فقر و غنا
درون و بیرون
چه غم است اگر ز بیرون، مددِ شکر نداری؟
شدهای غلامِ صورت، به مثالِ بتپرستان
تو چو یوسفی! ولیکن به درون نظر نداری
"دیوان شمس - غزلیات"
۱. آدمی فطرتا" بدنبال تحقق حقیقت خیر و زیبایی در زندگی است. بنابراین تمام رفتارهایی که می کند برای دستیابی به اینهاست(در این ابیات سمبل مصر و یوسف متخذ از ادبیات و اسطوره های دینی برای بیان این ویژگی انسان آمده است).
۲. آدمی در فرایند اجتماعی شدن - بر اثر القائات - اینها(حقیقت، خیر، زیبایی) را در مقام، شهرت، ثروت، شغل، تحصیلات عالی، قدرت مادی و معنوی و بطور کلی اعتباریات اجتماعی می جوید. در واقع جامعه به او آدرس عوضی می دهد. جامعه او را تجلیل مند و تصویرپرست بار می آورد.
مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش
میدَوَد بر خاک پَرّان مرغوَش
اَبلهی صیادِ آن سایه شَوَد
میدَوَد چندانکِ بیمایه شود
بیخبر، کآن عکسِ آن مرغِ هواست
بیخبر که، اصلِ آن سایه کجاست
" مثنوی معنوی"
یک مثال: ما جاهای زیبایی را که سفر می کنیم تجارب لذت بخش مان را عکس و فیلم میگیریم و بعد خودمان بهتنهایی یا با دیگران آنها را به تماشا می نشینیم و از آنها لذت می بریم. در حالیکه آن تصاویر از منظر حقیقت لحظاتی بوده که ما زندگی کردیم. درست است که در آن لحظات در اوج لذت بوده ایم ولی تصاویر گذشته اند و تمام شده اند. در واقع در ذهن ما تمام نشده اند. در حالیکه اصل، آن لحظات بوده، به نظر می رسد ما با تصویر آن لحظات خوشحالتریم تا اصل لحظات. همینطور در مورد درآمدمان، شغل و خانه و مدل ماشین مان برای ما، اصل تصویر آنها برای خودمان و دیگران ست تا کارکردشان. این مساله همان تجلیل مندی و تصویرپرستی مذکور است. این مساله در عمق خود رنج را در پی دارد به این دلیل ساده که مانند دویدن در پی سایه هاست.
۳. اندکی از انسانها پس از (یا در حین) کسب اعتباریات و موفقیتهای بیرونی پی به نابسندگی و پوچی تصاویر و سایه ها و رنج ناشی از آن می برند و دست از دویدن می کشند و به اصل(درون) می پردازند. خیلیها هم دویدن در پیِ بیرونی ها را همچنان ادامه می دهند و تصویرپرستی را تا لب گور پی می گیرند.
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکشِ عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت!
" مثنوی معنوی"
۴. حال، اگر این فرض درست باشد که انسان در سراسر عمر با رفتارهای گوناگون بدنبال حقیقت، زیبایی و خیراست و جستجو در بیرون هم به رضایت باطنی او منجر نمی شود. فقط در یک صورت به احساس آرامش و رضایت می رسد. آن اینست که در درون به یک نگاه برسد. آن نگاه را در عرفان می گویند: نگاه وحدت بین.
نگاه وحدت بین به او می گوید: تو هیچی در این عالم و این تصاویر در امنیت بخشی به تو بی اثرند. تعبیر دینی اش میشود: لااله الاالله.
تا او متوجه نشود که این ظواهر و اعتباریات و تصاویر فرع قضیه هستند - و او باید به بی نهایت به کُل بپیوندد - در بی قراری و اضطراب بسر می برد و مجبوراست تمام عمر این دَر و آن دَر بزند(بطرق مختلف: رفتن در رابطه های گوناگون، کسب اعتباریات بیشتر، عوض کردن ماشین، عوض کردن وسایل منزل، مهاجرت، مسافرت و...)
۵. به همین دلیل در عرفان عملی تمام لِم ها و تمرین ها برای آموختن و درک و مشاهده ی صحیح واقعیت و پوچ بودن تصاویر و عدم دلبستگی و تعلق خاطر به بیرونی ها طراحی می شوند.
