آغاز تا پایانِ مثنوی، در قالبِ چهارصدو اندی داستان، حکایتِ رنجِ جداییِ انسان از اصالت و حقیقتِ خویشتن است.
بشنو این نی چون شکایت می کند
از جدائی ها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
مثنوی، راهِ پایان یافتنِ این رنج را، ، اتصالِ مجدد به حقیقت و اصالتِ خویش و راهکارِ این پیوستن را برگرفته از بیانِ پیامبرِ اسلام، مرگِ قبل از مرگ می داند. مولانا در مثنوی، بطور مکرر و مؤکّد خطاب به ما می گوید: ای انسان، گنجِ تو در ویرانی است.
بهرِ این گفت آن رسولِ خوشپیام
رمزِ مُوتُوا قبلَ موتٍ یا کِرام
همچنانکِ مردهام من قبلِ موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
جان بسی کندی و اندر پردهای
زانکِ مردن اصل بُد ناوردهای
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمالِ نردبان نایی به بام
مرگِ قبل از مرگ یا احتما، یعنی، مردنِ ذهن بر تمامِ تصاویر و افکاری که بوسیله ی آنها، موجودی توهمی به نامِ «شخصیت» ، «هستی» یا «نفس» را (به دلیلِ ترس از دیگران و القائاتِ اجتماع) می سازد، یا بهتر است بگوئیم، می اندیشد.
با این اندیشیدن، تمامِ انرژیِ مفید وخلاقِ ذهن، بجای مصرف در امورِ واقعیِ زندگی، صرفِ این می شود که شب و روز از طریقِ خیال اندیشی، مرورِ خاطرات و آرزو اندیشی[ایجاد زمان ذهنی] ، مقایسه، خشم و ملامت، این موجودِ خیالی، توهمی و غیرِ واقعی را بازتولید/محافظت کند یا در بسیاری موارد، به شیوه های زیرپوستی و حیله گرانه ای آنرا در معرضِ نمایشِ دیگران بگذارد تا از طریقِ نُمایاندن، حیاتِ او را استمرار بخشد. یا به تعبیر بهتر، دیگران را بترساند. غافل از اینکه در این مسیر، عمرِ عزیزِ خویش را زایل می سازد.
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود وز خوف زوال
نی صفا میماندش نی لطف و فر
نی بسوی آسمان راه سفر
خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد اُمّید و کُنَد با او مَقال
مرغ بر بالا و زیر، آن سایهاش
میدود بر خاک پَرّان مرغوَش
ابلهی صیادِ آن سایه شود
میدود چندانکِ بی مایه شود
بیخبر کان عکسِ آن مرغِ هواست
بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکِشِ عمرش تهی شد، عمر رَفت
از دویدن در شکارِ سایه، تَفت
مثنوی، علتِ اصلیِ رنجهای آدمی را ناشی از این موجودِ خیالی(تعبیرِ سایه در ابیاتِ بالا) و این نوعِ خاص از اندیشیدن می داند. اندیشه ای که در پیِ شکارِ سایه دوان است. و غافل از مستهلک شدن و تفتیدن و بی مایگی است. سایه، دو ویژگی دارد، یکی اینکه غیر واقعی است. دوم اینکه، شکل و نمائی فریبنده از واقعیت را به نمایش می گذارد. تعبیرِ دیگری که در مثنوی آمده است، نیستِ هست نماست. تعبیر دیگر و مناسب آن، سراب است.
بنابراین، بهتراست برای بیانِ ماهیتِ این موجودِ خیالی، بجای تعابیرِ «شخصیت» ، «هستی» یا «نفس» از تعبیرِ «هویتِ فکری» استفاده کنیم. چون، اولا" : این موجودِ خیالی، ملغمه ای از افکار و اندیشه های اعتباریاتی و القائی است، یعنی ماهیتا" از جنسِ فکر است.
دوما" : غایت این افکار( به دلیل ترس از دیگران) در پیِ نمایش یک ساختمان موهومی و هویت یابی بوسیله ی آن است.
بطور خلاصه، با اندیشه ای مواجهیم که ناشی از القائات اعتباری و ترس از جامعه و خطاهایِ شناختیِ ناشی از این القائات و ترس است . به دلایل فوق الذکر، بهترین وصف این اندیشه، هویت فکری یا تفکر زائد است.
پیشِ چشمت داشتی شیشه ی کبود
زین سبب عالم کبودت می نمود
جمله خلقان سخره ی اندیشه اند
زین سبب خسته دل و غم پیشه اند
همانطور که در بالاتر اشاره شد، راه حلِ نهاییِ مثنوی برای پایانِ رنجِ انسان، مردنِ آگاهانه، یعنی، چنین مرگی است:
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگِ تبدیلی که در نوری روی
منظور از مرگِ تبدیلی* مردنی است که حاصلِ آگاهی از پوچی و هیچیِ صفات و ارزشهای اعتباری ای است که ذهن (تحتِ تأثیرِ القائاتِ جامعه) بوسیله ی آنها «شخصیت» ، «هستی» یا «هویتِ فکری» را می اندیشد تا آن را واقعی جلوه دهد.
آگاهی از پوچیِ صفات و ارزشها، باعث توقفِ اندیشه و خالی شدنِ ذهن از فعالیتهای زائد می شود. در نتیجه، تلاش و جستجوگری برای حصول و چیزی شدن( به معنای متابعت و مطابقت با الگوهای جامعه) پایان یافته و ذهن مجال می یابد تا جوهرِ پاکِ خویش را ظاهر سازد و به فطرت الله(گنجِ درونی) بپیوندد/ تبدیل شود.
خویش را خالی کن از اوصافِ خویش
تا ببینی چهرِ پاک و صافِ خویش
خانه را من روفتم از نیک و بَد
خانه ام پرگشت از نور اَحَد
پ.ن:
* برای روشن شدن بهتر مفهوم مرگ تبدیلی، بد نیست اشاره شود که اصطلاح معادل آن در ادبیات عرفانی مفهوم "کیمیاگری" است.
شاهد مثال از حافظ:
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
در واقع، مهمترین آموزه ی تعالیم عرفانی، همین مرگ تبدیلی یا کیمیاگری درونی است. بهار جان با این کیمیاگری درونی محقق می شود.
جانتان بهاری