خلاصه نویسی جلسه نهم خودشناسی


جلسه نهم: تتمه کتاب تفکر زاید

عنوان: گفتگو

در این جلسه به موضوعات متفرقه باقیمانده از فصول آخر کتاب تفکر زاید میپردازیم. یکی از موضوعات این است که وقتی کسی سوالی را در حوضه خودشناسی و روانیات مطرح میکند، آیا موضوع سوال را در درون خودش میبیند یا نمیبیند؟ ما معمولا، به خاطر وهم مند و پندار آلود شدن ذهن، خیال میکنیم که دیگری میتواند مسائل ما را روشنتر ببیند. در صورتی که هر سوالی که انسان ( در زمینه روانیات) میپرسد، برای فرد سوال کننده قابل روشن شدن تر است تا برای کسی که سوال را میشنود. اشاره دقیق مولوی در زمینه سوال در حوضه روانیات هم این است که:

از همان جا جو جواب ای مرتضی........................ که سوال آمد از آنجا مر تو را

جواب سوالت را از خود سوال در بیاور. ببین چرا این سوال برایت مطرح شده و همین سر نخ را بگیر و برو داخل خودت. اینگونه میتوانی جواب دقیق سوالت را پیدا کنی. البته فردی که در این زمینه کار کرده باشد و حیله های هویت فکری را بشناسد، میتواند کمک کند اما اصل موضوع در دست خودت است و برای خودت باید روشن شود. اینکه بنشینی و انتظار داشته باشی دیگری همه چیز را برایت روشن کند، مانند این است که انتظار داشته باشی دیگری به جایت زندگی کند.

موضوع بعد که مرتبط با همین قضیه است این است که، ما از دیگران میخواهیم که یک سری موضوعات روانی را برای ما توضیح بدهند، که این هم اشتباه است. اگر قرار است کسی برای ما کار مفیدی انجام دهد، این است که ما را متوجه کند که ذهنمان گرفتار اوهام و خیال است و با روشن کردن این خیالات، و به کمک خود من، این موضوعات روشن میشود. اصل قضیه را خودم باید ببینم. اینکه دیگری برای من زندگی، عشق، عدم و نیستی را توصیف کند و توضیح دهد، چیزی جز نظریه و تئوری برای من نخواهد بود. بنابراین به این موضوع توجه داشته باشید وقتی سوالی که برای ما مطرح میشود، با رفتن به درون سوال، خیلی از موضوعات برای ما روشن میشود.

موضوع مهم دیگر در خودشناسی جدیت است. اکثر ما فکر میکنیم که رفتن به کلاسها یا خواندن کتاب یا گوش دادن به سی دی برای ما معجزه میکند. اینطور نیست. شناخت مکانیسم و حیله های آن و اینکه پدیده "هویت" یا "شخصیت" که ما گرفتار آن شده ایم، به طرق مختلف میخواهد خود را استمرار خیالی بدهد، قطعا باید بوسیله خود فرد انجام شود. من باید همت و جدیت داشته باشم که با خودم و با افکارم روبرو شوم و ببینم که این افکار چگونه در روابط و زندگی من دخالت کرده و روی تصمیمات من در زندگی و احساس من نسبت به زندگی تاثیر میگذارند، احساس خوشبختی و بدختی کاذب، شادی و ناراحتی، رنج و آزار و مقایسه مندی به من میدهند.

مسئله ما این است که نمیخواهیم و جدیت واقعی برای روبرو شدن با "خود" و شناخت آن نداریم. از شناخت خود میترسیم و به همین خاطر رو به کتب، مکاتب و سیستمهای متفاوت میبریم. اگر یک جا بمانیم و خودمان روی خودمان تامل کنیم بسیار مفید تر است تا کتابهای متفاوت را مطالعه کنیم.

پاراگرافی را از کتاب تفکر زاید میخوانم.

