ترس از مرگ

«ترس از مرگ»

سحر: سلام دوستان، موضوع این هفته به عهده بنده هست و در مورد ترس از مرگ هست.  
                      
۱ /
یکی از مسائل انسان اسیر هویت فکری این است که هستی اندیش و هستی مند میشود. یعنی عادت به چیزی داشتن و شدن و بودن میکند و میدانیم که هستی داشتن مانع مهم رهایی است،این در حالیست که ما به هستی داشتن عادت کرده ایم.جامعه و ترفندهایش زندگی مارا به سمت و سویی سوق داده که حتی ازتصور زندگی بدون عادت ها و وابستگی ها و داشته هایمان وحشت داریم،چه رسد به اینکه بخواهیم آنها را عملا ترک کنیم.ما از مرگ بر این هستی وحشت داریم،چون از عدم و نیستی وحشت داریم.از چنگ نزدن به چیزی و وابسته نبودن به آن،و از اینکه چیزی برای نشان دادن شخصیت خود نداشته باشیم هراس داریم.اساس هویت فکری همین وابستگی ها و داشته های توهمی است و حالا با نبودنشان احساس خطر میکند و هستی خود را متزلزل میبیند.اما واقعیت اینست که همه ترسها و آلام و زشتی های ما در هستی داشتن است و ما غافل از آنیم و تصورمان درست برعکس حقیقت است.یکی از اهداف هویت فکری،خودنمایی و نمایش است و یکی از مفاهیم مرگ،مرگ بر خودنمایی و دست کشیدن از نمایش است.ما یک هستی متظاهرانه که دیگران و جامعه بر ما القا کرده اند را وسیله خودنمایی قرار داده ایم و دائما به آن چنگ میزنیم و وحشت از دست دادن آنرا داریم،چون با از دست دادن آن چیزی برای ارائه و نمایش نداریم.  
                      
۲ /
ترس و مرگ ارتباط نزدیکی با هم دارند.ترس انسان همیشه یا بخاطر از دست دادن چیزی است که آن چیز برایش فوق العاده عزیز و گرانبهاست،یا ناشی از احتمال عدم بدست آوردن چیز با ارزشی است که انتظار بدست آوردن آنرا دارد.
ترس از به خطر افتادن ارگانیسم و واکنش دفاعی در مواقع احساس خطر برای حفظ ارگانیسم کاملا طبیعی است و این ترس به هیچ وجه جنبه نامطلوبی ندارد.اما ترس از مرگ طبیعی ماهیتی دیگر دارد.درست است که حفظ از ارگانیسم اهمیت دارد،ولی باید عامل خطری برای آن وجود داشته باشدکه من از آن ترس داشته باشم.وقتی عامل خطر بالفعل وجود ندارد من در برابر چه چیزی باید واکنش ترس از خودم نشان بدهم؟!!صرفا بخاطر خطری که معلوم نیست سی یا چهل یا پنجاه سال بعد مرا تهدید خواهد کرد باید ترس داشته باشم؟!!خب واضح است که چنین ترسی بی مورد و از روی هویت است،زیرا عامل خطر بالفعل موجود نیست.چرا من باید تمام عمرم را با یک ترس موهومی به سر ببرم؟!!
این یک چیز طبیعی است که ارگانیسم رفته رفته فرسوده میشود و یک روز هم حرکاتش متوقف میشود.انسانی که دید منطقی و خردمندانه دارد و در کیفیت پذیرش است این را میپذیرد و تسلیم است و حالت مقاومت و رد به خود نمیگیرد،نتیجتا ترسی از مرگ ندارد..دلیل نپذیرفتن آن پدیده ای است به نام "زمان"
انسان تصور میکند هویت موجودش موقتی است و در آینده باید دائمی و قطعی بشود و به همین دلیل اندیشه شدن،زمان آینده را در ذهن خود بوجود می آورد.ذهن انباشته از تصاویری از گذشته است که این گذشته مقبول جامعه نیست و نتیجتا مورد قبول خود فرد نیز نمیباشد،و باعث میشود که انسان دائما خود را در نقص ها و حسرت هاو ناکامی ها ببیند که باید در آینده آنها را جبران کند.این رنج و بدبختی و ناکامی ها را سالیان سال با خود حمل میکند به امید آینده ای موهوم که هویت حقیر خود را متشخص کند.حال مرگ میگوید من آمده ام و دیگر فردایی وجود ندارد که تو کمبودها و حقارت ها و حسرتهای خود را در آن جبران کنی.فرصتی نیست تا به خواسته هایت جامه عمل بپوشانی و گذشته به اصطلاح نابسامانت را اصلاح کنی.آینده ای که تو متصور بودی نیامد و آرزوهایت بر باد رفت،تو ماندی و اینهمه حسرت و ملامت. خب،حال همه امیدهای ذهن بر باد رفته!!!!تصور این واقعه که دیگر فرصتی برای جبران و شدن و رسیدن نیست رعشه بر جان انسان می اندازد.چه بسیار امید و رویا داشتی برای تشخص و به دست آوردن نداشته هایت!!!                         
۳ /
دیگر اینکه من تصور میکنم با مرگ،تنها من هستم که از صحنه رقابت و شخصیت و نمایش حذف میشوم و دشمنان و رقبای من با ماندن،طلب  خود را نقدا میگیرند و طلب من نسیه خواد ماند و مرگ این اجازه را از من خواهد گرفت.تصور اینکه من از میدان نمایش به در میشوم و دیگر جایی برای ارائه شخصیت برای من نیست،ولی رقبا و اطرافیان من همچنان باقی میمانند و چیزی برای نمایش دارند رعب و وحشت در من ایجاد میکند.چرا که دیگر دست من بجایی بند نیست و باخته ام.به همین دلیل مرگ همگانی برای یک انسان اسیر هویت عروسی است.چون رقبای او هم از میدان به در میشوند و تنها او نیست که از صحنه نمایش و رقابت و...... حذف میشود!در اینصورت کسی باقی نمیماند که من از ماسک قدرت و نمایش و تشخص و....آن بترسم.در اینصورت کسی برای کسی نمیتواند خطر هویتی ایجاد کند و هستی او را به خطر بیندازد.    
                    
