فقر و غنا


أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّه وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ.
(فاطر،۱۵)
برخلافِ آنچه ذهن القا می کند آدمی چیزی از خود ندارد. هرآنچه می پنداریم بر اثر سعی و تلاش و شایستگی مان بدست آورده ایم و داریم (نظیر زیبایی و سلامت و توانایی جسمی و قوای ذهنی و اعتباریات و ...) بدون آن که استحقاقی داشته باشیم عنایت و موهبت خدا/زندگی است. میلیاردها عامل مولکول به مولکول بر هم انباشته شده اند تا آنچه هستیم شده ایم. به هر علتی اگر یکی از این عوامل از میان حذف شده بود دیگر مایی در کار نبود. اکنون نیز هر لحظه در معرض از دست دادن آنچه می پنداریم از آنِ ماست هستیم. این معنیِ باطنیِ فقرِ وجودی است. غنای زندگی در گرو درک همین نکته است. زندگی - از اَسفل به اَعلی- اطوار و مراتبِ گوناگون دارد. بنابراین، زندگی غنا نمی یابد مگر خودت را برای از دست دادن آماده و فقر و نیستیِ روانی و تسلیم را تجربه کنی. ‌
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا فقری، نوا آنجا رود
"مثنوی معنوی"
این آماده سازی و تسلیم، تمرین روزانه و جدیت دائمی و صداقتِ با خود را  می طلبد.
گرچه درکِ این آموزه برای ذهن سنگین است اما تنها راهِ زندگیِ غنی و سبکبار، تفطن به این نکته است.
برهمین اساس، عمده ترین موانع برای زندگیِ غنی و معنوی که غالبِ ترسهای ذهنی را در بر دارد ریشه در یکی از این دو مسأله دارد. یکی حرص برای حصول و بدست آوردن و دیگری ترسِ از دست دادن و محرومیت و عقب افتادن. ‌

رضا.ع

درون و بیرون

به درونِ توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون، مددِ شکر نداری؟

شده‌ای غلامِ صورت، به مثالِ بت‌پرستان
تو چو یوسفی! ولیکن به درون نظر نداری

"دیوان شمس - غزلیات"


۱. آدمی فطرتا" بدنبال تحقق حقیقت خیر و زیبایی در زندگی است. بنابراین تمام رفتارهایی که می کند برای دستیابی به اینهاست(در این ابیات سمبل مصر و یوسف متخذ از ادبیات و اسطوره های دینی برای بیان این ویژگی انسان آمده است).
۲. آدمی در فرایند اجتماعی شدن - بر اثر القائات - اینها(حقیقت، خیر، زیبایی) را در مقام‌، شهرت، ثروت، شغل، تحصیلات عالی، قدرت مادی و معنوی و بطور کلی اعتباریات اجتماعی می جوید. در واقع جامعه به او آدرس عوضی می دهد.‌ جامعه او را تجلیل مند و تصویرپرست بار می آورد.

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش
می‌دَوَد بر خاک پَرّان مرغ‌وَش

اَبلهی صیادِ آن سایه شَوَد
می‌دَوَد چندانکِ بی‌مایه شود

بی‌خبر، کآن عکسِ آن مرغِ هواست
بی‌خبر که، اصلِ آن سایه کجاست

" مثنوی معنوی"


یک مثال: ما جاهای زیبایی را که سفر می کنیم تجارب لذت بخش مان را عکس و فیلم میگیریم و بعد خودمان به‌تنهایی یا با دیگران آنها را به تماشا می نشینیم و از آنها لذت می بریم. در حالیکه آن تصاویر از منظر حقیقت  لحظاتی بوده که ما زندگی کردیم. درست است که در آن لحظات در اوج لذت بوده ایم ولی تصاویر گذشته اند و تمام شده اند. در واقع در ذهن ما تمام نشده اند. در حالیکه اصل، آن لحظات بوده، به نظر می رسد ما با تصویر آن لحظات خوشحالتریم تا اصل لحظات‌. همینطور در مورد درآمدمان، شغل و خانه و مدل ماشین مان برای ما، اصل تصویر آنها برای خودمان و دیگران ست تا کارکردشان. این مساله همان تجلیل مندی و تصویرپرستی مذکور است. این مساله در عمق خود رنج را در پی دارد به این دلیل ساده که مانند دویدن در پی سایه هاست.

۳. اندکی از انسانها پس از (یا در حین) کسب اعتباریات و موفقیتهای بیرونی پی به نابسندگی و پوچی تصاویر و سایه ها و رنج ناشی از آن می برند و دست از دویدن می کشند و به اصل(درون) می پردازند. خیلیها هم  دویدن در پیِ بیرونی ها را همچنان ادامه می دهند و تصویرپرستی را  تا لب گور پی می گیرند.

تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکشِ عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت!

" مثنوی معنوی"


۴. حال، اگر این فرض درست باشد که انسان در سراسر عمر با رفتارهای گوناگون بدنبال حقیقت، زیبایی و خیراست  و جستجو در بیرون هم به رضایت باطنی او منجر نمی شود. فقط در یک صورت به احساس آرامش و رضایت می رسد. آن اینست که در درون به یک نگاه برسد. آن نگاه را در عرفان می گویند: نگاه وحدت بین.
نگاه وحدت بین به او می گوید: تو هیچی در این عالم و این تصاویر در امنیت بخشی به تو بی اثرند. تعبیر دینی اش میشود: لااله الاالله.
تا او متوجه نشود که این ظواهر و اعتباریات و تصاویر فرع قضیه هستند - و او باید به بی نهایت  به کُل بپیوندد - در بی قراری و اضطراب بسر می برد و مجبوراست تمام عمر این دَر و آن دَر بزند(بطرق مختلف: رفتن در رابطه های گوناگون، کسب اعتباریات بیشتر، عوض کردن ماشین، عوض کردن وسایل منزل، مهاجرت، مسافرت و...)