" واقعیت این است که ذهن ما را از کودکی طوری آموخته کرده اند که مدام به داشتن، بودن و شدن می اندیشیم. حتما باید یک چیزی باشیم، یک چیزی بشویم. بنابراین از تصور هیچ بودن هراس داریم. ما حاضر نیستیم هویت خود را که طی سی چهل سال به آن عادت کرده ایم و به آن آموخته شده ایم از دست بدهیم و در بی هویتی به سر ببریم. بی هویتی برای ما حکم مرگ روانی را دارد و ما به اندازه مرگ از آن هراس داریم. ظاهرا میگوییم حاضریم هویت فکری را از دست بدهیم ولی باطنا به آن چسبیده ایم. با یک دست آن را رد میکنیم و با دست دیگر به آن میچسبیم. ما با یک دل میخواهیم و با یک دل میترسیم. اقدام به خودشناسی میکنیم ولی با این کار فقط میخواهیم به من مجلل تری دست یابیم. بعد از شنیدن چیزهایی در مورد ضرورت خودشناسی ممکن است تصویری از یک انسان بی هویت که به نظرمان ایده آل هم میرسد ترسیم کرده باشیم. اکنون به هوای آن تصویر میخواهیم قالب هویت فعلی خود را با آن تصویر عوض کنیم. در این صورت اصل قضیه فرقی نکرده. قالبی که با قالب ترسیم میشود ماهیت همان قالب را دارد فقط با کلمات متفاوت ترسیم شده."

موضوع بعد این سوال است که آیا امکان دارد که وضعیتی را برای ذهن پیش بیاوریم، یا در حقیقت تله ای برای ذهن بگذاریم، که ذهن مجبور به از دست دادن هویت یا من بشود؟ در آخرین تحلیل، آگاهی اصلی ترین شگردی است که میشود برای این منظور بکار برد. اینکه ما متوجه فعالیتهای اکتیو ذهن و ایجاد زمان ذهنی و بین گذشته و آینده پرسه زدن ذهن باشیم. به خیالبافی ها و فعالیتهای ذهن و حتی فکر کردنهایش به امور واقعی توجه کنیم و هشیار باشیم و در آن صورت ذهن بصورت خودبخودی در وضعیت حال قرار میگیرد، خودبخود خالی از هویت یا من میشود.

دوستان اگر گویهای اعصاب را دیده باشند، این گویها را وقتی تکان بدهیم صدایی از آنها در می آید و روش آن این است که دو گوی را در یک دست گرفته و آرام جابجا کنی طوری که صدا از آنها در نیاید. بصورت تمثیلی وقتی این گویها را در دست داری باید بقدری آرام تکانشان بدهی که صدایشان در نیاید. اگر به ما بگویند که به جابجا کردن این گویها توجه کن که اگر صدایی از هر کدام از آنها در بیاید ما تو را میکشیم. آنوقت ما با چه حضوری حواسمان کاملا و شش دانگ جمع آهسته حرکت دادن و توجه به وضعیت آنهاست؟ همین حالت توجه شش دانگ را نسبت به مشاهده افکار داشته باشیم. تمثیل جالب مولانا هم در این زمینه این است که میگوید:

آنچنانکه بر سرت مرغی بود......................... کز وفاتش جان تو لرزان شود

میگوید در نظر بگیر که پرنده ای بر سرت نشسته و به تو گفته میشود که اگر این پرنده از روی سرت بلند شود کشته میشوی. تو دیگر تکان نمیخوری، حتی نفس کشیدنت را کنترل میکنی و تمام وجودت متوجه این است که مبادا پرنده بپرد. باید چنین حالت و چنین هشیاری و حضوری را نسبت به مشاهده افکارمان داشته باشیم. ما اینگونه نیستیم. هنگامی که افکار را تماشا کنیم، فکر میکنیم که پانویس چه گفت، فلانی چه گفت، فلان کتاب چه گفته و کوهی از افکار در ذهنمان میگذرد و توجه شش دانگ نداریم.

برگردیم به سوال، اینکه چه شگردی را برای به تله انداختن ذهن میشود بکار برد تا من را رها کند، همین آگاهی بوسیله حضور شش دانگ است.

سوال بسیار رایج دیگر در این زمینه این است که: من وقتی دارم مراقبه میکنم و به افکار توجه میکنم، متوجه میشوم که چند دقیقه ایست در حال پرسه زدن بوده ام. اولا به هیچ وجه سرزنش و ملامت نکنید و ثانیا به همبن پرسه زنی و عدم توجه هم نگاه کنید. یعنی توجه داشته باش که ذهن آشفته است و نمیتواند تماشا کند.