۴ /
علت دیگر ترس از مرگ ناشناختگی از آن است.چون هویت فکری حصاری است از شناخته هایی که انسان در آن فقط احساس ایمنی میکند.ذهن جرأت نمیکند پایش را از شناخته ها فراتر بگذارد،چون نمیداند بعد از آن چه بر سر هویت خواهد آمد.از اینکه چه چیز نامشخصی در انتظار اوست واهمه دارد،چون عمریست با هستی و داشته ها و وابستگی های معلومی که برای خود ساخته خو گرفته و حال باید ترک آنها را بکند و به سمت ناشناخته ها برود،طبیعی است که این جریان برایش وحشت به دنبال دارد.یک عمر برای پروار کردن و نگهداری آن کوشیده،حال وحشت سرنوشت نامعلوم آن را دارد!!!!  
                      
۵ /
مرگ تهدید بزرگی برای هویت است که ما تمام عمر با دلهره و نگرانی سعی در حفظ آن کرده ایم.اگر امروز کسی ما را تحقیر کرد و به ما توهین کرد،ما این امید را داریم که در آینده به هر نحوی این تصویر خراب شده را بازسازی کنیم.حالا با وجود مرگ هویت یکباره از بین میرود.چگونه میتوان آنرا ترمیم کرد؟!!پس وحشت داریم!!!!  
سحر
برگرفته از کتاب «با پیر بلخ»، نوشتهٔ محمدجعفر مصفا                      
پایان


نکات برجستهء فصل نهم کتاب رابطه

 

١، یکی از اصلی ترین پایه های هویت فکری مقایسه است.

٢، ما وقتی دو شغل را با هم مقایسه میکنیم، درحقیقت شغلها را مقایسه نمیکنیم، بلکه تعبیر آن شغلها را مقایسه میکنیم. ما چون مشاغل را به تعبیرشان چسبانده ایم و به تعبیر آنها اهمیت داده ایم نه به واقعیت آنها، فکر میکنیم که مشاغل را مقایسه میکنیم. تعبیر و ارزش شغل برای ما اهمیت دارد و میشناسیم، نه واقعیت آن شغل.

٣، هنگام مقایسه بین دو ارزش (که در ظاهر بین دو شغل است)، ما دچار احساس کمبود شخصیت و حقارت میشویم. و به تلاش برای پیدا کردن، یا به فکر کردن به شغلی دیگر با ارزش اجتماعی بالاتر میپردازیم، اما به علت اینکه نمیخواهیم قبول کنیم که انگیزهء درونی ما برای این کار احساس حقارت درونی است، میکوشیم تا برای این تلاش دلایل موجهی بتراشیم. از آنجا که این تلاش در حقیقت برای ارتقاء هویت است، و پایهء هویت بر ابهام ودروغ است، این دلایل موجه برای خودمان هم روشن نیست و تلاش و حرکتمان از روی تیرگی، کوری و ابهام ونا روشنی است.

۴، یکی از ظلمهای اجتماع که هویت را بر ما القا کرده است این است که، در عین حالی که مسائلی را بر ذهن القا میکند، از طرف دیگر طوری رفتار میکند که انسان این مسئله را در درون خود حس نکند. به عنوان مثال جامعه به من میگوید تو باید ارزشهایی را که بدست آورده ای با ارزشهای دیگران مقایسه کنی. و مقایسه، احساس حقارت و حسادت به همراه می آورد. اما جامعه با دستورات اخلاقی اش میگوید حسادت چیز بدی است. از طرفی خودش باعث ایجاد حسادت میشود و ازطرفی میگوید حسادت چیز بدی است و نباید آن را داشته باشی. به همین دلیل است که انسان احساس حسادت را در خود میبیند اما نمیخواهد که به آن آگاه باشد و دوست دارد آنرا بپوشاند.

۵، یکی از اصلی ترین اصول خودشناسی روبرو شدن با واقعیت درون خود است. اعتراف، یعنی روبرو شدن با واقعیت، یک اصل در خودشناسی است. اما متاسفانه جامعه و سیستمهای روانشناسی انسان را به سمت قله های چیزی شدن و به جایی رسیدن سوق میدهد.