اهمیت و ماهیتِ خودشناسی در انسان شناسیِ عرفانی[۱]
درد و رنج از منظر "عرفان"
به جز رنج هایی که واقعی نیستند و از ناحیه ی "هویت" یا "هستی روانی" بر انسان تحمیل می شوند. مرگ، تنهایی، پیری و بیماری، رنجهایی اند که واقعی به نظر می رسند و در همه ی ابعاد، زندگی انسان را در طول حیات خود، تحت الشعاع قرار می دهند.
اما، از منظر خودشناسی عرفانی، حتا نحوه ی کنار آمدن باهمین گروه دوم از رنجها (که واقعی به نظر می رسند) به این بستگی دارد که ما آنها را از زاویه هویت(=هستی روانی) بنگریم یا با نگاهی فارغ از هویت[ یعنی نگاهی عاری از برچسب ها و فیلترگذاریها و خوب و بد و زشت و زیباکردنهای ذهنی].
بطورکلی از منظر عرفان، اگر به "آنچه هست" یا "واقعیت" بدون فیلترهای ذهنی و فارغ از منفعت پرستیها و حسابگریهای عقل جزوی(=هویت) نگریسته شود، ذهن در کیفیت "سکوت" قرار می گیرد. و تنها در چنین کیفیتی، ممکن است ذهن به نظم پنهان موجود در میان پدیده ها و تجربه ی حقیقت پی ببرد. در این حالت جز زیبایی و خوبی چیزی به چشم نمی آید. و چون حافظ خواهد سرود:
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان، جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
از این منظر ، چنانچه سالک در معرض رنج و ابتلائاتی قرار گیرد، بایسته است، بدون فرار کردن و پناه بردن به انواع وسایل تخدیر، موضع صبر و رضا اختیار کند و با آن بماند و بداند که این رنج و ابتلا در مجموع برای او و دیگران مفید است و در مسیر آگاهی و زندگی معنوی به او و دیگران کمک می کند.
مبتلیٰ چون دید تأویلاتِ رنج
بُرد بیند کِی شود او ماتِ رنج؟
"مثنوی معنوی"
رضا.ع
لَيْسَ لِلْاِنْسَانِ اِلّٰا مَا سَعَى
غیب را بیند به قدرِ صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد بر او صورت پدید
"مثنوی معنوی"
"غیب" در بیتِ اول و "صورت" در بیتِ دوم به معنای "حقیقت" بکار رفته اند.
معنی ابیات این می شود:
در سلوکِ معنوی، به میزانی که انسان، به پوچیِ ارزشهای اجتماعی، اعتباریات، برچسب گذاریها، خوب و بدکردنها، زشت و زیبا کردنها، و بطورکلی تقسیم بندیها و صفت سازیهایی که ذهن( تحت تأثیر القائاتِ جامعه) انجام می دهد، آگاه می شود، به حقیقت نزدیکتر می شود.
رضا.ع
پایانِ "پایان اندیشی"
وقتی ذهن به منابعی دست پیدا می کند که محلِ تنازع و رقابتِ بین انسانهاست، به این وسیله احساسِ امنیت (برای بقای "خود") و تسلطِ بیشتر می کند و همین مسأله، انگیزه ای می شود تا با سماجتِ بیشتری به جستجوی لذت بپردازد و در رقابتهای جامعه شرکت و سهم خواهی کند.
ریشه ی این تعلقِ خاطر به قدرت هم، ترس و هراس از مرگ و زوال است. به این معنی که چون ذهن به پایان پذیری "خود" آگاهست، بنابراین خواهانِ برخورداری حداکثری و مداوم از منابعِ لذت در فرصت کوتاهِ عمر می شود.
به همین دلیل، هرقدر مساله ی مرگ و زوال برای ذهن روشنتر شود و آگاهی از سرشتِ نیستی افزایش پیدا کند، در نقطه ی مقابل، چسبندگیِ ذهن به لذت کاهش پیدا می کند.
منظور این آگاهیست که ذهن عمیقا" این را دریابد، مرگ و زوال، تنها پایانِ " خود" و اعتباریات و متعلقاتِ آنست، نه پایانِ ذات و حقیقتِ زندگی.