سوال شایع دیگر این است که آن کسی که به افکار توجه میکند ( در حقیقت مشاهده کننده) کیست یا چیست؟ یعنی من مینشینم و افکاری را که به ذهن می آیند بدون ملامت یا زور کردن نگاه میکنم و توجه میکنم. سوال این است که کسی که دارد تماشا میکند کیست و جواب این است که خود کسی هم که دارد افکار را تماشا میکند یکی از همان افکار است. مشاهده کننده همان مشاهده شونده است. اوایل اینطور است. بعد از مدتی که مراقبه ملکه میشود، آن مشاهده کننده، یک نوع آگاهی و بصیرت میشود که در حال تماشاست.

سوال بعد در مورد عقل جزعی و عقل کلی است. این دو اصطلاحی است که از این به بعد با آنها سر و کار خواهیم داشت. عقل جزعی هنگامیست که فکر برای اندیشیدن آبجکتی دارد، به چیزی می اندیشد. عقل کلی هنگامیست که آبجکت وجود ندارد. مثلا من به ماشین،  درخت یا فیل فکر میکنم. فیل و درخت و ماشین آبجکتی برای فکر من هستند و در اینجا عقل جزء جزء یا تکه تکه و متعین شده است. عقلی که چنین می اندیشد را عقل جزعی میگوییم. حال گاهی به واقعیات می اندیشد مانند ماشین، کتاب، مبل و غیره و گاهی هم بوسیله عقل جزعی در زمینه هویتی به این می اندیشم که من خوبم، من بدم، من دوست داشتنی ام، من دوست داشتنی نیستم، من خسیسم یا من دست ودل بازم. اینها نیز تکه تکه کردن روند عقلانیت یا فکر کردن است و این صفات آبجکتهای فکر هستند. بنابراین اینجا هم عقل جزعی در حال کار است.  اما عقل کلی بدون آبجکت است و بقول مولانا کیفیت لائیت دارد. کیفیت احتمایی دارد. این که میگوییم عقل کلی یعنی کیفیت بی منی و بی هویتی، یعنی خالی بودن ذهن از من به همین منظور است. "من" همان آبجکتها و صفات است و هنگامی که "من" یعنی عقل جزعی نباشد، دیگر آبجکتها هم نیستند، یعنی هیچی نیست و سکوت است. چرا که وقتی آبجکت نباشد، ذهن محدودیت ندارد و متعین نشده است و مرزی ندارد و کیفیت نامحدود و کلی اندیش دارد که به آن عقل کلی میگوییم.

سوال بعد در مورد خداست، خدا چیست و اینکه میگویند همیشه به یاد خدا باشید یعنی چه؟ هیچکس نمیداند خدا یعنی چه و چیست. مولوی اشاره های دقیقی در این زمینه دارد. او منبعث از یکی از سخنان پیامبر میگوید:

زین وصیت کرد ما را مصطفی..................... بحث کم جویید در ذات خدا

آنکه در ذاتش تفکر کرد نیست................... در حقیقت آن نظر در ذات نیست

هست آن پندار او زیرا به راه....................... صد هزاران پرده آمد تا اله

هر یکی در پرده ای موصول خوست.......... وهم او آن است کان خود عین هوست

صحبت درباره ذات خدا به جایی نمیرسد چرا که ذهن محدود است و وقتی به خدا به عنوان یک آبجکت می اندیشد، از خدا یک تصویر و چیزی محدود ( هر چند خیلی بزرگ و باشکوه و عظمت) و آبجکت ساخته و به آن می اندیشد که قطعا نمیتواند خدا باشد. این تصویر ذهنی ماست. این چگونه خدایی است که میتواند محدود باشد و در حیطه فکر ما در بیاید؟

