رابطه ی «هم هویت شدگی» و رنج

سالها هم صحبتی و هم دمی
با عناصِر داشت جسمِ آدمی

روحِ او خود از نُفوس و از عُقول
روح، اصولِ خویش را کرده نُکول

از نفوس و از عقولِ با صفا
نامه می آید به جان، کای بی وفا

ﻳﺎﺭَﮐﺎﻥِ ﭘﻨﺞ ﺭﻭﺯﻩ ﻳﺎﻓﺘﯽ
ﺭﻭ ﺯِ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﮐُﻬﻦ ﺑﺮ ﺗﺎﻓﺘﯽ؟

ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺧﻮﺷﻨﺪ
ﺷﺐ ﮐﺸﺎﻧﺸﺎﻥ ﺳﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ

"مثنوی معنوی"

نفوس و عقول: کنایه از فطرت، حقیقت، ذات
نُکول کردن: روی گرداندن، نپرداختن
یارَکانِ پنج روزه: کنایه از داشته ها و تعلقاتِ خاطرِ مُنضم به آنها که عاملِ تشکیل دهنده ی «شخصیت» و «هستیِ روانی» اند.
یارانِ کهن: کنایه از فطرت، حقیقت که اصل و ذاتِ زندگی انسان اند.

در این ابیات مولانا یکی از وجوهِ  غم بارِ زندگی ما انسانها را گوشزد می کند .
منشأ رنجِ انسان، دلبستگیِ خیالی و تصوّری  و سپس خودباختگی ذهنی به چیزهایی است که بطور عاریتی/موقتی ( یارَکانِ پنج روزه) به او هدیه شده یا بطور اکتسابی آنها را بدست آورده است. اما انسان این عاریتی/موقتی بودنِ داشته ها را در نمی یابد و کودکانه و کورانه با چنگ اندازی به بیرونی ها سرگرمِ بازیِ "شخصیت" ، "صفات" ، " ارز شها" و چسبیدن به هستی خیالی و تصوری می شود و به این ترتیب از اصلِ خود (یاران کهن= فطرت) غافل می شود.
 کودکِ انسانی از بَدوِ تولد به دلیلِ نیازهای اولیه و ناتوانی، ابتدا به والدین دل می سپارد و سپس در مراحلِ رشد به دلایل بسیاری، از جمله القائات طولانی مدت در فرایندِ جامعه پذیری، این تعلّقِ خاطر و دلبستگی را  به سایرِ چیزهایِ بیرونی تعمیم می دهد و خود را با آنها آیدنتیفای می کند. به تعبیر دیگر، از آنها «هستیِ روانی» و «شخصیت» می سازد . به این ترتیب[به دلیل وابستگیِ روانی به بیرونی ها] یک عمر زندگیِ پر از رنج و ادبار و بدبختی را در فاصله ی تولّد تا مرگِ فیزیکی تحمّل می کند.
باید آگاه بود، با هرچیزی که خودمان را آیدنتیفای می کنیم، عملا" ذهن را اسیر، وابسته و خودباخته به  آن چیز کرده ایم و رنجی ناگزیر را بر روح و روان مان تحمیل می کنیم. بر این اساس، شدت و ضعف در آیدنتیفای کردن با این یارَکانِ پنج روزه، تعیین کننده ی میزانِ وابستگی و خودباختگیِ ذهن  به آن امور و  رنجِ توأم با آن است. طراحی و گنجاندنِ تمرینهای خلاف آمد و جدّیت و استمرار در انجامِ آنها، سهمِ مهمی در شُل شدگیِ شرطی شدگی های ذهن و کاهشِ میزانِ وابستگی و خودباختگی و رنجِ  آن  دارد. با توجه به اینکه به دلیلِ تفاوتهای فردی و تجربیاتِ زندگی، نوعِ آیدتیفیکیشن، وابستگی و خودباختگیِ ذهن، از فردی به فردِ دیگر متفاوت است. لذا در مراحلی از خودشناسیِ عملی باید تمرینهایی را شخصا" طراحی کرده و انجام دهیم. بنا بر تجاربِ شخصی، برای طراحیِ بهترِ تمرینها، لیستی از مواردِ هم هویت شدگی و خودباختگی ها تهیه شده است که  در پی می آید . تهِ لیست باز است و می توان مواردی را به دلخواه و بنا به تجارب شخصی به آن افزود.
 