به تعبیر قرآنی:
(کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاِکرام)
یا به تعبیرِ لطیفِ شاعرانه:
سعدیا، گر بکَنَد سیلِ فنا خانه ی عمر
دل قوی دار که بنیادِ بقا محکم از اوست
اگر ذهن آگاهانه، به پایان نیندیشد و خواهانِ بقا و امنیتِ "خود" نباشد، آرام می گیرد و حرص و ولعی برای کامجویی و لذت طلبیِ بی پایان نخواهد داشت.
رضا.ع
قُرب و تقوا
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﻧﺎﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﻏﯿﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺧﺘﻼﺱ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎ، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻌﺖ ﺑﯿﻨﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﻏﯿﺮﭘﺎﺳﺨﮕﻮ ﻭ ﻧﺎﻋﺎﺩﻻﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ، ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺷﺐ، ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻭﺭﻭﺩ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ . ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺑﺮ ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺁﮔﺎﻩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺍِﺷﻌﺎﺭﯼ ﺗﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯽ .
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﯿﺮ ﻭ ﭘُﺮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﻭ ﻟﺬﯾﺬ ﻣﯿﻞ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ .
ﺧﻼﺻﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥِ ﺗﻘﻮﺍ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥِ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ . ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﺳﺖ .
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﻭﺭﺍﺕ .
ﺑﻪ ﻣﯿﺰﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼ ﻣﻘﺪﻭﺭﺍﺕ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺘﻘﯽ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺘﻘﯽ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﻘﺮَّﺏ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .
ﻣﻘﺮﺏ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ؟
ﺑﻪ ﻓﻄﺮﺕ، ﺑﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ.
رابطه
تو چرا خود منّتِ باده کشی؟
باده کاندر خُنب، میجوشد نهان
زِ اشتیاقِ رویِ تو، جوشد چنان
مثنوی معنوی
دردسترسترین و صمیمی ترین مُصاحب و همنشین در درون توست. منظور از درون، آن منبعِ لایزال، فیاض و نیروبخشی است که حیات از او منشأ می گیرد و به زندگی گرما می بخشد.
مثلِ نیروی بالقوه و حیات بخشی که درونِ یک دانه مترصدِ فرصتی است تا بشکفد و ببالد و به درختی پر شاخ و برگ مُبَدّل شود.
پس این ارتباط و همنشینی درونی را اصل بگیر. اما اگر بنا به ضرورتهای اجتماعی خواستی ارتباطی در بیرون برقرار کنی و مصاحبی بگزینی، کسی را به همرهی و همنشینی بُگزین که مصاحبتش در مجموع گَرمَت کند. کسی که فارغ از گرایشاتِ دینی و اعتقادی و سیاسی و فلسفی و سلائقِ هنری و ادبی و ... نگاهش به زندگی و آنچه دروست، نگاهی روشن و باز باشد. کسی که آغوشش به روی خوب و بدِ زندگی به یکسان گشوده است. نه اینکه رنجهای زندگی یا شرور عالَم را نمی بیند یا با روزمرگی و انواعِ وسایلِ تخدیر نسبت به آنها بی تفاوت و بی احساس شده است. بلکه با تمامیتِ زندگی به صلح رسیده است. صلحی که در نتیجه ی شناخت و معرفت به سرشتِ زندگی حاصل آمده است.
رضا.ع
عشق و تنهایی
ریشه های هویت فکری در مدارس
وقتی وارد دفتر مدرسه شدم دانش آموزی روی صندلی نشسته بود و هق هق کنان گریه می کرد. معاون مدرسه با صدای بلند و پر از خشم خطاب به دانش آموز می گفت: "نگاه کن مریم، توی سال تحصیلی هر کسی فقط دو بار می تونه بیاد توی این دفتر اما تو بیشتر از بیست بار تا حالا آمدی توی دفتر ما. ما دیگه تو را نمی توانیم بپذیریم. دوست نداری درس بخونی، پرونده ات را بگیر برو، مدرسه را دوست نداری؟" دختر همان طور که گریه می کرد پاسخ داد نه من مدرسه را دوست دارم.
