١، فکرهایی که ابزار نیاز هویتی هستند، عامل تعین ذهن می باشند. اگر نیاز مطرح نباشد، ذهن آینده و گذشته را خلق توهمی نمی کند.
٢، وجود انسان وقتی بهترین ارتباط را با زندگی دارد که در کیفیت احساس بی نیازی هست.
٣، ذهن، زندگی را روی اتوپایلت (autopilot) گذاشته است تا خودش به مشغولیات توهمی بپردازد. ذهن پشت فرمان زندگی حضور ندارد و کیفیت زندگی کیفیت ماشینی و بدون حضور است.
۴، سکوت به معنی واقعی درون خود انسان است. تلاش برای متحقق کردن سکوت بیرونی، بدون وجود سکوت درونی، بی فایده است. اگر درون انسان قیل و قالهای فکری نداشته باشد و در کیفیت سکوت باشد، هیچ عامل بیرونی نمی تواند انسان را دچار شلوغی درونی کند.
۵، سؤال خوبی که انسان می تواند از خودش بپرسد این است که، "چرا من از سکوت درونی، بی لفظی و نبود افکار می ترسم؟"
۶، از آنجا که "هویت" از جنس تصویر است، وجود منقطع دارد و مستمر نیست و وابسته به حضور خیالی افکار است. اما از طرفی جامعه به ما القا کرده است که ما باید بطور مستمر دارای هویت باشم. به همین دلیل فکر باید دائماً تولید شود تا "پدیدهء خیالی هویت" مستمر به نظر برسد.
٧، فکر نمی خواهد ما بریده بودن و موقتی بودن "هویت" را متوجه شویم، بنابراین ما را وادار به دائم اندیشیدن می کند. چرا که در دائم اندیشیدن و تولید فکر، اینطور به نظر میرسد که "هویت" مستمر و بی وقفه است. این در حقیقت پاسخ همان سؤال است که چرا زندگی در سکوت برای ما دلهره آور است. جواب این است که در غیبت فکر، "هویت" وجود ندارد.
٨، دنیای ما یک دنیای لفظی و تصویری است و ما احساس می کنیم که اگر لحظه ای بدون لفظ و تصویر بمانیم، دنیای ما تمام خواهد شد.
٩، ما از خودمان تصویری ثابت داریم و دائماً ویژگی های این تصویر ثابت را برای خودمان تکرار می کنیم. مثلا می گوییم از فلان چیز خوشمان می آید یا بدمان می آید. عقایدی داریم. و بطور کلی تصویر ثابت خودمان را روی پدیده های بیرونی منعکس می کنیم و آنها را برای خودمان ثابت شده فرض می کنیم. و به این صورت به خودمان می باورانیم که این پدیدهء خیالی وجود دارد و یک چیز ثابت است.
١٠، یک تمرین مفید توجه به خاستگاه و منشأ تولید لفظ است.
١١، "خود مرکزیت" یا "خود مهم بینی" از مهمترین موانع شناخت خود است. چیزی که باعث خود مهم بینی می شود هم کییفیت مقایسه است.
١٢، رفتار والدین با کودک طوری است که کودک باور می کند که عزیز ترین، مهمترین و قابل توجه ترین موجود عالم است. و وقتی انسان به زندگی با این دید نگاه کند که "من" یک موجود مهمی هستم، ناملایمات زندگی برایش در حکم رنج بزرگی خواهند بود.
١٣، والدین در حقیقت ارث شوم "هویت"،" هستی"، "شرطی شدگی" و "ارزش محوری" را در لباس موجه "تربیت" به کودکان منتقل می کنند و کودکان هم آن رابه نسل بعد منتقل میکنند.
١۴، یکی از مصیبت بارترین تغییراتی که در وجود روانی ما انسانها بوجود آمده است این است که، علاقه و توجه ما از اصالت انسانی مان گرفته شده متوجه و متمرکز بر پدیدهء "شخصیت" شده است.
١۵، جامعه ما را به صورتی که هستیم نمی پذیرد و فقط به شرط اینکه در آیندهء نا معلوم چیز دیگری بشویم ما بصورت نسیه قبول می کند.