۵. به همین دلیل در عرفان عملی تمام لِم ها و تمرین ها برای آموختن و درک و مشاهده ی صحیح واقعیت  و پوچ بودن تصاویر و عدم دلبستگی و تعلق خاطر به بیرونی ها طراحی می شوند.

اهمیت و ماهیتِ خودشناسی در انسان شناسیِ عرفانی[۱]



یکم.

صد هزاران فصل داند از علوم
جانِ خود را می‌نَدانَد آن ظَلوم!

دانَد او خاصیتِ هر جوهری
در بیانِ جوهرِ خود چون خَری!

که: همی‌دانم یَجوز و لایَجوز
خود ندانی تو یَجوزی یا عَجوز!

قیمتِ هر کالِه می‌دانی که چیست
قیمتِ خود را ندانی احمقی ست!

جانِ جمله علمها، اینست این:
که بدانی، من کی ام در یومِ دین؟

ای خُنُک آن را که ذاتِ خود شناخت
اندر اَمنِ سرمدی، قصری بساخت
" مثنوی معنوی"

در انسان شناسیِ عرفانی، خودشناسی مهمترین کار در این عالم است. چون کارِ خودشناسی به صلح و آشتی رساندنِ انسان با کلّیتِ زندگی و ایجادِ کیفیتِ وحدت و یگانگی با روحِ سرمدی(خدا/عشق/عَدَم[۲])در اوست. به تعبیرِ دیگر، خودشناسی طریقِ عشق آموزی است. و در این عالم، تنها طریقِ عشق، جاودانه است و به بقا و جاودانگیِ حقیقی می انجامد. و بنابراین به آن توصیه می شود.

عشقِ آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جان فزایت ساقی است

عشقِ زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
" مثنوی معنوی"

دوم.

از ملوکِ خاک، جز ، بانگِ دُهُل
تو نخواهی یافت، ای پیکِ سُبُل!

ای تو در پیکار، خود را باخته!
دیگران را تو زِ خود نشناخته

تو به هر صورت که آیی بیستی
که: منم این، والله آن تو نیستی!
"مثنوی معنوی"

طُرفه اینکه، انسانها در این عالم - در فراز و نشیب زندگی -  هریک از طریق مشغولیت و ترجیحی( علم ، هنر، مسافرت، مهاجرت، ماجراجویی، لذت گرایی، رابطه و ... ) همزمان با کسبِ مطلوبها و اعتباریاتِ اجتماعی و کرسیهای قدرت، موفقیت، ثروت، رفاه، شهرت، محبوبیت و ... در ژرفترین لایه های وجودیِ خود، در پیِ جاودانگی و امید به بقا و امنیت و تثبیتِ نام و نشان و هستیِ خود اند.
غافل از اینکه، انسان اگر در کارزارِ زندگی، به همه ی این مطلوبها و ارزشهای اعتباری(ملوکِ خاک) برسد و به آن ملک و ملکوت و موطنِ اصلی( عشق ) نرسد، گویی چیزی گمشده دارد. و اگر "خود" گوشِ شنوایی برای شنیدن باقی گذاشته باشد، در می یابد، به غلط بانگِ دُهُل را آوازِ حقیقت پنداشته است.
بهمین دلیل، تا نیاز و گرسنگی اش از مطلوب و اعتباری فرو می نشیند - که زود هم فرو می نشیند - نیازی دیگر( بمنظورِ تأثیر بر ذهنِ دیگران و تثبیتِ امنیت و هستیِ خود ) سر بر می آورد تا دوباره بقا و هستیِ تصویریِ "خود" را درجایی دیگر بجوید و به خیالِ خود به امنیتِ پوشالی اش( بقا در ذهنِ دیگران) ادامه دهد

سوم.

ویسه و معشوقِ تو، همذاتِ توست
وین بُرونی ها، همه آفاتِ توست

یک زمان تنها بمانی تو زِ خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
" مثنوی معنوی"

بدلیل اینکه، این شیوه ی ارضای میل به بقا و امنیت از "فکر، تصویر" و هستیِ خیالی، تغذیه می کند و کاذب و برون ریشه است. قادر به تأمین غذای اصلیِ درون نبوده و انسان همیشه احساسِ خلأ و تنهایی و سردرگمی و پریشانی می کند و ناگزیر، مانندِ معتادان(جهتِ تخدیرِ نگرانی و اضطرابِ خود از نیستی) به دُز(dose)های بالاترِ آن مطلوبها و اعتباریات - و تصاویرِ خیالیِ متعلق به آنها - پناه می برد. و از آنجا که این دورِ باطل و رنج زا، پایانی ندارد، سرانجام به افسردگی و پوچی و بی معناییِ زندگی و رنجهای روحی و روانیِ بیشتر می انجامد‌. 

چهارم.

عشق از اول سرکش و خونی بُوَد
تا گریزد آنکِ بیرونی بُوَد
"مثنوی معنوی"

بنابه آنچه گفته شد، در انسان شناسیِ عرفانی، جاودانگی و بقا و امنیتِ حقیقی تنها از طریقِ خودشناسی حاصل می شود.
امّا، خودشناسیِ عرفانی در نگاهِ اول، صعب ترین و با بیانِ سمبلیک، خونین ترین راه است. چون به یک قربانیِ فربه و زَفت نیاز دارد.
چون بر آن است که بنیادِ خود ( همه ی تصاویر و صفات و دانستگیِ ذهنی) را در وجودِ روانی انسان ریشه کن کند.
تا او بتواند به بیانِ تمثیلی مولانا از انسان- در مثنوی معنوی - گیر و گره از نیِ وجود بگشاید و همنشینِ لب و آوازِ حقیقت گردد‌ و جدایی اش را از "جریان زندگی"  و "نبض حیات" پایان بخشد.