۱. دانستگی ( شامل عقاید، تجربیات و آموخته گیهای زندگی که از طریقِ القائاتِ جامعه و تجربه های زندگیِ شخصی، از کودکی بصورت دُگم ها، کلیشه ها، الگوها و ارزش گذاریها، بر ذهن تحمیل و پذیرفته شده اند).
۲. دانش ( شامل علم و مهارتهای آموخته شده )
۳. جسم ( شاملِ بدن ما، زیبایی و توانائیها یا احیانا" محدودیتهای بدنی که ذهن به آنها وابسته است )
۴. تصویرِ خودمان در ذهن دیگران( اَعمّ از معشوق یا معشوقه، عزیزان، دوستان، همکاران و...)
۵. احساسات و عواطفِ شخصی(خوشایندها و نا خوشایند ها)
۶ . لذتها
۷. آرزوها
۸. اشیاء( چیزهایی که متعلق به ماست و ذهنا" به آنها حس مالکیت و تعلق خاطر داریم)
۹. ثروت
۱۰. شغل
۱۱. ملیت، قومیت و زبان و نژاد
۱۲.  تحصیلات
۱۳. طبقه ی اجتماعی و پیشنه ی خانوادگی
۱۴. موقعیت اجتماعی
۱۵. شهرت
۱۶. محبوبیت
۱۷. آبرو
۱۸. خانواده و عزیزان
۱۹. توانایی های ذهنی
( شاملِ قدرت حافظه ، قدرت تجزیه و تحلیل ، قدرت استدلال و...)
۲۰. تواناییهای هنری
(صدای خوب، نقاشی خوب، خط خوب و...)
۲۱. سایر تواناییها
 (نفوذ کلام، قدرت نوشتن و ...)
۲۲. ویژگیهای شخصیتی
(عادات ، انتخاب ها، نحوه ی تصمیم گیری، سلایق و علایق و...)

شد برهنه وقتِ بازی طفلِ خُرد
دزد از ناگه قبا و کفش بُرد

آن چنان گرم او به بازی در فُتاد
کان کلاه و پیرهن، رفتش زِ یاد

شد شب و بازیِّ او شد بی مدَد
رو ندارد کو سویِ خانه رود

پیش از آنکه شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو

من به صحرا خلوتی بگزیده ام
خلق را من دزدِ جامه دیده ام
" مثنوی معنوی"

رضا.ع

معیارِ زندگیِ سالم با نگاه به "مثنوی معنوی"

جان نباشد جز خبر در آزمون
هرکه را افزون خبر جانش فزون
"مثنوی معنوی"

جان در اینجا به معنای خبر داشتن و آگاهی یافتن
است، اما آگاهی از  چه چیزی باعثِ افزونیِ جان می شود؟
جواب در این ابیات است:

 چون شنیدی شرحِ بحرِ نیستی                          کوش دایم تا درین بحر ایستی

چون که اصلِ کار گاه آن نیستی است                       که خلا و بی نشانَست وتُهی است

جمله استادان پیِ اِظهارِ کار                              نیستی جویند وجایِ اِنکسار

لا جرم استادِ استادان صَمَد                              کارگاهش نیستی و  لا  بُوَد

هر کجا این نیستی افزون ترست                           کارِ حق و کارگاهش آن سَرَ ست