١۶، ما همیشه به خودمان اینطور نگاه می کنیم که این تصویری که از خودمان بعنوان "شخصیت" و "هویت" داریم، چیزی است که فعلا ناقص است و قرار است که بعداً کامل شود. از آنجا که ما معتاد توهم هستیم مثل معتادان که در حالت نشئگی وعده میدهند که چنین و چنان خواهند کرد، وعدهء چیزی شدن و به جایی رسیدن در آینده را به خودمان می دهیم. حتی در زمینهء خودشناسی هم وعدهء اشراق و رهایی را به خودمان می دهیم.
١٧، تمام زندگی ما انسانهای اسیر "هویت" کیفیت مشروط، موقتی و میان زمین و آسمان دارد.
١٨، کیفیت نارضایتی منبعث از همین وضعیت مشروط و موقتی بودن و بین زمین و آسمان بودن انسان هویت فکری است. انسان هویت فکری هیچگاه این احساس را ندارد که بهره مندی هایش از زندگی کافی هستند. همیشه باید طور دیگری باشد. حتی در زمینهء خودشناسی ما دائماً دنبال درس بعدی یا کتاب جدیدی در این زمینه هستیم. و این همان کیفیت موکول کردن زندگی روانی به بعدا و چیز دیگر و عدم پذیرش است.
١٩، جامعه به شکلهای مختلف پای روان انسان را بسته، ولی بوسیلهء شلاق مقایسه و رقابت به روان انسان می زند و میگوید باید از این جایی که هستی به جای دیگری حرکت کنی.
٢٠، یکی از مصداق های نکتهء قبل این است که جامعه از طرفی میگوید که هستی تو فیکسه و ثابت است. ما این تصویر ثابت را از خودمان داریم و زندگی ما در کیفیت عادت گونگی و قالبی فرو رفته است، اما درعین حال جامعه ما را به تغییر و چیز دیگری شدن وا میدارد. جامعه هم پای ما را بسته و هم ما را مجبور به حرکت می کند. به همین دلیل است که ما انسانهای اسیر هویت اگر حرفی هم از تغییر بزنیم، فقط در حد حرف است و در واقع فقط یک تغییر سطحی در فرم ظاهری و صورت است و صمیمیتی در تغییر وجود ندارد.
توجه به انقلابهای دنیا هم نشان دهندهء همین واقعیت است. از آنجا که انسانها درونا تغییری نمی کنند، انقلابها فقط یک تغییر ظاهری است و در اصل قضیه تغییری حاصل نمی شود.
٢١، قسمتی از کتاب: "اگر جامعه همهء محرومیت ها را بر من تحمیل کرده بود، ولی لااقل مرا دردانهء خلقت به خودم معرفی نکرده بود، تحمل رنجها و دردها چندان آزار دهنده نبود. درد من این است که ارزشهای اجتماعی را حق خودم می دانم ولی می بینم تو آنها را قصب کرده ای".
ما چون خودمان را ایزوله کرده ایم و از یگانگی و وحدت جداییم، قضیه را اینطور می بینیم که همهء دنیا ارزشها را بدست آورده اند و من محروم مانده ام. حالا باید دست به کاری بزنم تا این ارزشها را بدست بیاورم و بطور باطنی شخصیتم را به رخ دیگران بکشم. و چون این امر به لحاظ بیرونی برای همه مقدور نیست، ما بصورت توهمی این کار را می کنیم یعنی در فکرمان می اندیشیم که بعداً به چیزی دست خواهم یافت و شخصیتی به هم خواهم زد و انتقامم را از جامعه خواهم گرفت.
٢٢، یک نگاه مفید در جهت مخالف شرطی شدگی ما به "خود مرکزیت" یا "خود مهم پنداری"، دید سوم شخص است. به جای دید" من" دید او را به این ارگانیسم داشته باشیم. این ارگانیسم را مثل تمام موجودات دیگر به عنوان یک ارگانیسم ببینیم نه بعنوان "من".