تا گره با نی بُوَد دَمساز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
  
به تعبیر دیگر، صداهای بیرون را خاموش کند(به وابستگیها و شرطی شدگیها پایان دهد) و یک انقلاب و تحولِ بنیادین را پی افکَنَد. شرطِ امانت بجا آورد و شورِ حیات از دست رفته را دوباره در درون به وصل و تجربه بنشیند.

فروپاشیِ هستیِ روانی و گیر و گره های وجودی ( وابستگی به تصاویر وصفات و دانستگیهای ذهنی) انسانِ اهلِ عمل و جدّی می خواهد. وجودِ یک دله و تنها و ساکت و خالی می خواهد، نه صد دِله و دَله و پُرآواز و اَخبار. 
وجودی که مستعدِ خاموشی و سکوت باشد تا آوای حقیقی و جاودانهٔ "عَدَم" را بشنود.

عشق چون وافی است وافی می‌خرد
در حریفِ بی‌وفا می‌ننگرد
"مثنوی معنوی"

به همین دلیل سالکانِ این مسیرِ صعب و سرکش و در نگاهِ اول هولناک(خون آلود از خود و هستی)اندک اند. و انسانها علَی العموم، به همان روشهای راحت طلبانه، حسابگرانه و هستی جویانهٔ موردِ اِجماع - که از عقلِ جزوی بر می خیزد - تن می دهند. 

و به تعبیرِ (انسان شناسانه ی) قرآنِ حکیم: 
شرطِ امانت بجا نمی آورند و "ظَلومی" و "جَهولی" پیشه می کنند.(احزاب،۷۲)
چون، با عقلِ جزویِ حسابگر و محدودنگر و پُرگره و منقطع از آوازِ حقیقت به امورِ عالم می نگرند.(همزه، ۳و۲)

پنجم.

اهلِ نظر، دو عالم، در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اوّل، بر نقدِ جان توان زد
"حافظ"

بنابراین، در این سلوکِ معنوی، بر سالکِ طریق، فرض است که:
اولا" :
در بازیِ عشق - از همان اول - چشم برهمه چیز ببندد و دل به دریا بزند[۳] و بُریدن از همه چیز و همه کس را در عینِ رابطهٔ واقعی و سالم( غیر وابسته و تصویری ) سرلوحهٔ زندگی خود قرار دهد. بر بی محتواییِ هستیِ توهّمی وتصاویر خیالی- که بر پایه ی دست آوردهای بیرونی بناشده - آگاهی یابد و با تمرین و مراقبه، بر این نیازها "بمیرد" و در چشمه سار صَمَدیت(بی نیازی) تن از تعلقات‌‌‌‌‌‌‌ بشوید و سبکبار شود‌.
ثانیا" : 
در اتّحاد با جانِ جهان، خود را در این عالم، تنهای تنهایان بدانَد و بدونِ هرگونه تلاشی برای تثبیت و تحمیلِ نام و نشان و اثربخشی و بقا و امنیت و "هستیِ خود" ، در سایه سارِ اَحَدیت(یگانگی) امن و آسوده و رها بیارامد.

 به این ترتیب، با دعوت از این دو کیفیتِ فطری -  وجودی[۴]( یگانگی، بی نیازی) به حیطهؑ آگاهی و با تمرینِ نخواستن و احتما و پذیرشِ "آنچه هست" تعلق و تمایل به تصاویرِ ارزشی - اعتباریِ برون ریشه و خود محورانه را "نفی" کند و چرخهٔ خودباختگی و اَحوَلیّت و رنج و شکنجِ ذهن را پایان بخشد. و  کیفیتِ وحدت، عشق، بی نیازی و تسلیم( زندگی بر اساس فطرت) را تجربه کند.

ششم.

هرگز نمیرد، آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم، دوامِ ما‌
"حافظ" 
به نظر می رسد، این روایتِ عرفانی از سرشت و سرنوشتِ زندگیِ انسانی، معنا و مبنای اصلیِ توحید[۵] و یگانگی و تجربهٔ دینی - ایمانیِ موردِ دعوت پیامبران توحیدی(دعوت به زندگیِ فطری[۶]) و طریقِ جاودانگی و معنا بخشی به زندگی است. 

طریقی عاشقانه که بقای معنوی اش را به "هیچ چیز" و "هیچ کس" نیازمند نیست و تنها پذیرش و تسلیم به واقعیتِ جهان پیرامونی و مشاهدهٔ بی قضاوت جریان زندگی (آنچه هست) را می طلبد. بدیهی است، دایره ی چنین عشقی، همه ی دیگران را نیز در بر می گیرد‌. چراکه با کلیتِ زندگی بر سرِ صلح و صفا و مهر و آشتی ست.
زمینهٔ چنین کیفیتی از "بودن" تنها با خودشناسی ممکن می شود‌.

هر آن کسی که در این حلقه، نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
"حافظ"

پ.ن:

۱) : این نوشته با اشاره به پاره ای از ابیات و آیاتِ انسان شناسانهٔ مثنوی، قرآن و دیوان حافظ انشا شده است. به نظرم در رجوع به متون الهامی، آنچه بیش از هرچیز محتاجیم، نگاه انسان شناسانه - هستی شناسانه ی این آثار است. 

۲) : در اینجا، مفاهیمِ: روحِ سرمدی، جانِ جهان، خدا، وحدت، عدم، حقیقت، عشق، یگانگی - بی نیازی، آنچه هست، سکوت و فطرت - با تسامح - تعابیر مختلفی برای یک معنایند.