۶، قسمتی از کتاب: "وضع ما تشبیها اینطور است که انگار یک ساختمان مدام درحال فرو ریختن را با خود حمل میکنیم، که برای جلوگیری از فرو ریختن آن دست ذهنمان لاینقطع باید به یک جای آن بند باشد".

ما از اینکه این وضعیت را در درون خودمان ببینیم میترسیم. واقعیت این است که ما در درونمان احساس حقارت، حسادت، خشم، نفرت و ترس داریم. آنها را بپذیریم و اعتراف کنیم که ما همین هستیم و نمیخواهیم انکارشان کنیم. واقعیت درون همگی ما همین ترسها و حقارتهاست.

٧، اگر ما به ذهنمان دقت کنیم میبینیم که در ارتباطمان با انسانها و همهء پدیده ها مقایسه را در کار میکنیم. و متوجه نیستیم که مقایسه بسیار آرام میخزد و کارخودش را میکند و این امر چنان برایمان عادی شده است که فکر میکنیم باید همینطور باشد. اما این یک بیگانه است که در ذهن ما لانه کرده و رابطهء صحیح با زندگی اینگونه نیست.

٨، اینطور نیست که ما فقط در ارتباطاتمان مقایسه را در کار کنیم. ما حتی در تنهاییمان هم این کار را میکنیم. ما حتی در خودشناسی هم این کار را میکنیم. خوش بحال مولانا، خوش بحال فلانی که رهاست. ذهن هر جا برود بساط مقایسه را پهن میکند.

٩، مقایسه بلایی است که بر انسان عارض شده واجازه نمیدهد که انسان از موهبتها، نعمتها و هر آنچه که واقعا از آن برخوردار است، بهره مند شود. بسیاری از ما امکانات زندگی در رفاه را داریم اما مقایسه اجازه نمیدهد که ما واقعا از زندگیمان بهره ببریم و ما را در رنج روانی مستمر نگه میدارد.

١٠، تا وقتی مقایسه درذهن هست، احساس حقارت، حسرت، بدبختی، کمبود و نارضایتی اجتناب ناپذیر است. ترس، حساسیت، خشم، میل نفرت از تبعات اجتناب ناپذیر مقایسه است.

١١، وقتی ما درنتیجهء مقایسه دست به کاری میزنیم، در حقیقت کارمان اصالتی ندارد و کپی آن کسی میشویم که خودمان را با او مقایسه کرده ایم. در واقع حرکتمان یک نمایش است نه یک حرکت جوهری و اصیل.

١٢، ما چون در زندگی کسی را که فارغ از بلای هویت باشد ندیده ایم، به خودمان هم نمیبینیم که واقعا یک ذهن فارغ داشته باشیم. و اگر هم گاهی ذهن فراغتی پیدا میکند و آرام است، فکر میکنیم که چیز عجیب و آنرمالی است و میخواهیم از آن فرار کنیم و از نو بودن و در کیفیت هیچ بودن میترسیم.

١٣، انگیزهء اعمال و رفتارهای هویت همیشه غیر از آن چیزی است که خود انسان فکر میکند هست. بنابراین یکی از رویکردهای مفید برای شناخت خود، نیت خوانی است. توجه کنیم که منظور هویتی ما از تصمیمی که میگیریم یا کاری که میخواهیم انجام دهیم، یا حرفی که میخواهیم بزنیم چیست و از این عمیق شدن و روبرو شدن با درون خود نترسیم.

١۴، هویت در تمام زندگی کاری را به خاطر واقعیت آن کار نمیکند. مثال شایع آن ازدواجهای بسیاری است که دو طرف هنگام انتخاب، واقعیت همدیگر را نمی بینند، بلکه ارزشهای پیرایه ای طرف مقابل را می بینند و در حقیقت با آن ارزشها که چیزی جز تصور وخیال خودشان نیست ازدواج میکنند.

١۵، مقایسه مثل نخی است که رفتارها و حرکتهای انسان را به رفتارها و حرکتهای دیگران وصل کرده است.

١۶، ظاهر زندگی انسانها اینطور به نظر میرسد که هر کسی مشغول یک کاری است و زندگی ها بسیار متنوع است. اما باطن قضیه اینطور نیست. باطن زندگی ما انسانهای هویتی در هر زمینه ای که باشد حول محور کسب ارزش و اعتبار میچرخد. قبلهء ما "هویت" و کعبهء ما "من" است.

مثلا کسی در زمینهء نجاری مشغول به کار است و فرد دیگری تدریس و دیگری پزشکی. در ظاهر اینها با هم خیلی فرق دارند. اما وقتی محور زندگی انسان هویت است، وقتی در ذره ذرهء حرکات، دویدنها، فکر، شغل و ذهن نجار و معلم و پزشک، مقایسه و هویت و حسادت و کسب ارزش باشد، در باطن همهء آنها یکی هستند.

١٧، قبلا گفته ایم که هویت یک پدیدهء خیالی است که با تلاش و تقلا و در حرکت بودن، میخواهد خودش را زنده نگه دارد و بگوید که "هست" و وجود دارد. به همین دلیل است که انسان هویتی، اصلا نمیخواهد که سکون داشته باشد. از آنجا که یکی از تبعات مقایسه احساس حقارت است، ما هر چه بیشتر مقایسه کنیم احساس حقارت بیشتری میکنیم. و هر چه احساس حقارت بیشتری کنیم، تلاش و حرکت بیشتری میکنیم تا این احساس حقارت را پوشش دهیم. و در این تلاش و حرکت و فعال بودن، احساس "بودن" بیشتری میکنیم و این چیزی است که هویت از انجام مقایسه میطلبد. تمام حرکات هویت، نهایتا به این می انجامد که خود را واقعی بپندارد.