٢٣، اگر انسان بطور واقع بینانه، یعنی بطور سوم شخص خود را نگاه کند،متوجه خواهد شد که هیچ مسئلهای بصورت واقعی ندارد بجز اینکه خودش دارد برای خودش مسائلی را می سازد. تفاوت روانشناسها و نگاه واقع بینانهء خودشناسی در این است که روانشناس بطور ضمنی به انسان القا می کند که تو مسئله داری و من روانشناس باید مسائلت را حل کنم. اما وقتی ببینیم که این هستهء مرکزی به نام "من" اصلا وجود ندارد و "هویت" هر لحظه در حال ساختن خیالی آن است، به این واقعیت پی خواهیم برد که اصلا هسته یا "من"ی وجود ندارد که بخواهد مسئله ای داشته باشد.
٢۴، اینکه ما خلق و خو و رفتار دیگران را بهتر از خودمان تشخیص می دهیم، به علت "خود مهم پنداری" است. ما وقتی کسی را دوست داریم عیوب او را نمی بینیم و فقط زیباییهای او را می بینیم چون برایمان ویژه است. حال این تمثیل را به خودمان ربط دهیم. از آنجا که ما خودمان را مهم و عزیز دردانه می دانیم، نمی توانیم او را آنچنان واقع گرانه ببینیم که دیگران را می بینیم. دید اوییت از این جهت بسیار اهمیت پیدا می کند. یعنی نسبت به این موجود که اینقدر عزیز و مهم می دارمش همان نگاهی را داشته باشم که نسبت به دیگران دارم.
٢۵، توجه داشته باشیم که مرور کردن آگاهی ها سودمند است و خیلی خوب است که انسان بصورت مستمر این آگاهی ها را به ذهن خود خطور دهد. چرا که کم کم این آگاهی ها ملکهء ذهن می شوند.
٢۶، فکر مدام در ذهن می جوشد تا پدیده ای را که وجود واقعی ندارد، همان لحظه در ذهن بوجود آورد.
٢٧، متوجه باشیم که وقتی فکری در ذهن می آید حتما نیازی پشت آن بوده است.
٢٨، قسمتی از کتاب: "حسن: مصفا تو می گویی افراد میل دارند چشمشان را بر ضعفها و نقصهای خود ببندند، پس اینکه بعضی ها به روانشناس مراجعه می کنند و نقصهای خود را برای او بازگو می کنند، چه انگیزه و علتی دارد؟
مصفا: اینها همهء نقصها و زشتیهای شخصیت خود را بازگو نمی کنند. نقصهایی را مطرح می کنند که در صورت رفع می تواند نمای خوبی به شخصیت آنها بدهد. مثلا می گویند من خجالتی ام، ترسو ام، و منظورشان از ترس فقط جلوه و بعد خاصی از آن است ( یعنی نمود بیرونی ترس)، بعدی که مانع به جلوه در آوردن یک شخصیت خوش نما می شود. آیا کسی که به روانشناس مراجعه می کند و می گوید من ترسو هستم، نسبت به عمق و وسعت ترسهای خود آگاهی دارد؟ نه. او فقط دیده است که تو در فلان مورد واکنش خاصی از خود نشان داده ای و جامعه اسم آن را گذاشته است شجاعت یا ابراز وجود. حال آن شخص می گوید چرا دیگران یکی از ارزشهای خوش جلوه را داشته باشند و من از آن محروم باشم. او با این دید به روانشناس مراجعه می کند".
٢٩، کیفیت دلشوره و اضطراب دائمی ما به این خصوصیت هویت برمی گردد که، آیا شخصیت ایده آل و وعده داده شده از طرف ذهن به خودمان متحقق خواهد شد یا نه؟ ما دائماً نگران رسیدن به مقصد خودساخته هستیم و این باعث دلشوره و اضطراب است.
٣٠، برای رفع اضطراب، توجه داشته باشیم که کل موضوع و وعدهء شدن و رسیدن را ذهن دارد می سازد.
٣١، یکی از زیباییهای بودن در اصالت انسانی، درک لازمانی و نبود فاصلهء ذهنی است.
مینا