 بنابه این ابیات‌، آگاهی از نیستی و عدم باعث افزونیِ جان می شود. بنابراین برای کسی که در طریقِ خودشناسی گام بر می دارد، مهمترین اصل و معیارِ زندگیِ  مفید و سالم، باید متکی بر عدم و نیستی باشد.
 البته این آگاهی از جنسی است که همزمان عینِ عمل است. یعنی در روابط و سبکِ زندگی فرد کاملا" مشهود است.
 بنابراین، با تأکید بر این اصل، هریک از ما باید زندگی خود را عیارسنجی کنیم. یعنی، ببینیم که چقدر زندگیمان با آن منطبق است. چقدر  مشتاقِ در باختن و قربانی کردنِ هویت و هستی در پای «نیستی» هستیم و آنرا روزانه تمرین می کنیم. جدیّت در تمرین های مبتنی بر «نیستی» و آگاهی و حضورِ مستمر،  نشان می دهد که چقدر  زندگیِ روزانه مان سالم است یا به تعبیرِ دیگر چقدر در روشنایی و نوریم و چقدر در تاریکی و گور.

ﺩﻳﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻮ ﺍﺯ ﻋﺪﻡ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﻳﺪ
ﺫﺍﺕِ ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻣﻌﺪﻭﻡ ﺩﻳﺪ

رضا.ع

نکات برجستهء فصل یازدهم کتاب رابطه

موضوع: خشم و نفرت

١، ترس و نفرت، اصلی ترین عوامل تداوم و حفظ "هویت" هستند.

٢، بروز خشم در انسان و حیوان به علت احساس خطر کردن ارگانیسم است. هنگام احساس خطر، ارگانیسم مادهء آدرنالین را ترشح می‌کند که باعث می‌شود بصورت آنی انرژی فوق‌العاده‌ای کسب کند و نسبت به خطری که تهدیدش می‌کند واکنش نشان دهد.

حال سؤال این است که: آیا در حال حاضر خطر واقعی یی مثل حیوان درنده هست که زندگی انسان را تهدید کند؟ در گذشته چنین خطری بوده و لزوم ترشح این ماده را توجیه می‌کرده است. اما آیا خشم هم اکنون انسانها - مخصوصاً نسبت به هم نوعشان- به خاطر یک خطر واقعی است؟ یا خشم حال حاضر انسان زائد است؟

٣، تعصب عبارت است از چسباندن اعتقادات خود بر روی امور و قضایا، و واقعیت قضایا را با اعتقادات خود یکی گرفتن. وقتی فردی سیستم یا نظام اعتقادی خاصی پیدا می‌کند، سعی می‌کند تمام امور زندگی را بوسیلهء نظام اعتقادی خودش برچسب‌گذاری و تحلیل کند. در صورتی که زندگی موضوعات نو و تازه‌ای دارد که ممکن است در اعتقاد و ایدئولوژی گنجانده نشده باشد.

قسمتی از متن کتاب: "مثلاً وقتی من نظریهء هویت فکری را اساس بررسی خود قرار دادم، به تلاش می‌افتم که تا آخر و در هر مورد با آن پیش بروم و هر مسئله‌ای را بر مبنای آن توضیح بدهم. این کار چه ضرورتی دارد؟ مگر هویت فکری ارث پدرم است که سعی می‌کنم به هر جان کندن و سفسطه از آن دفاع کنم؟ فرضاً حسادت را یکی از محصولات هویت فکری می‌دانم. آن را ناشی از مقایسهء ارزشها می‌دانم، اما این نباید مانع شود که جنبه های دیگر آن را هم نادیده بگیرم. بسیاری از بچه‌های دو سه ساله که هنوز قالب‌گیری هویتی نشده‌اند، همینکه می‌بینند مادرشان نوزاد دیگری به دنیا آورده چنان حسادت می‌کنند که حتی از غذا خوردن می‌افتند. در این صورت چرا حسادت یا ترس یا نفرت را یک جهته نگاه کنم؟ اینها ممکن است هم فطری باشند و هم اکتسابی."

در مورد خشم و نفرت هم واقعیت این است که تمام خشم انسان لزوماً از ناحیهء هویت فکری نیست. یک سری خشمها هستند که لازم هستند. اگر من در طبیعت هستم و احساس خطر از مار می‌کنم و آدرنالین در بدن تولید می‌شود و ایجاد انرژی خشم می‌کند و باعث می‌شود من قدرت فوق‌العاده‌ای برای نشان دادن عکس‌العمل فیزیکی پیدا کنم، امری طبیعی، موجه و منطقی است و ارتباطی به هویت فکری ندارد چرا که امری واقعی اتفاق افتاده است . اما هویت فکری در واقع تغییر کاربری داده است و خشم را در خدمت خودش گرفته است.

