یابد و با تمرین و مراقبه، بر این نیازها "بمیرد" و در چشمه سار صَمَدیت(بی نیازی) تن از تعلقات‌‌‌‌‌‌‌ بشوید و سبکبار شود‌.
ثانیا" : 
در اتّحاد با جانِ جهان، خود را در این عالم، تنهای تنهایان بدانَد و بدونِ هرگونه تلاشی برای تثبیت و تحمیلِ نام و نشان و اثربخشی و بقا و امنیت و "هستیِ خود" ، در سایه سارِ اَحَدیت(یگانگی) امن و آسوده و رها بیارامد.

 به این ترتیب، با دعوت از این دو کیفیتِ فطری -  وجودی[۴]( یگانگی، بی نیازی) به حیطهؑ آگاهی و با تمرینِ نخواستن و احتما و پذیرشِ "آنچه هست" تعلق و تمایل به تصاویرِ ارزشی - اعتباریِ برون ریشه و خود محورانه را "نفی" کند و چرخهٔ خودباختگی و اَحوَلیّت و رنج و شکنجِ ذهن را پایان بخشد. و  کیفیتِ وحدت، عشق، بی نیازی و تسلیم( زندگی بر اساس فطرت) را تجربه کند.

ششم.

هرگز نمیرد، آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم، دوامِ ما‌
"حافظ" 
به نظر می رسد، این روایتِ عرفانی از سرشت و سرنوشتِ زندگیِ انسانی، معنا و مبنای اصلیِ توحید[۵] و یگانگی و تجربهٔ دینی - ایمانیِ موردِ دعوت پیامبران توحیدی(دعوت به زندگیِ فطری[۶]) و طریقِ جاودانگی و معنا بخشی به زندگی است. 

طریقی عاشقانه که بقای معنوی اش را به "هیچ چیز" و "هیچ کس" نیازمند نیست و تنها پذیرش و تسلیم به واقعیتِ جهان پیرامونی و مشاهدهٔ بی قضاوت جریان زندگی (آنچه هست) را می طلبد. بدیهی است، دایره ی چنین عشقی، همه ی دیگران را نیز در بر می گیرد‌. چراکه با کلیتِ زندگی بر سرِ صلح و صفا و مهر و آشتی ست.
زمینهٔ چنین کیفیتی از "بودن" تنها با خودشناسی ممکن می شود‌.

هر آن کسی که در این حلقه، نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
"حافظ"

پ.ن:

۱) : این نوشته با اشاره به پاره ای از ابیات و آیاتِ انسان شناسانهٔ مثنوی، قرآن و دیوان حافظ انشا شده است. به نظرم در رجوع به متون الهامی، آنچه بیش از هرچیز محتاجیم، نگاه انسان شناسانه - هستی شناسانه ی این آثار است. 

۲) : در اینجا، مفاهیمِ: روحِ سرمدی، جانِ جهان، خدا، وحدت، عدم، حقیقت، عشق، یگانگی - بی نیازی، آنچه هست، سکوت و فطرت - با تسامح - تعابیر مختلفی برای یک معنایند.

۳) : علت استمرار خود/هویت فکری رابطه ی "کژدار و مریز"ی است که با آن داریم. دل کندنِ یکبارگی از عادات، تصاویر، داشته ها و ارزشهای اعتباری برای ذهن ترس آور است. به همین دلیل هویت فکری به حیات خود ادامه می دهد. کندن از هویت فکری، دلِ(=ذهن) یک دله می خواهد،  نه ذهنی که هزار آرزو و تمنا و خواسته و اندیشه در خود می پرورد.

 ۴) : به نظرم آنچه در ادبیاتِ دینی، با عنوان اسماء خداوند(نظیر: احد، صمد و ...) آمده است. کیفیاتی فطری - وجودی اند که انسان می تواند با تمرین و مراقبه آنها را در خود متجلی کند. به تعبیر دیگر، آنچه با مراقبه محقق می شود جاری شدنِ همین کیفیات در روان و در بَصَر است.

۵) : این معنا از توحید و یگانگی در " مقالات شمس تبریزی " چنین آمده است:

« از عالَمِ توحید، تو را چه؟
از آنکه او واحد است، تو را چه؟ 
چون:
تو در عالَم تفرقه اي؛
صد هزاران ذره، هر ذره در عالمي پراکنده، پژمرده، فرو فسرده.
تو شش هزار بيشي، تو يکتا شو، وگرنه از يکیِ او، تو را چه؟ »

۶) : فطرت بمعنای سرشت/ ذات/ نهاد/طبیعت است. بنابراین، از منظر عرفانی، زندگیِ فطری، یعنی: زندگی براساسِ آنچه در ذات، نهاد، طبیعت و سرشتِ انسان، به ودیعت نهاده شده، نه بر اساس باورها و عقاید بیرونی و القائی( ارزشها و اخلاق اجتماعی، عرف، عادات، سنتها و ... ) که بر هم زنندهٔ یکپارچگیِ ذاتی و نظمِ درونی و یونیکِ(unique) اوست. بر این اساس، پیامبران خواهان بازگشتِ انسان به سرچشمهٔ اصلی زندگی و شکوفندگی و نظمِ اولیهٔ آفرینشِ اویند. و خود را تنها یادآوری کنندگان - نه یاددهندگان - این نوعِ زندگی به انسانهای اسیرِ نسیان و خودباختگی می دانند.

(فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَكِّرٌ. غاشیه،۲۱)
«پس [مردم را به حقایق پیرامونشان] یادآوری کن که تو فقط یادآوری کننده هستی.»
(لَّسْتَ عَلَيْهِم بِمُصَيْطِرٍ. غاشیه، ۲۲)
 « تو [به غیر از یادآوری کردن] سیطره ای بر آنها نداری. »

ِبه رغمِ برخی متولیانِ دینی(دین سیاسی شده) که خود را - بناحق - اخلافِ ایشان و قَیِّم و  فرمانروای مردمان می پندارند و با اجبار و ارعاب و سرکوب - به وعدهٔ  بهشت خیالی - جهنم واقعی را بر آنها تحمیل می کنند.

 رضا.ع

درد و رنج از منظر "عرفان"

بنا به برخی نظرات و آراء متفکران و فیلسوفان، ساختار کلی عالم بر رنج بنا شده است. اگر نخواهیم چنین موضع بدبینانه ای را اختیار کنیم. لااقل، می توان گفت: به نظر می رسد، رنج در ساختار طبیعت تعبیه شده است.

به جز رنج هایی که واقعی نیستند و از ناحیه ی "هویت" یا "هستی روانی" بر انسان تحمیل می شوند. مرگ، تنهایی، پیری و بیماری، رنجهایی اند که واقعی به نظر می رسند و در همه ی ابعاد، زندگی انسان را در طول حیات خود، تحت الشعاع قرار می دهند.

اما، از منظر خودشناسی عرفانی، حتا نحوه ی کنار آمدن باهمین گروه دوم از رنجها (که واقعی به نظر می رسند) به این بستگی دارد که ما آنها را از زاویه هویت(=هستی روانی) بنگریم یا با نگاهی فارغ از هویت[ یعنی نگاهی عاری از برچسب ها و فیلترگذاریها و خوب و بد و زشت و زیباکردنهای ذهنی].
 بطورکلی از منظر عرفان، اگر به "آنچه هست" یا "واقعیت" بدون فیلترهای ذهنی و فارغ از منفعت پرستیها و حسابگریهای عقل جزوی(=هویت) نگریسته شود، ذهن در کیفیت "سکوت" قرار می گیرد. و تنها در چنین کیفیتی، ممکن است ذهن به نظم پنهان موجود در میان پدیده ها و تجربه ی حقیقت پی ببرد. در این حالت جز زیبایی و خوبی چیزی به چشم نمی آید. و چون حافظ خواهد سرود:
 
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان، جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

از  این منظر ، چنانچه سالک در معرض رنج و ابتلائاتی قرار گیرد، بایسته است، بدون فرار کردن و پناه بردن به انواع وسایل تخدیر، موضع صبر و رضا اختیار کند و با آن بماند و بداند که این رنج و ابتلا در مجموع برای او و دیگران مفید است و  در مسیر آگاهی و زندگی معنوی به او و دیگران کمک می کند.

مبتلیٰ چون دید تأویلاتِ رنج
بُرد بیند کِی شود او ماتِ رنج؟
"مثنوی معنوی"


رضا.ع


لَيْسَ لِلْاِنْسَانِ اِلّٰا مَا سَعَى

هر کسی اندازهٔ روشن دلی
غیب را بیند به قدرِ صیقلی

هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد بر او صورت پدید

"مثنوی معنوی"

"غیب" در بیتِ اول و "صورت" در بیتِ دوم به معنای "حقیقت" بکار رفته اند.
معنی ابیات این می شود:
در سلوکِ معنوی، به میزانی که انسان، به پوچیِ ارزشهای اجتماعی، اعتباریات، برچسب گذاریها، خوب و بدکردنها، زشت و زیبا کردنها، و بطورکلی تقسیم بندیها و صفت سازیهایی که ذهن( تحت تأثیر القائاتِ جامعه) انجام می دهد، آگاه می شود، به حقیقت  نزدیکتر می شود.

رضا.ع

پایانِ "پایان اندیشی"

به نظر می رسد یکی از عللِ اصلیِ اینکه ذهن اینقدر با ولع بدنبال تجربه ی لذت است( غذا، سکس، شهرت، ثروت و ...) اینست که از این طریق، در پیِ دستیابی و کسب قدرت است(بخوانید بقای"خود").

 وقتی ذهن به منابعی دست پیدا می کند که محلِ تنازع و رقابتِ بین انسانهاست، به این وسیله احساسِ امنیت (برای بقای "خود") و تسلطِ بیشتر می کند و همین مسأله، انگیزه ای می شود تا با سماجتِ بیشتری به جستجوی لذت بپردازد و در رقابتهای جامعه شرکت و سهم خواهی کند.

  ریشه ی این تعلقِ خاطر به قدرت هم، ترس و هراس از مرگ و زوال است. به این معنی که چون ذهن به پایان پذیری "خود" آگاهست، بنابراین خواهانِ برخورداری حداکثری و مداوم از منابعِ لذت در فرصت کوتاهِ عمر می شود.

به همین دلیل،  هرقدر مساله ی مرگ و زوال برای ذهن روشنتر شود و آگاهی از سرشتِ نیستی افزایش پیدا کند، در نقطه ی مقابل، چسبندگیِ ذهن به لذت کاهش پیدا می کند.

منظور این آگاهیست که ذهن عمیقا" این را دریابد، مرگ و زوال، تنها پایانِ " خود" و اعتباریات و متعلقاتِ آنست، نه پایانِ ذات و حقیقتِ زندگی.
به تعبیر قرآنی:
 (کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاِکرام)
یا به تعبیرِ لطیفِ شاعرانه:
سعدیا، گر بکَنَد سیلِ فنا خانه ی عمر
دل قوی دار که بنیادِ بقا محکم از اوست

اگر ذهن آگاهانه، به پایان نیندیشد و خواهانِ بقا و امنیتِ "خود" نباشد، آرام می گیرد و حرص و ولعی برای کامجویی و لذت طلبیِ بی پایان نخواهد داشت.

رضا.ع