عشق و تنهایی



۱ - به نظر می رسد، دو اضطراب وجودی عظیم در ژرفترین  لایه های روان انسان ریشه دوانده اند که همه ی کنش ها و واکنشهای او را تحت سلطه ی خود دارند. یکی تنهایی و دیگری مرگ. این نوشته به واکاوی و تدقیق در اولی می پردازد. 

عظیم ترین اضطراب وجودی انسان، اضطراب تنهایی است که در عمیق ترین لایه های ذهن او پنهان است. شاید عظمتش به این دلیل است که هر انسانی نه تنها خاطره ی تنهایی فردی خود را حمل می کند، بلکه خاطره ی تنهاییِ جمعی و مشترک همه ی انسانهایی که قبل از او زیسته یا پیرامون او می زیند را نیز می بیند و به خاطر می آورد. انبوه انسانهایی که عریان وتنها پا بر عرصه ی هستی گذارده اند و باز عریان و تنها رفته اند و می روند.

با جدایی انسان از زِهدانِ مادر، تنهاییِ او نیز رقم می خورد. به تعبیر دیگر، تنهایی یگانه همزاد او تا دَمِ مرگ است. درست است که انسان در طولِ حیات اجتماعی اش پیوندها و ارتباطاتی را با دیگران بنا می نهد. و با انواعِ تخدیرها و مشغولیتها و روزمرگیها سعی به پس راندنِ این اضطراب عُظما می کند، اما گاهی در عمیق ترین لایه های احساساتش به تنهایی بَر می خورَد. حداقل وقتی مرگِ عزیزی یا یکی از نزدیکانش را می بیند به تنهاییِ انسان آگاه می شود و برای لحظاتی پرده های غفلت از پیش چشمانش کنار می روند و منظره ی واقعیت، عریان خود را بر او می نُمایاند.
 تخدیرها و مشغولیات و نمایشات و روزمرگیها قادر نیست گریبان انسان را از چنگال تنهایی برهاند. چرا که تنهایی در بطن و متن زندگی جاریست. تنهایی قانون حیات است. به تعبیر دینی "سنت الله" است. بهمین دلیل، انسان را از آن گریزی نیست و هر کار کند، تنهایی رخنه و روزنه ای می یابد و خود را از لایه های عمیق ذهن به سطح می کشاند و حضورش را بر او تحمیل می کند.

۲ - به نظر می رسد حتا ظهور ادیان توحیدی نیز، پاسخی است به این دو اضطراب وجودی انسان. توضیح اینکه، بقول مولانا، انسان از هیچ بودن/عدم می هراسد. و مرگ و تنهایی همچون موجودی هولناک، هر فرصتی که می یابند عدم و هیچ بودن را به رخِ او می کشند.

جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
 
ادیان برای فروخوابیدن این حجمِ عظیمِ اضطراب، با مطرح کردنِ مفهوم خدا، خواستارِ اتّحادِ انسان با او (توحید) و دست کشیدنش از بیرونیها و از این طریق، مقابله با هراس از هیچ بودنِ او بعنوان راهِ حلِ مسأله شده اند. نیز، شاهد هستیم که عارفانِ مسلمان با الهام از تعالیم دینی، با برداشت و فهمی مستقل از کتابِ آسمانی(قرآن) و با نبوغ و کیمیاگری زیبایی شناسانه شان، این اتّحاد و یگانگی و دست شستن از بیرونیها و قربانی کردن و هم پیوندی با "خداوند" را به "عشق" تعبیر و تاویل کرده اند.

عشقِ آن زنده گُزین کو باقی است
کز شراب جان فزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
"مثنوی معنوی"

این پیشنهاد اتحاد و یگانگی و عاشقیت و هم پیوندی و آمیختگی با خداوند/عدم که حجم عظیمی از آثار و تولیدات فرهنگی- معنوی عارفان مسلمان را شامل میشود، نیز، می تواند مؤید دیگری بر این مطلب باشد.