اگر ما به ذات بخواهیم فکر کنیم، آن چیزی که ما به آن فکر میکنیم قطعا خود ذات نیست. شما به سیب فکر میکنید، آیا آن چیزی که شما به آن فکر میکنید خود سیب است؟ مسلما آن چیزی که شما فکر میکنید تصویر ذهنی شما از سیب است و در مورد خدا هم همینطور است، آنچه که فکر میکنید تصویر ذهنی شما از خداست. و هر کسی فکر میکند خدای ذهنی او خدای واقعیست در صورتیکه قاعدتا نمیتواند اینطور باشد. مولوی یک بیت بسیار کلیدی در زمینه خدا دارد:

هر چه اندیشی پذیزای فناست...................... آنچه در اندیشه ناید آن خداست

میگوید هر چیزی که تو به آن می اندیشی و فکر میکنی یک دقیقه هست و دقیقه دیگر نیست. ذهن الان به درخت می اندیشد و لحظه ای بعد به چیز دیگری. آن درختی که لحظه ای قبل به آن می اندیشید دیگر الان وجود ندارد، یک تصویر ذهنی بود که رفته و الان نیست و ذهن دارد به چیز دیگری می اندیشد، در حقیقت درخت فنا شده است، هر چیزی که می اندیشیم فنا پذیر است. این چه خداییست که فنا پذیر است؟ آن تصویری که من از خدا دارم چیزی است که من می اندیشم و لحظه ای بعد که به چیز دیگری می اندیشم خدا رفته. پس آن تصویر ذهنی من از خدا، حقیقت خدا و ذات نیست.

به این نکته که قبلا هم گفته ایم خوب دقت کنید و برای اجتناب از خود فریبی به آن توجه داشته باشید، هوشیار باشید که ذهنتان کیفیت جستجو کنندگی نداشته باشد، به دنبال چیزی نباشد، زیرا آنچه شما در جستجویش هستید پندار خودتان است.

آن چیزی که به عنوان خدا تصور میکنیم و میگوییم عاشق خدا هستم، پندار، بت و تصویری است که خودمان درون ذهنمان ساخته ایم. و این به مفهوم عرفانی یعنی شرک. یک بتی ساخته ایم. بت میتواند یک چیز بیرونی مثل شهرت و مقام و بتهای ساختگی باشد و یک بت هم همین است. شرک خفی یعنی همان تصویر ذهنی که ما از خدا ساخته ایم و در حقیقت بت است. این چیزی نیست جز پرتاب ذهن خودمان.

آنچه تو گنجش توهم میکنی.......................... زان توهم گنج را گم میکنی

همان تصویر است که ما را از سکوت، از عدم و از همین الان جدا میکند و در اوهام میبرد.

به دنبال چیزی نباشید زیرا آنچه شما در جستجویش هستید پندار خودتان است، پندار خودتان را به جلو پرتاب کرده اید و اکنون دارید به دنبال پندار خود میدوید. اگرچه تصور میکنید در جستجوی چیز جدیدی هستید. شما یک لفظ و نام جدید بر پندار کهنه خود نهاده اید و اکنون به دنبال همان پندار کهنه میگردید منتها با لفظ جدید. تا زمانی که وسیله جستجوی شما قالب است،  یعنی ذهن است، به هیچ چیز نو دست نخواهید یافت، زیرا که قالب کهنه است و هر آنچه با این وسیله کهنه جستجو و حاصل شود رنگ کهنه قالب را دارد. یکی از مهمترین وخامتهای هویت فکری این است که سبب میشود انسان با یک پدیده ثابت، مرده و کهنه در ارتباط با حرکت لحظه ای، نو شونده و پویای هستی قرار گیرد.

ذهن یک تصویر فیکسه از خدا، حقیقت، عشق، رهایی و زندگی دارد، در صورتی که میدانیم زندگی یک چیز در جریان و در حال حرکت و نو شدن است.