۳) : علت استمرار خود/هویت فکری رابطه ی "کژدار و مریز"ی است که با آن داریم. دل کندنِ یکبارگی از عادات، تصاویر، داشته ها و ارزشهای اعتباری برای ذهن ترس آور است. به همین دلیل هویت فکری به حیات خود ادامه می دهد. کندن از هویت فکری، دلِ(=ذهن) یک دله می خواهد،  نه ذهنی که هزار آرزو و تمنا و خواسته و اندیشه در خود می پرورد.

 ۴) : به نظرم آنچه در ادبیاتِ دینی، با عنوان اسماء خداوند(نظیر: احد، صمد و ...) آمده است. کیفیاتی فطری - وجودی اند که انسان می تواند با تمرین و مراقبه آنها را در خود متجلی کند. به تعبیر دیگر، آنچه با مراقبه محقق می شود جاری شدنِ همین کیفیات در روان و در بَصَر است.

۵) : این معنا از توحید و یگانگی در " مقالات شمس تبریزی " چنین آمده است:

« از عالَمِ توحید، تو را چه؟
از آنکه او واحد است، تو را چه؟ 
چون:
تو در عالَم تفرقه اي؛
صد هزاران ذره، هر ذره در عالمي پراکنده، پژمرده، فرو فسرده.
تو شش هزار بيشي، تو يکتا شو، وگرنه از يکیِ او، تو را چه؟ »

۶) : فطرت بمعنای سرشت/ ذات/ نهاد/طبیعت است. بنابراین، از منظر عرفانی، زندگیِ فطری، یعنی: زندگی براساسِ آنچه در ذات، نهاد، طبیعت و سرشتِ انسان، به ودیعت نهاده شده، نه بر اساس باورها و عقاید بیرونی و القائی( ارزشها و اخلاق اجتماعی، عرف، عادات، سنتها و ... ) که بر هم زنندهٔ یکپارچگیِ ذاتی و نظمِ درونی و یونیکِ(unique) اوست. بر این اساس، پیامبران خواهان بازگشتِ انسان به سرچشمهٔ اصلی زندگی و شکوفندگی و نظمِ اولیهٔ آفرینشِ اویند. و خود را تنها یادآوری کنندگان - نه یاددهندگان - این نوعِ زندگی به انسانهای اسیرِ نسیان و خودباختگی می دانند.

(فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَكِّرٌ. غاشیه،۲۱)
«پس [مردم را به حقایق پیرامونشان] یادآوری کن که تو فقط یادآوری کننده هستی.»
(لَّسْتَ عَلَيْهِم بِمُصَيْطِرٍ. غاشیه، ۲۲)
 « تو [به غیر از یادآوری کردن] سیطره ای بر آنها نداری. »

ِبه رغمِ برخی متولیانِ دینی(دین سیاسی شده) که خود را - بناحق - اخلافِ ایشان و قَیِّم و  فرمانروای مردمان می پندارند و با اجبار و ارعاب و سرکوب - به وعدهٔ  بهشت خیالی - جهنم واقعی را بر آنها تحمیل می کنند.

 رضا.ع

درد و رنج از منظر "عرفان"

بنا به برخی نظرات و آراء متفکران و فیلسوفان، ساختار کلی عالم بر رنج بنا شده است. اگر نخواهیم چنین موضع بدبینانه ای را اختیار کنیم. لااقل، می توان گفت: به نظر می رسد، رنج در ساختار طبیعت تعبیه شده است.

به جز رنج هایی که واقعی نیستند و از ناحیه ی "هویت" یا "هستی روانی" بر انسان تحمیل می شوند. مرگ، تنهایی، پیری و بیماری، رنجهایی اند که واقعی به نظر می رسند و در همه ی ابعاد، زندگی انسان را در طول حیات خود، تحت الشعاع قرار می دهند.

اما، از منظر خودشناسی عرفانی، حتا نحوه ی کنار آمدن باهمین گروه دوم از رنجها (که واقعی به نظر می رسند) به این بستگی دارد که ما آنها را از زاویه هویت(=هستی روانی) بنگریم یا با نگاهی فارغ از هویت[ یعنی نگاهی عاری از برچسب ها و فیلترگذاریها و خوب و بد و زشت و زیباکردنهای ذهنی].
 بطورکلی از منظر عرفان، اگر به "آنچه هست" یا "واقعیت" بدون فیلترهای ذهنی و فارغ از منفعت پرستیها و حسابگریهای عقل جزوی(=هویت) نگریسته شود، ذهن در کیفیت "سکوت" قرار می گیرد. و تنها در چنین کیفیتی، ممکن است ذهن به نظم پنهان موجود در میان پدیده ها و تجربه ی حقیقت پی ببرد. در این حالت جز زیبایی و خوبی چیزی به چشم نمی آید. و چون حافظ خواهد سرود:
 
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان، جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

از  این منظر ، چنانچه سالک در معرض رنج و ابتلائاتی قرار گیرد، بایسته است، بدون فرار کردن و پناه بردن به انواع وسایل تخدیر، موضع صبر و رضا اختیار کند و با آن بماند و بداند که این رنج و ابتلا در مجموع برای او و دیگران مفید است و  در مسیر آگاهی و زندگی معنوی به او و دیگران کمک می کند.

مبتلیٰ چون دید تأویلاتِ رنج
بُرد بیند کِی شود او ماتِ رنج؟
"مثنوی معنوی"


رضا.ع


لَيْسَ لِلْاِنْسَانِ اِلّٰا مَا سَعَى

هر کسی اندازهٔ روشن دلی
غیب را بیند به قدرِ صیقلی

هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد بر او صورت پدید

"مثنوی معنوی"

"غیب" در بیتِ اول و "صورت" در بیتِ دوم به معنای "حقیقت" بکار رفته اند.
معنی ابیات این می شود:
در سلوکِ معنوی، به میزانی که انسان، به پوچیِ ارزشهای اجتماعی، اعتباریات، برچسب گذاریها، خوب و بدکردنها، زشت و زیبا کردنها، و بطورکلی تقسیم بندیها و صفت سازیهایی که ذهن( تحت تأثیر القائاتِ جامعه) انجام می دهد، آگاه می شود، به حقیقت  نزدیکتر می شود.