١٨، تو هم اکنون خودت را در زمینهء هوش، خوشبختی و عقب ماندگی با هیچکس مقایسه نکن. در این صورت از کجا میدانی که انسان کم هوش، عقب مانده یا بدبختی هستی؟ این موضوع در مورد مسائل واقعی، مثل فردی که لکنت یا نقص عضو دارد هم هست. اینکه فرد یک سری امکاناتی ندارد درست است، اما رنج روانی فرد از این مسائل به علت مقایسه است. اگر فردی که دستش نقص دارد دستش را با دست فرد دیگری مقایسه نکند چه رنج روانی یی دارد؟ در خودشناسی هم همینطور است. اگر ما خودمان را با اوتوریته های عرفانی مقایسه نکنیم، ذهن کیفیت پذیرش پیدا میکند و به دنبال چیز دیگری شدن نمیرود.

١٩، اگر ما فقط به همین کیفیت مقایسه و میزان تخریب آن توجه کنیم و به این وسیله دست از مقایسه برداریم، یک مهره از این زنجیر هویت کسر میشود و زنجیر گسسته میشود. به این تمثیل دقیق توجه کنید: اگر انسان در خواب ببیند که مقداری جواهر پیدا کرده و در همان خواب مقداری را گم کند، مقداری را دزد بزند، مقداری را نداند کجا گذاشته و اتفاقات مختلف سر جواهراتش بیاید، نمیتوان گفت که این انسان مسائل مختلف دارد، چرا که کل قضیه یک خواب است. فقط کافی است که بیدار شود. اینجور نیست که مسائل مختلف داشته باشد، بلکه مسئله یکی است و آن این است که آن انسان خواب است. این را بدانیم که اگر هزار مسئله داریم، اگر هزار فکر هم داریم، در واقع یک مسئله داریم و آن این است که ما خواب هستیم و فقط کافی است که بیدار شویم.

٢٠، به افکار با دید تعدد نگاه کردن اشتباه است. انسانی که احساس ناخوشبختی، حقارت، عقب ماندگی، خجالتی بودن، دوست نداشتنی بودن و... دارد، گرفتار مسایل مختلف نیست، بلکه گرفتار یک مسئله است و آن هم "فکر" است.

٢١، اگر ذهن در یک زمینه، مثلا مقایسه، خلاص شود، در زمینه های دیگر هم خلاصی پیدا میکند. مثلا اگر ذهن متوجه شود که احساس بدبختی اش، چیزی جز تعبیر خودش نیست، گویی یکی از حلقه های زنجیر پاره شده است.

اگر ما فکر کنیم که یکی از مسائلمان، مثلا خجالتی بودن، یا احساس حقارت، حل شده اما مسئلهء دیگری، مثل خشم را هنوز داریم، این دروغ و فریب است. اگر یکی از حلقه های این زنجیر حل شود و پاره گردد، در حقیقت کل زنجیر پاره شده است.

 

مینا

نکات برجستهء فصل هشتم کتاب رابطه

 

١، ما به خودمان نمیبینیم که ممکن است فارغ از هویت باشیم. در این رابطه احساس ناتوانی داریم.

٢، انسان از وقتی که به اسارت پدیدهء شخصیت در می آید، دیگر نمیتواند در خودش احساس فدرت و توانایی داشته باشد و تمام زندگی اش دست و پا زدن در کلاف فکر است.

٣، علت اینکه انسان به دنبال بدست آوردن سمبل ها و نشانه های قدرت و توانایی است، استتار احساس ناتوانی عمیقش است.

۴، علت رو آوردن انسان به اعتباریاتی نظیر شهرت، ثروت، محبوبیت، مقام، و همچنین رو آوردن او به خشونت نیز، آن است که اینها در جامعه نشانه های توانایی و قدرت هستند. و به این صورت هم در برابر جامعه و هم در باطن خودش احساس توانایی کند.

۵، احساس ناتوانی در انسان اسیر هویت، بصورت یک اصل کلی و همیشگی هست.

۶، علت ترس شدید ما از، از دست دادن نشانه های توانایی، مثل شهرت، ثروت، محبوبیت و... ترس از، از دست دادن جای امنی است که به آن پناه برده ایم و با از دست دادن آن، در حقیقت با احساس ناتوانی عمیقی که در زیر آن وجود دارد روبرو میشویم.

٧، اگر ما در مواقع جنگ و دعوا با دیگران، به درون خود دقت کنیم، فکرهایی از قبیل اگر با گرفتن فلان مدرک یا فلان ماشین یا فلان مقام نزدم تو دهنت، به ذهنمان می آید. این فکرها در حقیقت جنگ هویت است که ما برای پوشاندن ضعف خود میکنیم. اما حتی اگر به آن مدرک، ماشین یا مقام هم برسیم احساس توانایی نمی کنیم، چرا که احساس ناتوانی ما درونی است و به وقایع بیرون ارتباطی ندارد.