۴، می‌دانیم که "هویت فکری" پدیده ای است که پدیده نیست، خیال و وهم است. حال چطور است که ترشح این ماده در مغز انسان در خدمت پدیده‌ای قرار می‌گیرد که واقعی نیست؟ جسم انسان واقعی است و دفاع از آن منطقی است. یا دفاع از فرزند در راستای بقاست و منطقی است. ولی دفاع از پدیده‌ای که واقعیت ندارد چه وجه منطقی‌یی می‌تواند داشته باشد؟ وقتی به "من" توهین می‌شود و "من" خشمگین می‌شوم و آدرنالین ترشح می‌شود، من برای چه چیزی خشمگین شده‌ام؟ از چه چیزی صیانت می‌کنم؟

۵، علت خشمگین شدن "من" این است که فرد "هویت فکری" را به حساب واقعیت گرفته است. در اثر کثرت و طول القاعات من می‌پندارم که "هویت فکری" همچون جسم یا فرزندم واقعی است. آیا من اگر در مقابل توهین خشمگین نشوم، صیانت من به خطر خواهد افتاد؟ آیا زندگی و حیاتم را از دست خواهم داد؟ واضح است که نه!

۶، انسان این امکان را دارد که بدون خشم ورزیدن و با استفاده از قوهء تعقل از حیات خود دفاع کند تا زندگی و معیشتش به خطر نیفتد. اما تصور اینکه انسان می‌تواند بدون خشم و نفرت از زندگی خودش دفاع کند برای "هویت فکری" سخت است!

٧، بدلیل دور بودن انسان هویت فکری از خرد، تمام واکنشها، تصمیمات و کل زندگی اش به جای استفاده از عقل و خرد و عاقبت اندیشی، برپایهء احساسات لحظه‌ای است.

٨، در بروز خشم و نفرت قطعاً پای "هویت فکری" در کار است (سوای خطرهای واقعی).

٩، "هویت فکری" برای اینکه مستمسکی برای خشم ورزیدن داشته باشد، اقدام به مبالغه و گزافه بینی می‌کند. "هویت فکری" واکنشی نامناسب با وضعیت پیش آمده نشان می‌دهد. مثلا اگر وضعیت یا بحرانی با درجه سه پیش بیاید، "هویت فکری" به جای واکنشی در همین حدود، واکنشی در حد ده - پانزده نشان می‌دهد، چرا که عمدا ارزیابی مبالغه‌آمیزی از قضیه می‌کند و واکنشش مبتنی بر همان ارزیابی مبالغه‌آمیز است.

١٠، علت میل عمدی "هویت فکری" به مبالغه‌آمیز تصور کردن قضایا این است که بوسیلهء ایجاد خشم و نفرت بهانه‌ای برای واقعی بودن خود بدست دهد.

١١، وقتی "هویت فکری" به هر صورتی مورد ضربه قرار می‌گیرد،فرد می‌تواند پاسخ مناسب را بدون خشم بدهد، اما عمدا حالت عصبانیت و خشم می‌گیرد تا وانمود کند که ضربه سنگین بوده‌است و توجیهی برای سنگینی واکنش خود باشد.

١٢، خشم و نفرت می‌تواند جنبهء وانمودی هم داشته باشد. به این صورت که بچه یاد می‌گیرد که اگر در مقابل کسانی واکنش خشم‌آلود نشان دهد آنها کوتاه می‌آیند. و بعداً که این طریق خشم ورزیدن را استفاده می‌کند درواقع وانمود به خشم ورزیدن می‌کند. بسیاری از خشم ورزیدنهای انسانها به یکدیگر جنبهء وانمودی دارد.

١٣، اگر خوب به روابط انسانها دقت کنیم، می‌بینیم که مهمترین عاملی که در روابط انسانها حاکم است خشم و نفرت است. گویی که انسانها کاری ندارند جز خشم ورزیدن به یکدیگر!