رضا.ع

پایانِ "پایان اندیشی"

به نظر می رسد یکی از عللِ اصلیِ اینکه ذهن اینقدر با ولع بدنبال تجربه ی لذت است( غذا، سکس، شهرت، ثروت و ...) اینست که از این طریق، در پیِ دستیابی و کسب قدرت است(بخوانید بقای"خود").

 وقتی ذهن به منابعی دست پیدا می کند که محلِ تنازع و رقابتِ بین انسانهاست، به این وسیله احساسِ امنیت (برای بقای "خود") و تسلطِ بیشتر می کند و همین مسأله، انگیزه ای می شود تا با سماجتِ بیشتری به جستجوی لذت بپردازد و در رقابتهای جامعه شرکت و سهم خواهی کند.

  ریشه ی این تعلقِ خاطر به قدرت هم، ترس و هراس از مرگ و زوال است. به این معنی که چون ذهن به پایان پذیری "خود" آگاهست، بنابراین خواهانِ برخورداری حداکثری و مداوم از منابعِ لذت در فرصت کوتاهِ عمر می شود.

به همین دلیل،  هرقدر مساله ی مرگ و زوال برای ذهن روشنتر شود و آگاهی از سرشتِ نیستی افزایش پیدا کند، در نقطه ی مقابل، چسبندگیِ ذهن به لذت کاهش پیدا می کند.

منظور این آگاهیست که ذهن عمیقا" این را دریابد، مرگ و زوال، تنها پایانِ " خود" و اعتباریات و متعلقاتِ آنست، نه پایانِ ذات و حقیقتِ زندگی.
به تعبیر قرآنی:
 (کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاِکرام)
یا به تعبیرِ لطیفِ شاعرانه:
سعدیا، گر بکَنَد سیلِ فنا خانه ی عمر
دل قوی دار که بنیادِ بقا محکم از اوست

اگر ذهن آگاهانه، به پایان نیندیشد و خواهانِ بقا و امنیتِ "خود" نباشد، آرام می گیرد و حرص و ولعی برای کامجویی و لذت طلبیِ بی پایان نخواهد داشت.

رضا.ع

قُرب و تقوا

ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﺳﺖ . ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ، ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻣﯿﻞ ﺩﺭﻭﻧﯽ، ﺍﺯ ﻟﺬﺗﺶ ﺩﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﯼ ﻭ ﺍﻧﺠﺎﻣﺶ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯽ . ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﻣﺜﺎﻝ :
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﻧﺎﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﻏﯿﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺧﺘﻼﺱ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎ، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻌﺖ ﺑﯿﻨﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﻏﯿﺮﭘﺎﺳﺨﮕﻮ ﻭ ﻧﺎﻋﺎﺩﻻﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ، ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺷﺐ، ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻭﺭﻭﺩ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺑﺮ ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺁﮔﺎﻩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺍِﺷﻌﺎﺭﯼ ﺗﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯽ .
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﯿﺮ ﻭ ﭘُﺮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﻭ ﻟﺬﯾﺬ ﻣﯿﻞ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ .
ﺧﻼﺻﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥِ ﺗﻘﻮﺍ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥِ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ . ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﺳﺖ .
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﻭﺭﺍﺕ .
ﺑﻪ ﻣﯿﺰﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼ ﻣﻘﺪﻭﺭﺍﺕ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺘﻘﯽ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺘﻘﯽ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﻘﺮَّﺏ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .
ﻣﻘﺮﺏ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ؟
ﺑﻪ ﻓﻄﺮﺕ، ﺑﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ. 

رضا.ع

رابطه

تو خوش و خوبی و کانِ هر خوشی
تو چرا خود منّتِ باده کشی؟

باده کاندر خُنب، می‌جوشد نهان
زِ اشتیاقِ رویِ تو، جوشد چنان
مثنوی معنوی

دردسترسترین و صمیمی ترین مُصاحب و همنشین در درون توست. منظور از درون، آن منبعِ  لایزال، فیاض و نیروبخشی است که حیات از او منشأ می گیرد و به زندگی گرما می بخشد. 
مثلِ نیروی بالقوه و حیات بخشی که درونِ یک دانه مترصدِ فرصتی است تا بشکفد و ببالد و به درختی پر شاخ و برگ مُبَدّل شود.

پس این ارتباط  و همنشینی درونی را اصل بگیر. اما اگر  بنا به ضرورتهای اجتماعی خواستی ارتباطی در بیرون برقرار کنی و  مصاحبی بگزینی، کسی را به همرهی و همنشینی بُگزین که  مصاحبتش در مجموع گَرمَت کند. کسی که فارغ از گرایشاتِ دینی و اعتقادی و سیاسی و فلسفی و سلائقِ هنری و ادبی و ... نگاهش به زندگی و آنچه دروست، نگاهی روشن و باز  باشد. کسی که آغوشش به روی خوب و بدِ زندگی به یکسان گشوده است. نه اینکه رنجهای زندگی یا شرور عالَم را نمی بیند  یا با روزمرگی و انواعِ وسایلِ تخدیر نسبت به آنها بی تفاوت و بی احساس شده است. بلکه با تمامیتِ زندگی به صلح رسیده است. صلحی که در نتیجه ی شناخت و معرفت به سرشتِ زندگی حاصل آمده است.