٨، اینکه ما حتی با وضعیتی که بدست می آوریم ( ثروت، شهرت، محبوبیت، مقام)، اما همچنان در درونمان احساس خلا و ناتوانی داریم، این است که هویت بر ما سوار است و یکی از اصول آن احساس ناتوانی است. ما وقتی با کسانی که وسایل توانایی مثل ثروت و شهرت را دارند روبرو میشویم، فکر میکینم که آنها توانایی دارند. اما غافلیم از اینکه آنها هم به اندازهء ما احساس ناتوانی میکنند، چرا که نشانه های توانایی و اعتباریات در حقیقت وضعیت روانی انسان تغییری ایجاد نمیکند.

٩، حال که ما متوجه احساس ناتوانی عمیق و درونی خود شده ایم، باید این وضعیت را بشناسیم و با شناخت آن از این وضعیت خلاصی یابیم.

١٠، بچهء انسان ذاتاً ناتوان است و نیاز به وسایلی دارد که برایش مهیا شود تا بتواند رشد کند و بزرگ شود. حالا این بچه در محیطی پر آزار، ناهنجار، خشن و پرنفرت قرار دارد و این محیط ناهنجار، از طرفی ناتوانی بچه را بیشتر میکند و از طرفی به بچه میفهماند که باید استقلال و امنیت روانی نداشته باشد و مطیع جامعه باشد تا شاید "بعدا" امنیت و استقلال کسب کند که به آن هم نباید امیدوار باشد.

١١، به دلیل قرار دادن مقایسه در پیش پای کودک توسط اجتماع، احساس ناتوانی کودک مضاعف میشود.

١٢، پدیدهء شخصیت یا هویت وابسته به عوامل بیرونی است، از جمله وابسته به نظر و قضاوت دیگران است وهمین باعث احساس ناتوانی داشتن است.

١٣، ما هیچگاه با تمامیت وجود خودمان در زندگی نیستیم و همیشه با "من" بخصوصی با زندگی در ارتباطیم. یکی از اصلی ترین دلایل احساس ناتوانی و ضعف ما همین است که با تکه تکه های انرژی یا تکه تکه های "من" با زندگی در ارتباطیم.

١۴، وقتی انسان با یک حالت تحمیل، تکلیف واجبار با زندگی درارتباط است، مسلما نمیتواند شوق و رغبت خود جوش و خودخاسته داشته باشد و تمام حرکاتش از روی اجبار، اضطرار و ملالت است. هویت از طریق عوامل بیرونی بر ما تحمیل شده است و به همین دلیل است که ما احساس بی شوقی و بی رغبتی نسبت به کلیت زندگی داریم.

١۵، تمام امید ما به پدیدهء خیالی و خودساخته و تحمیلی است. پدیده ای که به ما تحمیل شده و ما از آن درعذابیم و هم احساس اسارت و ناتوانی داریم، و هم تمام امید ما برای امنیت روانی به همین پدیدهء خیالی است واین تضاد همیشه دامنگیر ماست. رهایی از این پدیده جسارت وهمت عظیمی میخواهد، اما شناخت و متوجه شدن انسان به خیالی، توهمی و دروغی بودن آن، انسان را به این سمت سوق میدهد که این پدیده فوق العاده ضعیف است و ما فکر میکرده ایم که قدرتمند است.

١۶، جامعه ما را مشغول مجموعه ارزشهای پوچ و پیش پاافتاده و سطحی خودش کرده و ما خبر نداریم که مشغول بازی یک قران دو قران تحمیل شده از طرف جامعه هستیم.

قسمتی از کتاب: "حالا آمده ایم به اصطلاح خودشناسی کنیم. و آنچه نهایتا در خودشناسی مطرح است، خارج شدن از این بازی و درگیری سه شاهی و صنار است. اما چگونه خارج شویم؟ ما به سه شاهی و صنار جامعه معتاد شده ایم. اسیر و آلودهء آن شده ایم. بنابراین باورمان نمیشود بتوانیم یک کار جدی بکنیم. کاری که همت والا میخواهد. کاری که در محدودهء سه شاهی و صنار نیست. تو وقتی احساس و تصور میکنی که نمیتوانی واقعا به رهایی برسی، وقتی تصور میکنی که مولوی یک انسان استثنایی و متفاوت با تو بوده است و علت رهایی او استثنایی بودن اوست، در واقع داری میگویی من شاگرد بقال حقیر ناقابل طبع پایین کجا و مولوی کجا"

احساس ناتوانی است که انسان به خودش نمیبیند که امکان دارد که این موجود، فارغ از هویت و افکار زائد باشد.

١٧، آگاهی نسبت به همین سه شاهی صنارها، یعنی دیدن واقعیت آنچه که در ذهن میگذرد، ماندن با آنچه هست، دیدن واقعیت آنچه هست، و نه فکر کردن به تکامل و رهایی است که باعث از دست دادن دلبستگی ما نسبت به کلیت جریان شخصیت میشود.