ماجرا را جویا شدم. معاون مدرسه توضیح داد: "مریم سال سوم دبستان است. بسیار دختر بی مسئولیتی است. در کلاس هر کس که مشکل پیدا کند، مریم باید حل کند. مداد هر کسی می افتد، مریم باید بردارد و در کار همه باید دخالت کند. تمام مدت در کلاس حرف می زند. زنگ تفریح تغذیه اش را نمی خورد و بعد در کلاس می خورد. کتاب قرآنش را سه روز است که با خود نیاورده است. همش در کلاس صحبت میکند و راه می رود. آبروی معلمش را برده است. همه از معلمش شاکی هستند که چرا اینقدر داد می زند، چرا چون مجبوراست سر مریم یک سره داد بزند که بشین و صحبت نکن. قبلا این معلم، معلم بسیار خوش نامی بود و حالا به خاطر مریم بدنانم شده است. دیگه معلمش هم آبرو ندارد. از اولیای مدرسه هر دفعه که کسی با او صحبت میکند، مریم به مدت یک روز تغییر می کند اما دوباره از فردایش همان آش و همان کاسه." معلم های پایه های دیگر هم می آمدند و از مریم شکایت می کردند "این همان دانش آموزی است که همه ازش شکایت دارند!"
کنار مریم نشستم و او را در آغوش گرفتم. دانش آموز همچنان هق هق می کرد. از خودش پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. مریم همانطور هق هق کنان گفت به خدا خانم، برادرم اینقدر با من بازی می کنه اجازه نمیده مشق هایم را بنویسم. دیشب تولد بابام بود و مادرم گفت اشکال نداره مکعبم را درست نکنم و گفت فردا انجام میدهی. ازش پرسیدم تو مدرسه چه اتفاقی می افته گفت مدادم می افته زمین و دوستم بهم مدادم را نمی ده که مشقام را توی کلاس بنویسم.
از دیدگاه مریم بیشتر مشکلات متوجه ی دیگران بود و در اخر سر که کسی نبود می گفت من اینجوری نیستم و شیطان من را گول می زند. تعدادی از مشکلات متوجه برادر کوچکش و خانواده، مقداری هم کلاسی هایش و تعدادی هم شیطان.
از خانم معاون اجازه گرفتم که به عنوان مشاور مداخله کنم و از آنها خواهش کردم که مدتی به من مهلت بدهند تا بروی این قضیه کار کنم. برای آنها توضیح دادم که مریم مسئولیت کارهای خود را به عهده نمی گیرد و باید او را کمک کنیم که متوجه شود خودش مسئول برخوردهایش است. همه بسیار ناامید بودند و می گفتند خیلی ها با او صحبت کردند مریم همه را سر کار می گذارد وبازی می دهد و در اخر سر کار خودش را می کند. شما هم یکی!
تمام وجودم پر از غم بود. اینقدر خوشحال بودم که به بهانه ی مشاور بودن می توانم این کودک را در آغوش بگیرم. جامعه خدا را شکر این نقش را پذیرفته که مشاور "باید" مهربان باشد. با تمام وجودم مریم را در آغوش گرفته بودم و بغض بدی گلویم را می فشرد. با خودم داشتم فکر میکردم که جامعه با ما چه کرده است! مریم فقط نه سال سن دارد. چطور می توانیم هق هق این کودک را مشاهده کنیم و ذره ای دلسوزی و غم به وجودمان راه پیدا نکند. مگر می شود!
به مریم گفتم نگران نباش من کمکت میکنم و بوسیدمش و تا زمانیکه ارام شود او را در اغوش گرفتم . همه با خشم و بعضا انزجار به این دانش آموز نگاه می کردند. مثل فرشته ها بود و این همه بزرگسالان بلند قد با نگاه های خشمگین و پر از انزجار به او زل زده بودند و واقعا نقش بازی نمی کردند چون وقتی در خلوت نیز با آنها صحبت میکردم همانقدر نسبت به او خشم و انزجار داشتند. این همه خشم و انزجار به خاطر اینکه این دختر کم سن و سال منظم نیست و از قوانین مدرسه سرپیچی می کند. ناگفته نماند که مریم از شاگردان زرنگ کلاس بود و مشکل درسی نداشت. از معاون مدرسه خواستم که به مادرش اطلاع دهد که فردا برای جلسه ی مشاوره به مدرسه بیاید. (ادامه دارد)
مشاهدات
- مشاهده کردم که چطور جامعه ی اطراف ما موجب می شود که د بزرگسالی برچسب های مختلف به خود بزنیم: من بی نظم هستم، من مسئولیت ناپذیرم، من دوست داشتنی نیستم.