رضا.ع



عشق و تنهایی



۱ - به نظر می رسد، دو اضطراب وجودی عظیم در ژرفترین  لایه های روان انسان ریشه دوانده اند که همه ی کنش ها و واکنشهای او را تحت سلطه ی خود دارند. یکی تنهایی و دیگری مرگ. این نوشته به واکاوی و تدقیق در اولی می پردازد. 

عظیم ترین اضطراب وجودی انسان، اضطراب تنهایی است که در عمیق ترین لایه های ذهن او پنهان است. شاید عظمتش به این دلیل است که هر انسانی نه تنها خاطره ی تنهایی فردی خود را حمل می کند، بلکه خاطره ی تنهاییِ جمعی و مشترک همه ی انسانهایی که قبل از او زیسته یا پیرامون او می زیند را نیز می بیند و به خاطر می آورد. انبوه انسانهایی که عریان وتنها پا بر عرصه ی هستی گذارده اند و باز عریان و تنها رفته اند و می روند.

با جدایی انسان از زِهدانِ مادر، تنهاییِ او نیز رقم می خورد. به تعبیر دیگر، تنهایی یگانه همزاد او تا دَمِ مرگ است. درست است که انسان در طولِ حیات اجتماعی اش پیوندها و ارتباطاتی را با دیگران بنا می نهد. و با انواعِ تخدیرها و مشغولیتها و روزمرگیها سعی به پس راندنِ این اضطراب عُظما می کند، اما گاهی در عمیق ترین لایه های احساساتش به تنهایی بَر می خورَد. حداقل وقتی مرگِ عزیزی یا یکی از نزدیکانش را می بیند به تنهاییِ انسان آگاه می شود و برای لحظاتی پرده های غفلت از پیش چشمانش کنار می روند و منظره ی واقعیت، عریان خود را بر او می نُمایاند.
 تخدیرها و مشغولیات و نمایشات و روزمرگیها قادر نیست گریبان انسان را از چنگال تنهایی برهاند. چرا که تنهایی در بطن و متن زندگی جاریست. تنهایی قانون حیات است. به تعبیر دینی "سنت الله" است. بهمین دلیل، انسان را از آن گریزی نیست و هر کار کند، تنهایی رخنه و روزنه ای می یابد و خود را از لایه های عمیق ذهن به سطح می کشاند و حضورش را بر او تحمیل می کند.

۲ - به نظر می رسد حتا ظهور ادیان توحیدی نیز، پاسخی است به این دو اضطراب وجودی انسان. توضیح اینکه، بقول مولانا، انسان از هیچ بودن/عدم می هراسد. و مرگ و تنهایی همچون موجودی هولناک، هر فرصتی که می یابند عدم و هیچ بودن را به رخِ او می کشند.

جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
 
ادیان برای فروخوابیدن این حجمِ عظیمِ اضطراب، با مطرح کردنِ مفهوم خدا، خواستارِ اتّحادِ انسان با او (توحید) و دست کشیدنش از بیرونیها و از این طریق، مقابله با هراس از هیچ بودنِ او بعنوان راهِ حلِ مسأله شده اند. نیز، شاهد هستیم که عارفانِ مسلمان با الهام از تعالیم دینی، با برداشت و فهمی مستقل از کتابِ آسمانی(قرآن) و با نبوغ و کیمیاگری زیبایی شناسانه شان، این اتّحاد و یگانگی و دست شستن از بیرونیها و قربانی کردن و هم پیوندی با "خداوند" را به "عشق" تعبیر و تاویل کرده اند.

عشقِ آن زنده گُزین کو باقی است
کز شراب جان فزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
"مثنوی معنوی"

این پیشنهاد اتحاد و یگانگی و عاشقیت و هم پیوندی و آمیختگی با خداوند/عدم که حجم عظیمی از آثار و تولیدات فرهنگی- معنوی عارفان مسلمان را شامل میشود، نیز، می تواند مؤید دیگری بر این مطلب باشد.

۳ - شاید بتوان گفت که علتِ اصلی یا حداقل یکی از عللِ اصلیِ تشکیلِ هویت فکری/نفس ترسِ انسان از هیچ بودن و تنهایی و احساس عدمِ امنیت ناشی از آن است. همین ترس است که او را وا می دارد تا در طولِ حیات اجتماعی خود، به انطباق با جامعه تن در دهد و سپس ناآگاهانه برای آن که به خیال خود از بقیه عقب نماند و کسی به حساب آید، وارد  انواعِ بازیهای جامعه، از قبیلِ تلاش برای کسب و مالکیتِ  ارزشهای اجتماعی، رقابت، مقایسه، زندگیِ نمایشی و  ... گردد. غافل از اینکه چنین فرایندی سرآغازِ بی نظمیِ درونی و از بین برنده ی شورِ زندگی و عشقِ به حیاتی است که طبیعت بطورِ رایگان و فطری در وجودِ روانیِ او به ودیعت نهاده است.
احساسِ ترس و فرار از تنهایی، معلولِ دانستگی و تجربه و ندیدنِ پویایی و تحرّکِ لحظه به لحظه ی زندگی است. از آنجا که "هویت فکری" متأثر از القائات جامعه، تصویری کهنه و ایستا و زمانمند از واقعیت(= آنچه هست) ارائه می دهد. نمی تواند جاری بودنِ جویبارِ لحظه ها را ببیند و درک کند و با " آنچه هست" بمانَد.