پایان جلسه نهم

مینا

خلاصه نویسی جلسه هشتم خودشناسی

جلسه هشتم: فصل هشتم کتاب تفکر زاید

عنوان: گفتگوی اول 

یک سوالی که در مورد مسئله خودشناسی زیاد مطرح میشود این است که چرا ما به بررسی علت تاریخی شکل گیری پدیده هویت نپردازیم؟ مثال خوبی که در جواب به این سوال در کتاب زده شده است این است که شما فرض کنید که منزلتان آتش گرفته است. در این صورت آیا مسئله شما این خواهد بود که آتش از کجا شروع شده است؟ شما در هنگامی که منزلتان در آتش میسوزد به این فکر نمیکنید که آتش از کجا بوجود آمده است بلکه به این فکر میکنید که چه کنید که آتش هر چه زودتر از بین برود. یکی ازحیله های ذهن برای اینکه انسان متوجه آتش گرفتن خانه روانش نشود این است که انسان را مشغول به یک سری موضوعات حاشیه ای و فرعی میکند. مثالی که بنده در این زمینه زیاد استفاده میکنم مثال مارمولک است. شما مارمولک را حتما دیده اید یا در دوران کودکی با آن بازی کرده اید. مارمولک به هنگام احساس خطر دمش را عمدا رها میکند و دم شروع به تکان خوردن و ورجه ورجه کردن میکند تا حیوانی که به دنبال مارمولک است با دم مارمولک مشغول شود تا خود اصل کاری یعنی مارمولک فرار کند و برود. ذهن انسان هم دقیقا چنین کاری میکند. ذهن، انسان را درگیر حواشی و فرعیاتی میکند که اصل کار نیستند. پرداختن به علل تاریخی شکل گیری پدیده "من"،" شخصیت" یا "هویت" دقیقا چنین کارکردی دارد، تا نگذارد انسان به کانون و اصل مسئله که جان و لپ "هستی پنداری" است نزدیک شود. اگر ما واقعا به وخامت تاثیر "من" در زندگی و به اینکه ما را کر و کور کرده و اجازه ارتباط با زندگی را از ما سلب کرده است پی ببریم، آنوقت قضیه متفاوت خواهد بود. به همین دلیل است که دائماً تکرار میشود و مولوی هم در این زمینه تکرار میکند که پی به وخامت "هویت" ببر و خصوصیات این "شخصیت پنداری" را بشناس چرا که هر چه بیشتر و عمیقتر این خصوصیات را در زندگی و در روابط بشناسیم و ببینیم،  عمیق و عمیقتر درک خواهیم کرد که خانه روانمان را آتش فرا گرفته است و جدیت بیشتری برای اتفاء این آتش خواهیم داشت. یکی از مشغولیتها ، مشغول شدن به فرضیات و تئوری پردازی و ذهن را انبار دانش روانشناسی کردن است. انسان با پرداختن به اینکه فلان دانشمند و دکتر و پروفسور چه میگوید و چه نظریه ای دارد، یک کوله بار بزرگ از انواع و اقسام فرضیات جمع میکند و به آنها مشغول میشود و از اصل مسئله دور میماند.

سوال دیگر این است که بعضی میگویند مسائل انسانی ناشی از موضوع اقتصاد و تقسیم ناعادلانه ثروت در جامعه است. اگر ثروت، رفاه و امکانات بصورت مساوی تقسیم شود مسئله "هویت" بوجود نمی آید. در جواب باید گفت که بعضی جوامع مانند ژاپن هستند که توانسته اند تا حدودی این مسئله را اجرا کنند، در ژاپن فرضا مثل آمریکا فاصله درآمدها آنقدر زیاد نیست. اما آیا همان جامعه ای که توانسته است یک نوع تساوی نسبی ثروت و رفاه ایجاد کنند، این امکان را برای افراد خودش فراهم میکند تا فردیت انسانی خودشان را شکوفا کنند؟ آیا آموزش و فرهنگشان مانع استقلال و آزادی درونی افراد جامعه نیست؟ توجه داشته باشید که منظور استقلال و آزادی درونی است. آزادی بیرونی نسبت به آزادی درونی بسیار کم اهمیت تر است. آیا بوسیله فرهنگ، افراد را برده و مطیع خودش نمیکند و در یک سیستم و نظام خاص پیش نمیبرد؟ آیا از آنها انسانهای بی اختیار و ماشین صفت نمیسازد؟ اینها موضوعات پر اهمیت هستند. درست است که از لحاظ مادی و بیرونی انسان باید آزادی و امکانات داشته باشد، اما اصل، آزادی درونی است. انسان اگر آزادی و استغنای درونی داشته باشد، بیرونی ها به تبع آن خودبخود درست خواهد بود. موضوع اساسی تری که مطرح است این است که انسانها به لحاظ درونی شور زندگی و حالت عشق را از دست داده اند و مادامیکه حالت عشق و شور زندگی نباشد، قوانین و نظم بیرونی محکوم به فناست. ممکن است که این قوانین مدتی بر پا باشند اما چون زیربنا و ریشه بنیادین ندارند بعد از مدتی از بین خواهند رفت. بنابراین اصل بر ساختن زیرساخت صحیح روانی است. جامعه باید به لحاظ روانی سالم باشد و وقتی جامعه ای از لحاظ روانی سالم باشد، مسائل معیشتی و مادی خودبخود سالم خواهند شد.