۳ - شاید بتوان گفت که علتِ اصلی یا حداقل یکی از عللِ اصلیِ تشکیلِ هویت فکری/نفس ترسِ انسان از هیچ بودن و تنهایی و احساس عدمِ امنیت ناشی از آن است. همین ترس است که او را وا می دارد تا در طولِ حیات اجتماعی خود، به انطباق با جامعه تن در دهد و سپس ناآگاهانه برای آن که به خیال خود از بقیه عقب نماند و کسی به حساب آید، وارد  انواعِ بازیهای جامعه، از قبیلِ تلاش برای کسب و مالکیتِ  ارزشهای اجتماعی، رقابت، مقایسه، زندگیِ نمایشی و  ... گردد. غافل از اینکه چنین فرایندی سرآغازِ بی نظمیِ درونی و از بین برنده ی شورِ زندگی و عشقِ به حیاتی است که طبیعت بطورِ رایگان و فطری در وجودِ روانیِ او به ودیعت نهاده است.
احساسِ ترس و فرار از تنهایی، معلولِ دانستگی و تجربه و ندیدنِ پویایی و تحرّکِ لحظه به لحظه ی زندگی است. از آنجا که "هویت فکری" متأثر از القائات جامعه، تصویری کهنه و ایستا و زمانمند از واقعیت(= آنچه هست) ارائه می دهد. نمی تواند جاری بودنِ جویبارِ لحظه ها را ببیند و درک کند و با " آنچه هست" بمانَد.

اگر انسان نگاه به "آنچه هست" را رها از دانستگی و تجربیات و خودباختگی به القائاتِ جامعه بیاموزد،  نه تنها می تواند با رنجِ تنهایی کنار آید که با آن مأنوس می شود.
 تنها از طریقِ درکِ عمیق و مؤانستِ با تنهایی است که انسان با " آنچه هست" رابطه و پیوندی عمیق برقرار می کند. 
ماندنِ با "آنچه هست" آدمی را خداگونه می کند. چون کیفیت سکوت را محقَّق می کند که نزدیکترین حالت به مفهومِ "خدا" ست. اُنسِ با تنهایی و خلوتِ درون، کیفیت یگانگی و دست شستن از بیرونیها را در وجود روانی آدمی زنده می کند. 
به تعبیر دینی- قرآنی، انسان «حَیّْ»می شود. «بَل اَحیاءٌ عِند رَبِّهم یُرزقون» می شود.
 به تعبیر غیر دینی، اُنسِ با تنهایی در لحظه بودن و ماندنِ با "آنچه هست" را می آموزد و این همان کیفیتِ عشق و پایان کار است.
اگر انسان از هویت و دانستگی خالی باشد(هیچ باشد) دیگر خود را منفک از جریان زندگی و طبیعت نمی بیند که بخواهد احساسِ تنهایی کند، بلکه خود را جزئی از کُل، در وحدتِ با اشیاء و طبیعت و شناور در جریان زندگی می بیند. بنابراین دیگر از مرگ و تنهایی و هیچ بودن نمی هراسد و رها و آزاد، تنها نظاره گرِ واقعیت زندگی است.

با اَزل خوش با اَجل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفتِ خاص و عام
"مثنوی معنوی"

مختصر اینکه، راه حل در ماندنِ با واقعیتِ تنهایی است. از این طریق انسان با تنهایی و هیچ بودن مأنوس می شود. و عشق از همین "هیچ چیز" جوانه می زند. عشق و تنهایی رابطه ای دوسویه با یکدیگر دارند. و تنها ذهنِ تمرین کننده ی تنهایی مستعدِ کیفیت رهایی و آزادی و عشق ورزی است.
 اگر آدمی اُنس و ماندن  با تنهایی را تمرین و تجربه نکند، ناگزیر عشق/عدم/هیچ چیز را هم تجربه نمی کند. 
و چقدر خالی ست دستِ کسی که به وقتِ بانگِ رَحیل، عمری در این کارگاه هستی، بی تَذوّقی از "عشق" و محروم از او زیسته است.

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
"حافظ"

رضا.ع