اگر انسان نگاه به "آنچه هست" را رها از دانستگی و تجربیات و خودباختگی به القائاتِ جامعه بیاموزد،  نه تنها می تواند با رنجِ تنهایی کنار آید که با آن مأنوس می شود.
 تنها از طریقِ درکِ عمیق و مؤانستِ با تنهایی است که انسان با " آنچه هست" رابطه و پیوندی عمیق برقرار می کند. 
ماندنِ با "آنچه هست" آدمی را خداگونه می کند. چون کیفیت سکوت را محقَّق می کند که نزدیکترین حالت به مفهومِ "خدا" ست. اُنسِ با تنهایی و خلوتِ درون، کیفیت یگانگی و دست شستن از بیرونیها را در وجود روانی آدمی زنده می کند. 
به تعبیر دینی- قرآنی، انسان «حَیّْ»می شود. «بَل اَحیاءٌ عِند رَبِّهم یُرزقون» می شود.
 به تعبیر غیر دینی، اُنسِ با تنهایی در لحظه بودن و ماندنِ با "آنچه هست" را می آموزد و این همان کیفیتِ عشق و پایان کار است.
اگر انسان از هویت و دانستگی خالی باشد(هیچ باشد) دیگر خود را منفک از جریان زندگی و طبیعت نمی بیند که بخواهد احساسِ تنهایی کند، بلکه خود را جزئی از کُل، در وحدتِ با اشیاء و طبیعت و شناور در جریان زندگی می بیند. بنابراین دیگر از مرگ و تنهایی و هیچ بودن نمی هراسد و رها و آزاد، تنها نظاره گرِ واقعیت زندگی است.

با اَزل خوش با اَجل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفتِ خاص و عام
"مثنوی معنوی"

مختصر اینکه، راه حل در ماندنِ با واقعیتِ تنهایی است. از این طریق انسان با تنهایی و هیچ بودن مأنوس می شود. و عشق از همین "هیچ چیز" جوانه می زند. عشق و تنهایی رابطه ای دوسویه با یکدیگر دارند. و تنها ذهنِ تمرین کننده ی تنهایی مستعدِ کیفیت رهایی و آزادی و عشق ورزی است.
 اگر آدمی اُنس و ماندن  با تنهایی را تمرین و تجربه نکند، ناگزیر عشق/عدم/هیچ چیز را هم تجربه نمی کند. 
و چقدر خالی ست دستِ کسی که به وقتِ بانگِ رَحیل، عمری در این کارگاه هستی، بی تَذوّقی از "عشق" و محروم از او زیسته است.

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
"حافظ"

رضا.ع

ریشه های هویت فکری در مدارس

 وقتی وارد دفتر مدرسه شدم دانش آموزی روی صندلی نشسته بود و هق هق کنان گریه می کرد. معاون مدرسه با صدای بلند و پر از خشم خطاب به دانش آموز می گفت: "نگاه کن مریم، توی سال تحصیلی هر کسی فقط دو بار می تونه بیاد توی این دفتر اما تو بیشتر از بیست بار تا حالا آمدی توی دفتر ما. ما دیگه تو را نمی توانیم بپذیریم. دوست نداری درس بخونی، پرونده ات را بگیر برو، مدرسه را دوست نداری؟" دختر همان طور که  گریه می کرد پاسخ داد نه من مدرسه را دوست دارم.

   ماجرا را جویا شدم. معاون مدرسه توضیح داد: "مریم سال سوم دبستان است. بسیار دختر بی مسئولیتی است. در کلاس هر کس که مشکل پیدا کند، مریم باید حل کند. مداد هر کسی می افتد، مریم باید بردارد و در کار همه باید دخالت کند. تمام مدت در کلاس حرف می زند. زنگ تفریح تغذیه اش را نمی خورد و بعد در کلاس می خورد. کتاب قرآنش را سه روز است که با خود نیاورده است. همش در کلاس صحبت میکند و راه می رود. آبروی معلمش را برده است. همه از معلمش شاکی هستند که چرا اینقدر داد می زند، چرا چون مجبوراست سر مریم یک سره داد بزند که بشین و صحبت نکن. قبلا این معلم، معلم بسیار خوش نامی بود و حالا به خاطر مریم بدنانم شده است. دیگه معلمش هم آبرو ندارد. از اولیای مدرسه هر دفعه که کسی با او صحبت میکند، مریم به مدت یک روز تغییر می کند اما دوباره از فردایش همان آش و همان کاسه." معلم های پایه های دیگر هم می آمدند و از مریم شکایت می کردند "این همان دانش آموزی است که همه ازش شکایت دارند!"

   کنار مریم نشستم و او را در آغوش گرفتم. دانش آموز همچنان هق هق می کرد. از خودش پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. مریم همانطور هق هق  کنان گفت به خدا خانم، برادرم اینقدر با من بازی می کنه اجازه نمیده مشق هایم را بنویسم. دیشب تولد بابام بود و مادرم گفت اشکال نداره مکعبم را درست نکنم و گفت فردا انجام میدهی. ازش پرسیدم تو مدرسه چه اتفاقی می افته گفت مدادم می افته زمین و دوستم بهم مدادم را نمی ده که مشقام را توی کلاس بنویسم. 

 

   از دیدگاه مریم بیشتر مشکلات متوجه ی دیگران بود و در اخر سر که کسی نبود می گفت من اینجوری نیستم و شیطان من را گول می زند. تعدادی از مشکلات متوجه برادر کوچکش و خانواده، مقداری هم کلاسی هایش و تعدادی هم شیطان.

   از خانم معاون اجازه گرفتم که به عنوان مشاور مداخله کنم و از آنها خواهش کردم که مدتی به من مهلت بدهند تا بروی این قضیه کار کنم. برای آنها توضیح دادم که مریم مسئولیت کارهای خود را به عهده نمی گیرد و باید او را کمک کنیم که متوجه شود خودش مسئول برخوردهایش است. همه بسیار ناامید بودند و می گفتند خیلی ها با او صحبت  کردند مریم همه را سر کار می گذارد وبازی می دهد و در اخر سر کار خودش را می کند. شما هم یکی!