١٨، اگر ما ناتوانی درونمان را، چه بوسیلهء استدلال و دیدن نشانه های آن، و چه بوسیلهء دیدن رو در روی آن در آیینهء روابط، حس کنیم و با آن روبرو شویم و بپذیریم، و نخواهیم که آن را تغییر دهیم، آنگاه دست از بازی هویت برمیداریم و وجودمان بصورت خودبخودی از ناتوانی خلاص میشود. بنابراین دیدن و ماندن با ناتوانی و روبرو شدن با آن بسیار مهم است.

١٩، آنچه که ما بعنوان توانایی فکر میکنیم، در حقیقت معرفی شده توسط هویت است. مثلا من الان به توانایی می اندیشم و میگویم توانایی یعنی این و این. من با چه ملاکی اینها را توانایی میدانم؟ با ملاکی که به من داده شده است و این یعنی ملاکهای هویت فکری. آیا میتوانیم توانایی هایی را لیست کنیم که از نظر هویت توانایی محسوب نشوند و بلکه از نظر اصالت توانایی محسوب شوند؟

١٩، یکی از مهمترین موانع رهایی همین احساس ناتوانی است که برای خودمان متصوریم.

٢٠، هر معلولی یک علت چسبیده به آن دارد. اینکه من الان احساس ناتوانی میکنم، علتی دارد که همین "الان" هست. درست است که به علت القایات و اتفاقات کودکی چیزهایی بار ذهن من شده، اما همین "الان" فکری هست که من بواسطهء آن فکر احساس ناتوانی میکنم. کار مفید این است که من ببینم احساس ناتوانی ام در همین لحظه برخاسته از چه فکری است.

٢١، یکی از عوامل برطرف کنندهء احساس ناتوانی شناخت است.

٢٢، ما احساس میکنیم باید به جایی برسیم، باید از هویت خلاص شویم ولی نمیتوانیم، و این یکی از احساسهای ناتوانی ماست. در این مورد باید این نکته را در نظر داشت که متوجه باشیم که احساس ناتوانی در رابطه با خلاصی و رهایی از چیزی که نیست و یک پدیدهء خیالی است چگونه میتواند مطرح باشد؟

در رابطهء با بالا رفتن ازیک کوه، احساس ناتوانی برای بالا رفتن از آن مطرح هست. اما وقتی کوهی نیست دیگر احساس ناتوانایی یا توانایی دررابطه با چیزی که نیست مطرح نیست.

٢٣، "احساس ناتوانی" یک واقعیت است و وجود دارد، اما "کوه" وجود ندارد و واقعیت نیست. مثال شبه در این مورد به این گونه است که من مثلا فکر میکنم در این اتاق شبحی وجود دارد و دارد به من حمله میکند و من پا به فرار میگذارم و درحین فرار پایم به میز میخورد و آسیب میبیند. احساس درد یک واقعیت است. اما علتی که باعث این واقعیت شده است یک خیال بوده است. هویت فکری هم یک خیال است، اما احساسی که ما داریم، مثل احساس ناتوانی یک واقعیت است که منبعث از یک خیال است.

٢۴، کار ما شناخت، واکاوی و عمیقتر کردن آگاهی نسبت به چیزهایی که در ذهن میگذرد است.

٢۵، قسمتی از کتاب: " احساس ناتوانی، یاس، گیر افتادگی، کوری، ناقابل بودن، احساس بلوف بودن و همهء تصورات نامطلوبی که از خود داریم ومانع ما در طریق رهایی میشود ( همیشه متوجه باشیم که کلمهء رهایی با تسامح بکار میرود. مبادا که از رهایی قله و مدینهء فاضله بسازیم)، از شاخ و برگها و زاد و ولدهای همان کوه ذهنی است. مثل اینکه زنجیرها و رشته هایی از کوه بیرون آمده و به دست و پای تو پیچیده است و تو هرچه تلاش میکنی میبینی باز هم در زنجیری، و حالا یک نفر آمده و به تو میگوید به جای اینکه هی دست و پایت را تکان بدهی تا آن را از لابلای زنجیرها آزاد کنی، ساکت بمان، هیچ حرکتی نکن، فقط اصل کوه را با خیرگی و دقت نگاه کن. دراین نگاه تو متوجه میشوی که اصلاً کوهی در کار نیست. نتیجتا تمام رشته هایی هم که از کوه، یعنی در واقع از ذهن خودت بیرون می آمده و به ذهن تو میپیچیده، و به آن احساس کوری وگیرافتادگی و ناتوانی میداده، دیگروجود ندارد. "

٢۶، هویت برای ساختن پنداری و سر پا نگهداشتن واستمرار حیات خیالی خود، ایجاد ناتوانی میکند. خودش را ناتوان میبیند تا توانایی برایش مطرح شود و مستمسک تقلا و تلاش داشته باشد. و این تقلا و تلاش باعث استمرار "هستی"  و "هویت" است.

٢٧، وقتی هویت به لب پرتگاه مردن و روبرو شدن با خود میرسد، با توجیه های منطقی و ادا و اطوارهایی، نمیخواهد پیگیر مطالب خودشناسی شود. اگر مشغول خواندن کتاب خودشناسی است، میگوید کار واجبی دارم. اگر کلاسی میرود یا به فایلی گوش میدهد، خوابش میگیرد یا بی حوصله میشود و به هر صورتی شده بهانه ای پیدا میکند.