١۴، ترس، پشت خشم است. یعنی اول ترس است و بعد خشم. فرد اول از زیر سؤال رفتن هویت احساس خطر می‌کند و می‌ترسد، بعد خشم می‌ورزد تا دفاع یا حمله کند.

١۵، قسمتی از کتاب: "چرا روحیهء ما شاد و شکفته نیست؟ چرا وجود خود را تبدیل به یک آلت نیش‌دار و آزار دهنده و ناهنجار کرده‌ایم؟ برای این است که خشم ونفرت در شکل وسیعی وجود ما را تسخیر و آن را منقبض، تیره و کدر کرده است. اینکه من خود را با ماسک در مقابل تو ظاهر می‌کنم، این پز و رفتار و حرف زدن استادانه و حرکتهای حساب شدهء من در مقابل تو، همه نمودهای نفرت است. مبل و شهرت و سواد و مقامی که به هم رسانده‌‌ام، عین گرزی است که بر سر تو فرود می‌آورم."

١۶، قبلاً گفته‌ایم که یکی از خصوصیات اصلی "هویت فکری" نمایش و پزدادن است. در واقع پز و نمایش هم در خدمت خشم است. به این صورت که من خودم را از یک زندگی بدون ویترین آرام و عمیق محروم می‌کنم و یک شخصیت مشعشع آنچنانی را به تو نمایش می‌دهم - در صورتی که خودم درونا می‌دانم که سطحی و پوچ هستم- تا این شخصیت و ویترین را بر سر تو بکوبم تا خشم را تأمین کنم.

١٧، انسان به علت شرطی‌شدگی به وضعیت موجود، حتی به ذهنش خطور نمی‌کند که می‌تواند زندگی‌یی جز آنچه که الان دارد، داشته باشد.

١٨، بیشتر عمر انسان به آزار دادن و خشم و نفرت ورزیدن می‌گذرد.

قسمتی از کتاب: "چرا ما نمی‌توانیم این شصت هفتاد سال مهمانی زندگی را کوفت یکدیگر نکنیم؟ این چه مهمانی زهر‌ماری است که ما در آن شرکت کرده‌ایم؟ چرا کفران نعمت می‌کنیم؟ این همه زیبایی و نعمت در اطراف ما هست، آنوقت باید به آن بی‌اعتنا بمانیم و خود را درگیر بازی‌یی‌ کنیم که نتیجه‌اش کشتن و محروم کردن و آزار یکدیگر است. حسن، باور کن بیشترین وقت ما در این مهمانی صرف آزار و نفرت ورزیدن یکدیگر در یک مسابقهء پوچ می‌شود. انسان خودش با خودش مدام در تضاد و کشمکش است. با خودش سر ناسازگاری دارد. زن با شوهر، همسایه با همسایه، این ملت با آن ملت، عرب با عجم. همه با هم درگیر یک جنگ و ناسازگاری و ناهنجاری تمام نشدنی هستیم. و اینها همه حاصل نفس است. حاصل بازی شخصیت است."

١٩، انسانها وقت زیادی را صرف پیدا کردن راههای زیرکانهء آزار همدیگر و سپس توجیه روشهای آزار می‌کنند. یعنی محور و اصل بر خشم و نفرت است اما با ظاهری موجه و روتوش شده.

٢٠، مادامی که زندگی انسان در اختیار هویت است، وضعیت به همین شکل است و انسان با انسان جنگ دارد. یا بهتر بگوییم شخصیت با شخصیت، قالب با قالب، یا بقول مولانا لاشیء با لاشیء جنگ دارد. و نه فقط جنگشان، بلکه دوست داشتنشان هم دوست داشتن تصاویر است.

٢١، یکی از آفتهای خودشناسی این است که فرد بدون اینکه متوجه باشد، خودشناسی را برای بزک "شخصیت" انجام می‌دهد. اگر من میخواهم از خشم، خشونت یا ترس خلاص شوم، این در راستای کسب یک "شخصیت" مجلل است، چرا که متوجه می‌شوم که اینها به لحاظ اجتماعی به اصطلاح بد هستند. در حقیقت قصدمان تیز کردن سلاح است در برابر دیگران.