   تمام وجودم پر از غم بود. اینقدر خوشحال بودم که به بهانه ی مشاور بودن می توانم این کودک را در آغوش بگیرم. جامعه  خدا را شکر این نقش را پذیرفته که مشاور "باید" مهربان باشد. با تمام وجودم مریم را در آغوش گرفته بودم و بغض بدی گلویم را می فشرد. با خودم داشتم فکر میکردم که جامعه با ما چه کرده است! مریم فقط نه سال سن دارد. چطور می توانیم هق هق این کودک را مشاهده کنیم و ذره ای دلسوزی و غم به وجودمان راه پیدا نکند. مگر می شود!

 

   به مریم گفتم نگران نباش من کمکت میکنم و بوسیدمش و تا زمانیکه ارام شود او را در اغوش گرفتم . همه با خشم و بعضا انزجار به این دانش آموز نگاه می کردند. مثل فرشته ها بود و این همه بزرگسالان بلند قد با نگاه های خشمگین و پر از انزجار به او زل زده بودند و واقعا نقش بازی نمی کردند چون وقتی در خلوت نیز با آنها صحبت میکردم همانقدر نسبت به او خشم و انزجار داشتند. این همه خشم و انزجار به خاطر اینکه این دختر کم سن و سال منظم نیست و از قوانین مدرسه سرپیچی می کند. ناگفته نماند که مریم از شاگردان زرنگ کلاس بود و مشکل درسی نداشت. از معاون مدرسه خواستم که به مادرش اطلاع دهد که فردا برای جلسه ی مشاوره به مدرسه بیاید. (ادامه دارد)


مشاهدات


-  مشاهده کردم که چطور جامعه ی اطراف ما موجب می شود که د بزرگسالی برچسب های مختلف به خود بزنیم: من بی نظم هستم، من مسئولیت ناپذیرم، من دوست داشتنی نیستم.

-  شکل گرفتن هویت فکری و تشکیل "خود" را مشاهده می کردم که چطور این برچسب ها "خود" موهوم را بوجود می آورد.

-  مشاهده کردم ما از کجا اینقدر خود را ملامت و سرزنش می کنیم.

-  مشاهده کردم که چطور می شود که ما انسان ها خود را دوست نداشته باشیم.

-  دیگر تعجب نمی کنم وقتی که می بینم اینقدر در دنیا جنگ و خونریزی است و می فهمم که چرا کریشنامورتی می گوید که همه ی ما مسئول این جنگ های جهانی هستیم زیرا که در این دنیا هر کسی نقش خود را در تخریب دیگری بازی می کند، خوب قدرت بیشتر همراه با تخریب و کشتار بالاتر است.

-  با تمام وجودم شاکر بودم که می توانم متفاوت ببینم ومتفاوت عمل کنم و نقش خودشناسی را مشاهده کردم. آگاهی همیشه همراه با درد است اما از داشتن درد آگاهی خشنود بودم. 

 

   هر روز و هر روز به طرق مختلف شاهد چنین صحنه هایی در مدرسه هستیم. آن روز تا شب نگران و ناراحت مریم بودم و همه ی وجودم فکر بود که چطورمی توانیم او  را از این جنگ تخریب کننده نجات دهیم.  روز بعد توانستم اولیای مدرسه را قانع کنم که تا یک ماه به من مهلت دهند تا همراه با معلم و خانواده تغییراتی در رفتارهای مریم بوجود بیاوریم. اولیای مدرسه با بی میلی پذیرفتند و گفتند کلاً مریم مال تو!

 

   همان روز با آقای پانویس  در مورد این مساله صحبت کردم. صبح زود با یاد مریم ازخواب پریدم و به اقای پانویس پیغام دادم که امکان دارد که فرصتی در اختیار ما قرار دهد که حداقل، استفاده ی مثبتی از این درد ها بکنیم و برای اولیای مدرسه و خانواده ها پیام هایی بگذاریم تا شاید بتوانیم از طریق یک حرکت جمعی، تغییراتی در سیستم بیمار دانش آموز، مدرسه و خانواده بوجود آوریم، با این موج تخریب گر همراه نشویم و از این سیستم آموزشی پر از خشونت حمایت به عمل نیاوریم. 


فهیمه. ح.ل 

پنجشنبه 27 مهر 96

تهران 

 

صبر



هر خوشی که فوت شد از تو، مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، می دان یقین

نی خوشی، مر طفل را، از دایگان و شیر بود؟
چون بُرید از شیر، آمد آن ز خَمر و اَنگبین
"دیوان شمس"

ذهنِ شرطی شده[در اثر آموختگی و خودباختگی]در یک خط مستقیم، تنها در جستجوی لذت و سرخوشی است. و حتا برای لحظه ای تجربه ی ملال و اندوه و داون بودن را بر نمی تابد، پس بیقراری می کند. بهمین دلیل به انواع تخدیر رو می آورد. چون ماندن با «آنچه هست» را نیاموخته ست. تنها با اِحتماست که گشایش در این حالات حاصل می آید نه با این دَر و آن دَر زدن و جستجو.
رضا.ع


هُوَ مَعَکُم

چون گُهَر در بحر گوید: بحر کو؟
وآن خیالِ چون صدف دیوارِ او

گفتنِ: آن کو؟ حجابش می‌شود
ابرِ تابِ آفتابش می‌شود
"مثنوی معنوی"

در سلوکِ معنوی و طریقِ باطنی، ماندنِ با "آنچه هست" تنها حقیقت و یگانه آموزه ای است که ارزشِ آموختن دارد. بنابراین، هیچ راهی برای رفتن و هیچ مقصدی برای رسیدن وجود ندارد.

رضا.ع