٢٨، وقتی که انسان از بازی هویت و در پیچیدن با تصاویر، جنگ"من"های متفاوت، تضاد، ملامت، سرزنش، خشم، مقایسه وهمهء این بازیها فارغ باشد، به علت اینکه انرژی درونی اش به بیهودگی مصرف نمیشود و در ارگانیسم میماند، احساس خالی شدن نخواهد داشت.

٢٩، متاسفانه این یک واقعیت است که بنیاد رابطهء انسانها بر خشونت، آزار، نفرت، مقایسه، سوء نیت، ترس و بطور کلی ناهنجاری است.

٣٠، به جامعه به چشم نفرت نگاه نکنیم، بلکه با شفقت و دلسوزی نگاه کنیم، همانطور که انتظار داریم دیگران به چشم نفرت به ما نگاه نکنند. در عین حال این را هم در نظر داشته باشیم که جامعه بیمار است. مثل روستایی که همه جذام دارند. رابطهء افراد جامعه رابطهء همدردی است.

قسمتی از کتاب: "این موضوع را به این جهت خاطر نشان میکنم که جامعه را به چشم نفرت نگاه نکنی، به جامعه آنطور با شفقت و گذشت نگاه کن که انتظار داری بچه ات به تو نگاه کند. میراثی را که تو از جامعه گرفته ای داری به بچه ات منتقل میکنی. بنابراین اگر تو حق داری به جامعه به دیدهء خشم و نفرت نگاه کنی،  بچه ات و جامعه هم همین حق را نسبت به تو دارند. روی این نکته خیلی تکیه میکنم که جامعه را دشمن خودت ندان. همدرد خودت بدان. در ساختمان هویت فکری بعضی عوامل و خصوصیات هست که حکم بنزین این ماشین شیطانی را دارد. یکی از مهمترین آن عوامل نفرت است. بنابراین هر اندیشه ای را که باعث افزایش این بنزین نفرت میشود، باید از ذهنت دور کنی یا متوجهش باشی. البته از طریق ادراک منطقی".

٣١، سوالی در کتاب مطرح شده مبنی بر اینکه آیا ناتوانی واقعی داریم؟ مثلا من میخواهم از کوهی بالا بروم اما ده متر که میروم نفسم میبرد و نمیتوانم ادامه دهم. آیا این ناتوانی واقعی نیست؟ جواب این است که نه! این ناتوانی نیست. هر موجودی ظرفیتی دارد. وقتی کسی دو کیلومتر میرود و نفسش میبرد و به اصطلاح "نمیتواند" ادامه دهد، ماهیت احساس ناتوانی ایجاد شده در او چیست؟ این احساس به علت مقایسه است. اگر آن شخص خود را با کسی یا با خود تصویری اش که میتواند ده کیلومتر برود و خسته نشود مقایسه نکند، احساس ناتوانی وجود نخواهد داشت. بنابراین او در حقیقت ناتوان نیست بلکه به اندازهء ظرفیتش و آنقدر که برایش مقدور هست حرکت کرده است.

٣٢، مقایسه، علت نپذیرفتن و نارضایتی است. تا وقتی که انسان یاد نگرفته است خودش را بپذیرد، در هر حالتی که باشد، احساس نقص و ناتوانی خواهد داشت.

٣٣، تصویری که ما از ناتوان بودن و ناشایست بودن خود داریم مانع بزرگی است در برابر با اصالت زیستن.

٣۴، آگاهی بر اینکه "شدن" و "رسیدن"ی وجود ندارد و خیالی بیش نیست، باعث میشود که دید" شدن" زائل شود.

٣۵، آگاه باشیم که تمام علائق، دغدغه و هم و غم ما برای یک پدیدهء هوایی است.

٣۶، تمام حرکات هویت جنبهء تعلیقی و موکولی دارد. پس یکی از کارهای مفید این است که انسان تکلیفش را با پرونده های باز مشخص کند و آنها را ببندد وکنار بگذارد.

٣٧، ذهن تعبیرهای خودش را بعنوان واقعیات میگیرد.

٣٨، ما پس از مواجهه با واقعیات، در ذهنمان با خودمان حرف میزنیم. یک سری از این حرفها تعبیرهای ما هستند و یک سری تکرار واقعیات هستند. مثلا من یک گوجه را میبینم و اسم گوجه فرنگی به ذهنم می آید. تعبیر گوجه فرنگی به چیزی که زائد است. اما این "اسم" گوجه فرنگی هم زائد است. اینکه گوجه فرنگی قرمز است یک واقعیت است. "قرمز" واقعیت هست اما حتی آمدن لفظ قرمز به ذهن هم زائد است. یعنی واقعیات را بدون "لفظ"، دریاف کنیم.

٣٩، بسیاری میپرسند اگر تعبیر و صفت دادن به واقعیات زائد است ( مثلا تعبیر زیبایی به غروب و حتی لفظ غروب زائد است. فقط با واقعیت آن پدیده در ارتباط باشیم)، پس چرا در صحبتها و یا همین کتاب، این موضوع عنوان میشود؟ مثلا چرا گفته میشود که انسان به تماشای یک طلوع یا غروب زیبا بنشیند؟ پاسخ این است که اگر چنین چیزی گفته میشود، برای ایجاد رغبت در مخاطب است. بهرحال باید مخاطب از طریقی متوجه این موضوع بشود. یا اگر مولانا صحبت از عشق میکند فقط برای اهمیت موضوع و ایجاد اشتیاق درمخاطب است وگرنه این گونه صحبتها در اصل زائد هستند.

