فاعل و مفعول

به این جمله توجه کنید:

من فرنی می خواهم.
جمله ی فوق سه فاکتور داره: من فاعله، فرنی مفعول و خواستن فعل.
در عالم بیرون این سه فاکتور وجود واقعی دارند که برای هر کدام از این سه فاکتور یک کلمه انتخاب کرده ایم.
"من" به این جسم و قوه ی چشایی اشاره داره، "فرنی" هم که در بیرون وجود دارد، "خواستن و میل" هم که در درون این جسم وجود دارد و یک حالت و میل واقعیه.
بنابراین از جمله ی فوق برای توصیف یک رابطه استفاده کرده ایم رابطه ای که مبتنی بر دوگانگی بود. دو پدیده وجود داشت که یکی بر روی دیگری فعلی رو انجام می داد.
حالا بیایم در عالم درون، یعنی ذهن.
در ذهن صدایی با این مضمون جریان داره که:
من خوشبختی را می خواهم.
فاعل بدبختیه، خوشبختی مفعوله و خواستن فعل.

کدامیک از این ها وجود دارد یا به عبارتی ما به ازای واقعی دارد؟
"منِ خوشبخت" و "منِ بدبخت" کجا هستن؟
آیا این فقط "خواستن" نیست که وجود داره؟ خواستن به عنوان یک نوعی از حرکت ذهن؟
آیا بدون فاعل و مفعول اصولا فعل استمرار پیدا می کنه یا در یک آن متوقف میشه؟

این سوالات رو در مورد سایر خصوصیات ذهن هم می تونیم مطرح کنیم از قبیل ملامت ، مقایسه و غیره...

صیقلی کن، صیقلی کن، صیقلی

پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی
صیقلی کن، صیقلی کن، صیقلی

تا دلت آیینه گردد پُر صُوَر
اندرو هر سو ملیحی سیمبَر

آهن اَر چه تیره و بی‌نور بود
صیقلی آن تیرگی از وی زدود

صیقلی دید آهن و خوش کرد رو
تا که صورتها توان دید اَندرو

گر تنِ خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زانک صیقل گیره است

تا درو اشکال غیبی رو دهد
عکسِ حوری و مَلَک در وی جَهَد

صیقلِ عقلت بدان دادست حق
که بدو روشن شود دل را ورق

صیقلی را بسته‌ای ای بی‌نماز
وآن هوا را کرده‌ای دو دست باز

گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود

آهنی که آیینه غیبی بُدی
جمله صورتها درو مرسَل شُدی

تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد

تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن

بر مشوران تا شود این آب صاف
واندرو بین ماه و اختر در طواف

زانک مردم هست هم‌چون آبِ جو
چون شود تیره نبینی قعرِ او

قعرِ جو پر گوهرست و پر ز دُر
هین مکن تیره که هست او صاف حُر

جانِ مردم هست مانندِ هوا
چون بگَرد آمیخت، شد پردهٔ سما

مانع آید او ز دیدِ آفتاب
چونکِ گَردَش رفت، شد صافی و ناب

با کمالِ تیرگی حق واقعات
می‌نمودت تا روی راهِ نجات

"مثنوی معنوی"

یک گرایش عمومی از دیرباز در میان اجتماعات (برای اینکه از درنده خویی و حیوانیت انسانها بکاهد و آنها را متخلق به اخلاق انسانی و رعایت احوال همنوعان کند)ترویج و تکریم فضایل اخلاقی بوده است. در این روش که همواره از سوی فرزانگان و فرهیختگان دنبال می شده است، از انسانها خواسته می شود که فضایلی مثلِ صداقت، تواضع ، صبر، ازخودگذشتگی، شفقت، درستکاری و... را در خود تقویت و تمرین کنند و به آنها پایبند باشند. این یک روش ایجابی است. یعنی بدنبال آنست که صفاتی را در انسان تثبیت کند.
اما گرایش دومی هم در طول تاریخ ظهور کرده است که روشی سلبی است. روش محو و نفی و فناست. این گرایش که در ابیات بالا بخوبی خود را نشان می دهد، معتقد است اگر انسان زنگارهای بیگانه ای که وجودش را فراگرفته اند، بزداید. آینه ی وجودش که از یک تلألو و نورانیت بالفعل برخوردار است، بالقوه خواهد شد و بطور خودبخودی نورافشانی خواهد کرد. کافیست او این زنگارها را از طریق احتما یا نخواستن صیقلی کند. وقتی از طریق خودشناسیِ عملی، خشم و ملامت و مقایسه در ذهن فروخوابید یا بقول مولانا از طریق صیقلی کردن، بر هوای نفس بند نهاده شد، انسان در اوجِ فضیلت است. ذهن در این کیفیت پارساو پاک و معصوم است. آرام و رام و سبک و زلال است. مثل آینه، مثل آب چشمه.
چون خواهشی نیست که او را به تکاپوی منفعت شخصی و تجاوز و تعرض به حقوق  همنوع وا دارد و آب را تیره کند.
بنابراین، برخلافِ روشِ اول، دیگر نیازی هم به تمرین و پرورشِ صفاتی مثلِ صداقت و از خودگذشتگی و مهربانی و درستکاری و ... نیست.  
 تا وقتی هویت فکری در درون به فعالیت خود ادامه می دهد، زوم کردن برروی هر کدام از این صفات و ارزشها یا تمرین برای تثبیت و پایداری آنها می تواند آغازگرِ یک جنگ جدید در درون باشد. جنگی که حاصلِ تضادِ ارزشهای مورد تبلیغِ بیرونی با خواهشها و تمناهای نفسانی و درونی است.
رضا.ع






تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز ...

سوال:
چطور باید از رنجها و ناراحتیهای ذهنی خلاص شد؟

جواب:
 دیدن و درکِ عمیق این واقعیت که هر لحظه که رنج و ناراحتیِ ذهنی هست، پای "من" یا شخصیت در میان است. و مهمتر، درکِ عمیق اینکه من یا شخصیت یک توهم است. و نکتهٔ دیگر، ماندن با رنج یا اندوه یا هر فکر و احساس رنج زایی که بسراغمان می آید و یکی شدن با آن.
مثلا" اگر خشم آمد بر این آگاه باشیم که این فقط خشم هست، "من" بعنوانِ یک مرکز، وجودِ واقعی ندارد که این خشم متعلق به او باشد و بعنوانِ صفت و برچسبی به او بچسبد یا ضمیمهٔ آن شود.
بنابراین فقط خشم هست. در این کیفیت[نیستیِ من] تفسیر و تعبیر و صفت مندی در ذهن از میان بر می خیزد و این یعنی کیفیت وحدت یا یکی شدن با واقعیت[آنچه هست].
در کیفیت وحدت، رنج خود به خود  محو می شود، چون پایگاه و مرکزی برای مقاومت و دفاع از هستی وجود ندارد. وجودِ "هستی" و شخصیت است که رنج زاست.
رضا.ع