سوالی که در ادامه سوال قبل مطرح میشود این است که حالا با وجود تقسیم ناعادلانه ثروت و فقدان آزادی بیرونی آیا ما دست روی دست گذاشته و به نظریه پردازی بپردازیم؟ در جواب باید گفت که اول اینکه امیدوارم این صحبتها فقط جنبه تئوری نداشته باشد چرا که بهرحال حقایقی در این مسائل هست. و اما بعد اینکه، کار صحیح شناخت انسان و برطرف کردن آفتهایی که او را گرفته است میباشد (برطرف کردن آفات مستلزم شناخت انسان است و قبلا گفتیم که خود شناخت برابر با برطرف کردن آفت است). هر انسانی باید از خودش شروع کند. واضح است که اگر انسان  خودش سالم نباشد و بخواهد به دیگری امر و نهی کند غیر منطقی و نادرست است. بنابراین اگر قرار است جنگل ( که در اینجا سمبل جامعه است) سالمی داشته باشیم، باید تک تک درختان ( تک تک انسانها در جامعه) سالم باشند. وقتی هر انسانی به خودش و به سلامتی روان خودش بپردازد، جامعه ای سالم خواهیم داشت. مشکل انسان این است که فرد فکر میکند که خودش سالم است و به نسخه پیچیدن برای دیگر افراد میپردازد.

بخشی از فصل هشتم کتاب تفکر زاید را میخوانیم: "چند شب پیش مهمان جوانی بودیم که از اعضا دو آتشه حزب کمونیست است. نشسته بود بود به بحث درباره زشتی و قباحت استسمار انسان بوسیله انسان و ضمنا مدام به پیرزن بیچاره که کلفت آنهاست فرمان میداد و زن بینوا که از فرط پیری رمق راه رفتن نداشت به خاطر لقمه ای نان مجبور به اطاعت بود. شخص دیگری را میشناسم که میلیونر است و طرفدار تعدیل ثروت ولی لحظه ای از تلاش و نقشه کشی برای بیلیونر شدن باز نمی ایستد. شما شاهد بودید که هفته پیش در همین پارک چند بچه سوار تاب بودند، دو جوان حدود بیست ساله از راه رسیدند، بچه ها را به زور از تاب پایین آوردند و خودشان نشستند بروی تاب و شروع کردند به بحث درباره آزادی. میخواهم بگویم اینها نمونه خیرخواهی انسانی است که با "من" ( یعنی هویت) زندگی میکند. و تصور نکنید که این نوع رفتار مسخ و بی معنی مختص گروه خاصی است. همه ما همین وضع را داریم، منتها به شکلهای دیگر یا در زمینه های دیگر. واین نمونه هایی که ذکر کردم نماینده تنها یکی از خصوصیات هویت است. دهها خصوصیت دیگردر این پدیده مخرب هست که هر کدام از آنها یک گوشه از زندگی و رفتار ما را ناهنجار و خراب کرده اند".

ما با وجود این پدیده ناهنجارچطور میتوانیم مسئله انسان را بصو ت بنیادین حل کنیم؟

 ما تا مسئله خود را در درون خودمان ( هر کس در درون خود) حل نکنیم، دیگر حرف زدن از امور بیرونی شعار است، نه پرداختن به واقعیت. واقعیت من انسان هستم که باید در کیفیت عشق قرار بگیرم.