۴٠، قسمتی از کتاب: "بگذار یک مطلب کلی را برایت بگویم. فرض کنیم من و تو واحمد و تقی و نقی و کل مردم جامعه و تمام جوامع، انسانهای رها شده هستیم، در آن صورت روابط ما اینطور نیست که الان هست. من الان نیمچه دکانی باز کرده ام و تحت عنوان خدمت برای عده ای صحبت و درحقیقت خودنمایی میکنم. آیا در صورت رها شدگی همهء انسانها، من باز هم همین کسب و همین دکان را خواهم داشت؟ واضح است که نه. من هم مثل همهء خلق الله کار وکاسبی دیگری در پیش خواهم گرفت. برای اینجور حرفها و کتابها اصولا جایی و ضرورتی نیست. در آن صورت من و تو الان مثلا داشتیم این زمین را میکندیم و چهار تا سیب زمینی و گوجه میکاشتیم. ننشسته بودیم به حرفهای مفت زدن. وضع موجود، یک فاجعه و بدبختی است برای انسان. من دلم میخواهد الان در سکوت این جنگل بنشینم و در یک کیفیت وجودی نامتعین خود را با هستی یکی کنم و شریک عظمت هستی گردانم، یا اگر لازمتر است سیب زمینی بکارم. اما میبینم تو زمین خورده ای و سرت شکافته، بنابراین وضعیت موجود ایجاب میکند که به مسئلهء تو برسم".

۴١، مهمترین مسئلهء موجود انسان خلاص شدن از پدیدهء خیالی نفس میباشد. خلاص شدن هم به معنی متوجه خیالی و توهمی بودن هویت است.

۴٢، آیا تا بحال دقت کرده ایم که مثلا به محض شنیدن یک موسیقی یا دیدن عکس، سریعا دنبال خواننده یا عکاس آن میگردیم؟ و همینطور است در زمینه های دیگر. ما با پدیده ها بصورت مستقیم و در حال ارتباط برقرار نمیکنیم و آن را به بعد موکول میکنیم. اگر غروب، پرنده یا گلی را میبینیم، به جای تماشای آن به عکس گرفتن از آن میپردازیم. یک کارخوب این است که اینطور کارهایمان را کنار بگذاریم. با واقعیت آن موجود در همان لحظه ارتباط برقرار کنیم و تمامش کنیم.

۴٣، یکی از وضعیتهای مناسب برای مراقبه، نشستن در تاریکی است. چرا که در تاریکی عدم تعین وجود دارد. و همچنین ما در تاریکی خودمان را نمیبینیم. ما جسم فیزیکی خودمان را دلیلی گرفته ایم برای ثابت کردن خودمان که "من" هستم. در صورتی که این مغالطه است و این فقط یک جسم است نه "من".

 

مینا

باغِ سبزِ عشق

دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
 
آنکِ او بستهٔ غم و خنده بوَد
او بدین دو عاریت زنده بوَد
 
باغِ سبز عشق کو بی مُنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
 
عاشقی زین هر دو حالت برتَرَست
بی بهار و بی خزان سبز و تَرَست
"مثنوی معنوی"
 
از منظر خودشناسی، در حالت دلتنگی یا تجربهٔ یک احساس بد، کیفیت حضور، یعنی ماندن با آن حالت و احساس.
 خواندن یک شعر زیبا یا شنیدن یک قطعه موسیقی زیبا، یا پرت کردن حواس با مشغولیتهای دیگر، در واقع یعنی فرار از آن حالت. و این یعنی تخدیر.
بنابراین باید با آن احساس ماند و به ریشه رفت.
 
 طیفِ گسترده ای از احساسات، پدیدآورنده ی حالِ بد هستند، مثل: غم، اندوه، ملال، حسرت، تنهایی و ...
 
وقتی به ریشه ی این احساسات برویم، به خواستن، میل به شدن و ترسهای ذهن بر میخوریم.
خواستن، میل، و ترسهای شرطی شده همان"خود" یا "هویت فکری" است.  وقتی ذهن با این روش (درون نگری و ماندن و ریشه یابی) به سراغِ "خود" میرود، به دلیل روشن شدنِ نقاط تاریک و هم هویت نشدن با خود/افکار بطور اتوماتیک احساساتِ بد محو می شوند. چون روندِ میل و خواستن در ذهن پایان می گیرد و در نتیجه تضادی نمی ماند که منجر به آشفتگی شود. این همان فرایند آگاهی نسبت به واقعیت است.
چنین روشی را باید در مورد احساسات خوشایند هم به کار برد. چه در خوشیها و چه در غمها پای "خود" یا "فکر" در میان است . ذهن باید بیاموزد که درهر لحظه ورای غم و شادی و افکار و تصاویر بایستد و تنها نظاره گر این ابر و باد و مه و خورشیدی باشد که در آمد و شدنند. این شیوه ی مشاهده گریِ فارغ از  غم و شادی، همان کیفیت عاشقی یا حضور یا به تعبیر دیگر مُردن است.
رضا.ع