٢٢، کسانی می‌پرسند که: اگر به ما توهین شد چکار کنیم؟ جواب این است که با آن بمانید. اینکه ذهن می‌پرسد چکار کنم؟، یعنی به دنبال توجیه بودن، یعنی حرفهایی یاد بگیرم که با آن از درد فرار کنم. اما پاسخ این است که با درد بمان، واکنش بیرونی و درونی و ذهنی نشان نده، حتی از فحوای خودشناسی در صدد توجیه و آرام کردن نباش. به کل قضیه و درد آن آگاه باش.

٢٣، از اینکه مورد ضربه قرار بگیریم نترسیم و حتی مورد ضربه قرار گرفتن را بخریم. این آگاهی را داشته باشیم که موقعیتهایی که در زندگی پیش می‌آید که باعث ضربه خوردن هویت می‌شوند، برکت هستند و آنها را غنیمت بدانیم وبه چشم موهبت و نعمت به آنها نگاه کنیم.

٢۴، تا می‌توانیم از تحسین، تعریف و تمجید شنیدن بدور باشیم. فضای جامعه و نحوهء رفتار آن با ما، طوری است که به ما تلقین می‌کند که باید مورد تحسین و تمجید و به‌به قرار بگیریم. باطنا درک کنیم که تعریف و تمجید برای ما سم است.

٢۵، تجربه نشان می‌دهد که اکثر افرادی که به خودشناسی رو می‌آورند، از قشری هستند که خیلی متمول نیستند. البته از قشر متمول هم به خودشناسی رو می‌آورند اما آن دلیل دیگری دارد و آن این است که خودشناسی مد است و فرد پولدار پس از سر کشیدن به تمام برندها، حالا می‌خواهد سری هم به عرفان بزند و برند مولانا را هم تأمین کند. اما علت اینکه اکثراً متمول نیستند و حتی به لحاظ مالی در سطح پایینی قرار دارند این است که فرد پولدار خودش را بوسیلهء پولش تخدیر می‌کند و با شلوغ کردن دور و برش و مسافرتهای پی در پی از خلوت فرار میکند تا درد را نبیند. اما وقتی فرد پول این کارها را ندارد، وسیلهء تخدیر ندارد و درد را می‌بیند.

در واقع فرقی بین فرد پولدار و بی پول از لحاظ روانی نیست، هر دو رنج هویت دارند، اما فرد پولدار با استفاده از پول و وسایل تخدیر درد را نمی‌بیند.

٢۶، نکتهء دیگر در مورد متمولین، ثروتمندان یا اشخاصی که دارای مقام و جایگاه اجتماعی بالایی هستند این است که، به محض از دست دادن ثروت یا جایگاه اجتماعی‌شان، به افسردگی شدید روحی دچار می‌شوند و حتی ممکن است خودکشی کنند، چرا که دیگر وسیلهء تخدیر ندارند و انگار ارزشهایشان را از دست داده‌اند و آنها می‌مانند با یک شخصیت پوچ و توخالی.

 

مینا

سمبلیسمِ شیطان


                            

نفس و شیطان هر دو یک تن بوده اند
در دو صورت خويش را بنموده‌اند
"مثنوی معنوی"

مفهومِ «شیطان» در ادبیات و سمبلیسمِ دینی، همین ذهنِ اسیرِ خوداِشعاری(نفس) است.
به این معنی که همه ی کیفیاتی که پیرامونِ این مفهوم در "آنجا" پرداخته شده است، مثل: مقایسه گری، تعبیرمندی، وسوسه انگیزی، هستی اندیشی، ارزش مداری، رقابت، صورت پرستی، احساسِ حقارت، تضاد، نارضایتی، خشم، ملامت، خود برتر بینی و نَخوَت و ...
در "اینجا" هم قابل انطباق ومشاهده است.

رضا. ع

دلا خو کن به تنهایی که از " تن" ها بلا خیزد ...