- شکل گرفتن هویت فکری و تشکیل "خود" را مشاهده می کردم که چطور این برچسب ها "خود" موهوم را بوجود می آورد.
- مشاهده کردم ما از کجا اینقدر خود را ملامت و سرزنش می کنیم.
- مشاهده کردم که چطور می شود که ما انسان ها خود را دوست نداشته باشیم.
- دیگر تعجب نمی کنم وقتی که می بینم اینقدر در دنیا جنگ و خونریزی است و می فهمم که چرا کریشنامورتی می گوید که همه ی ما مسئول این جنگ های جهانی هستیم زیرا که در این دنیا هر کسی نقش خود را در تخریب دیگری بازی می کند، خوب قدرت بیشتر همراه با تخریب و کشتار بالاتر است.
- با تمام وجودم شاکر بودم که می توانم متفاوت ببینم ومتفاوت عمل کنم و نقش خودشناسی را مشاهده کردم. آگاهی همیشه همراه با درد است اما از داشتن درد آگاهی خشنود بودم.
هر روز و هر روز به طرق مختلف شاهد چنین صحنه هایی در مدرسه هستیم. آن روز تا شب نگران و ناراحت مریم بودم و همه ی وجودم فکر بود که چطورمی توانیم او را از این جنگ تخریب کننده نجات دهیم. روز بعد توانستم اولیای مدرسه را قانع کنم که تا یک ماه به من مهلت دهند تا همراه با معلم و خانواده تغییراتی در رفتارهای مریم بوجود بیاوریم. اولیای مدرسه با بی میلی پذیرفتند و گفتند کلاً مریم مال تو!
همان روز با آقای پانویس در مورد این مساله صحبت کردم. صبح زود با یاد مریم ازخواب پریدم و به اقای پانویس پیغام دادم که امکان دارد که فرصتی در اختیار ما قرار دهد که حداقل، استفاده ی مثبتی از این درد ها بکنیم و برای اولیای مدرسه و خانواده ها پیام هایی بگذاریم تا شاید بتوانیم از طریق یک حرکت جمعی، تغییراتی در سیستم بیمار دانش آموز، مدرسه و خانواده بوجود آوریم، با این موج تخریب گر همراه نشویم و از این سیستم آموزشی پر از خشونت حمایت به عمل نیاوریم.
فهیمه. ح.ل
پنجشنبه 27 مهر 96
تهران
صبر
هر خوشی که فوت شد از تو، مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، می دان یقین
نی خوشی، مر طفل را، از دایگان و شیر بود؟
چون بُرید از شیر، آمد آن ز خَمر و اَنگبین
"دیوان شمس"
ذهنِ شرطی شده[در اثر آموختگی و خودباختگی]در یک خط مستقیم، تنها در جستجوی لذت و سرخوشی است. و حتا برای لحظه ای تجربه ی ملال و اندوه و داون بودن را بر نمی تابد، پس بیقراری می کند. بهمین دلیل به انواع تخدیر رو می آورد. چون ماندن با «آنچه هست» را نیاموخته ست. تنها با اِحتماست که گشایش در این حالات حاصل می آید نه با این دَر و آن دَر زدن و جستجو.
هُوَ مَعَکُم
وآن خیالِ چون صدف دیوارِ او
گفتنِ: آن کو؟ حجابش میشود
ابرِ تابِ آفتابش میشود
"مثنوی معنوی"
در سلوکِ معنوی و طریقِ باطنی، ماندنِ با "آنچه هست" تنها حقیقت و یگانه آموزه ای است که ارزشِ آموختن دارد. بنابراین، هیچ راهی برای رفتن و هیچ مقصدی برای رسیدن وجود ندارد.
رضا.ع