سوال دیگری که در این زمینه مطرح میشود این است که بعضی میگویند اگر جامعه از نظر بیرونی آزاد باشد، انسانها از لحاظ درونی هم آزاد میشوند. روشن است که اینگونه نیست. ممکن است که انسان به لحاظ بیرونی از آزادی اجتماعی خیلی زیادی برخوردار باشد، اما وقتی از لحاظ درونی اسیر و گرفتار است، جامعه آلوده است. جامعه امریکا را در نظر بگیرید. بر در و دیوار آن پرچم آن کشور زده شده و به انسان القا میکنند که ملت و هویت تو این است. تو آمریکایی هستی. وقتی انسان دائماً با القای هویت و تبلیغهای گوناگون رسانه ای، به لحاظ ذهنی اسیر است، هر چقدر هم به لحاظ بیرونی آزادی داشته باشد، از لحاظ درونی در همان محدوده ای که اسیر کننده ها تمایل دارند محدود است و آزادی درونی واقعی ندارد و انسانی شکوفا نخواهد بود. مثالی که میتوان در این مورد بیان کرد موضوع برده داری و برده فروشی است. برای ما بسیار سخت است که قبول کنیم زمانی برده داری رواج داشته و انسانهایی بوده اند که کل زندگیشان را در اسارت و بردگی گذرانده اند. اگر خوب دقت کنیم میبینم که در همین دوره و زمان هم چنین جریانی هست، با این تفاوت که ما از نظر درونی برده انواع و اقسام تبلیغات، خرید، اعتباریات وانواع و اقسام چیزهای مختلف هستیم. وقتی انسان به لحاظ درونی اسیر است هزار بار آزادی بیرونی هم نه تنها چاره ای نمیکند که حتی این آزادی های برونی وضعیت انسانی را که در فساد درونی است وخیم تر هم میکند، چرا که انسان حالت سردرگمی و بی جهتی در زندگی دارد و نمیداند کجا هست به کجا میرود وبا زندگی و عمرش چه میکند. بسیاری مسائل هست که اکنون و در این زمانه مقبول و حتی محبوب هستند، مانند بسیاری از ورزشها، که اسم آنها ورزش است اما عملا رقابت هستند. به جان هم می افتند تا پرچم کشورشان را بالا ببرند، و یا اقتصاد عظیمی که این به اصطلاح ورزشها را ساپورت مالی میکنند. پشت همه اینها پدیده "شخصیت و یا هویت" خوابیده است و اگر این پدیده "شخصیت" نباشد کاسه کوزه اینگونه رقابتها و سوپراستارها برچیده خواهد شد.

 همانطور که برده داری الان برای ما قبیح و غیر منطقی است، پدیده هایی مثل رقابت و امور نابخردانه دیگر که ما اکنون گرفتار آنها هستیم نیزبرای بشر پنجاه یا صد یا دویست سال دیگر کاملا احمقانه به نظر خواهد رسید. به عنوان نمونه انسان صد یا دویست سال آینده ( امیدواریم) به این عقلانیت میرسد که اینکه دو نفر که داخل رینگ بوکس به جان هم میپرند که در آخر یکی از آنها برنده شود و هورا بشنود غیر از نابخردی چیزی نیست.

اگر انسان رابطه صحیح با زندگی پیدا کند و از این توهم و خیال "شخصیت" خلاص شود، پی به مضر و یاوه بودن این واقعیاتی که در زندگی بدان مشغول است خواهد برد و پس از این درک و مشاهده متوجه میشود که زندگی بسیار عمیقتر از آنچه هست میتواند باشد. مولوی برای هی زدن و بیدار کردن انسان اشاره های خوبی دارد. میگوید مشغول چه شده ای؟ با زندگی ات چه میکنی؟ اگر انسان واقعا به خودش بیاید، زندگی اش وجه دیگری پیدا میکند و از این سطحی بودن، یاوگی و ابتضال بیرون می آید و دارای غنا و پری درونی میشود.

 پاره دوزی میکنی تو در دکان.... زیر این دکان تو مدفون دو کان (معدن)

ای ز نسل پادشاه کامیار.......... با خود آ وز پاره دوزی ننگ دار

 

پایان جلسه هشتم

مینا