خلق ماتِ آرزو اَند و ھوا
زان پذیرااَند دستانِ تو را
"مثنوی معنوی"

این بیت اشاره به تنهایی انسان دارد. می گوید:
اطرافیانت و در مجموع، انسانهایی که با آنها  سروکار داری، حیران و دلبسته ی امیال و آرزوها و نیازها و تصاویرِ ذهنیِ خودشانند. و بخاطرِ این نیازها و امیال و تصاویرِ ذهنی است که تو را تحویل می گیرند و می پذیرند و  محبّت و احترام می کنند. بعبارتِ دیگر، در پسِ این پذیرش و محبت و احترام، انواعِ محاسبات، نقشه ها و انتظارات و لذتها و منافع، نهفته است.

نتیجه ۱ :
بنابراین به هیچ چیز و هیچکس در بیرون، دل نبند و امیدوار نباش، مگر آنکس که خالی از آرزو و هویٰ باشد، که آنهم:
گفتند، یافت می نشود جسته ایم ما!!!

نتیجه ۲ :
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علیک شان، کم جو، اَمان

نتیجه ۳ :
بنابراین، آزاده و رها و بی نیاز و بی تعلّق باش.

نتیجه ۴ :
عشقِ آن زنده گُزین کو باقی است
کز شرابِ جان فزایت ساقی است

"تن" ها: انسانها، دیگران(در اینجا)

رضا.ع

مقایسه

به نظرمی رسد، مهمترین ابزار و عاملِ حفظ و استمرارهویت فکری "مقایسه" است.
شواهد:
۱. مُصفا در جاهای مختلف اشاره می کند که مسألهٔ هویت فکری در انسان به دلیلِ ارتباطاتش با دیگران بر ذهن عارض شده است. یعنی، اگر دیگرانی نبودند، مسالهٔ شخصیت و نمایش و هستی بافی و توهمِ هویت، بر ذهن حاکم نمی شد. و مثالی را مطرح می کند و در آنجا می گوید: که اگر انسان به تنهایی در جزیره ای می زیست، از هویت خبری نبود.(نقل به مضمون).
این نشان می دهد که بذر هویت با مقایسه در وجود روانی ما ریشه دوانده است. و خشم، ملامت، نمایشِ شخصیت، رقابت و سایر میوها ی تلخ و زیانبارِ درختِ هویت از این ریشه ی خبیثه تغذیه می کنند.

۲. در مثنوی با اقتباس از قرآن(اعراف۱۱،۱۲) داستانِ طغیانگریِ شیطان و سجده نکردنِ او بر آدمِ ابوالبشر آورده شده :

اوّل آنکس کاین قیاسکها نمود
پیشِ انوارِ خدا، ابلیس بود

گفت: نار از خاک بی شک بهتر است
من زِ نار و او زِ خاکِ اَکدَر است

ابلیس در اینجا سمبلِ هویت فکری و نورِ خدا سمبلِ فطرت/حقیقت است. این نشان می دهد، اولین اِبرازِ هویت فکری علیه فطرت/حقیقت که سرنوشتِ معنویِ انسان را رقم می زند با مقایسه و قیاس صورت گرفته است.  توجیه و استدلالِ شیطان برای سرپیچی از دستورِ حقٓ با مقایسه صورت می گیرد. چون می گوید: من از آتشم و او از خاکِ کِدِر.

۳. خارج شدنِ کودک از کیفیتِ فطرت، با نوعی طلب کردن، به امیدِ چیزی شدن همزمان است. این طلب کردن و حرکتِ زائد، با مقایسه در ذهن ایجاد می شود. به همین دلیل، تنها داروی بیمارِ هویتی، احتماست. احتما، یعنی توقفِ خواستن، تا مقایسه نباشد، "خواستن"ی نیست.
۴. با فلش بک به گذشته ی خودمان و مشاهده ی احوالِ درونی مان این نظر تأیید می شود که مهمترین ابزار و عاملِ حفظ و استمرارِ هویت فکری مقایسه است و خشم و ملامت و سایر کیفیاتِ مخرب، بعد از او به ذهن عارض می شوند.

رضا.ع