جلسه نهم: تتمه کتاب تفکر زاید
عنوان: گفتگو
در این جلسه به موضوعات متفرقه باقیمانده از فصول آخر کتاب تفکر زاید میپردازیم. یکی از موضوعات این است که وقتی کسی سوالی را در حوضه خودشناسی و روانیات مطرح میکند، آیا موضوع سوال را در درون خودش میبیند یا نمیبیند؟ ما معمولا، به خاطر وهم مند و پندار آلود شدن ذهن، خیال میکنیم که دیگری میتواند مسائل ما را روشنتر ببیند. در صورتی که هر سوالی که انسان ( در زمینه روانیات) میپرسد، برای فرد سوال کننده قابل روشن شدن تر است تا برای کسی که سوال را میشنود. اشاره دقیق مولوی در زمینه سوال در حوضه روانیات هم این است که:
از همان جا جو جواب ای مرتضی........................ که سوال آمد از آنجا مر تو را
جواب سوالت را از خود سوال در بیاور. ببین چرا این سوال برایت مطرح شده و همین سر نخ را بگیر و برو داخل خودت. اینگونه میتوانی جواب دقیق سوالت را پیدا کنی. البته فردی که در این زمینه کار کرده باشد و حیله های هویت فکری را بشناسد، میتواند کمک کند اما اصل موضوع در دست خودت است و برای خودت باید روشن شود. اینکه بنشینی و انتظار داشته باشی دیگری همه چیز را برایت روشن کند، مانند این است که انتظار داشته باشی دیگری به جایت زندگی کند.
موضوع بعد که مرتبط با همین قضیه است این است که، ما از دیگران میخواهیم که یک سری موضوعات روانی را برای ما توضیح بدهند، که این هم اشتباه است. اگر قرار است کسی برای ما کار مفیدی انجام دهد، این است که ما را متوجه کند که ذهنمان گرفتار اوهام و خیال است و با روشن کردن این خیالات، و به کمک خود من، این موضوعات روشن میشود. اصل قضیه را خودم باید ببینم. اینکه دیگری برای من زندگی، عشق، عدم و نیستی را توصیف کند و توضیح دهد، چیزی جز نظریه و تئوری برای من نخواهد بود. بنابراین به این موضوع توجه داشته باشید وقتی سوالی که برای ما مطرح میشود، با رفتن به درون سوال، خیلی از موضوعات برای ما روشن میشود.
موضوع مهم دیگر در خودشناسی جدیت است. اکثر ما فکر میکنیم که رفتن به کلاسها یا خواندن کتاب یا گوش دادن به سی دی برای ما معجزه میکند. اینطور نیست. شناخت مکانیسم و حیله های آن و اینکه پدیده "هویت" یا "شخصیت" که ما گرفتار آن شده ایم، به طرق مختلف میخواهد خود را استمرار خیالی بدهد، قطعا باید بوسیله خود فرد انجام شود. من باید همت و جدیت داشته باشم که با خودم و با افکارم روبرو شوم و ببینم که این افکار چگونه در روابط و زندگی من دخالت کرده و روی تصمیمات من در زندگی و احساس من نسبت به زندگی تاثیر میگذارند، احساس خوشبختی و بدختی کاذب، شادی و ناراحتی، رنج و آزار و مقایسه مندی به من میدهند.
مسئله ما این است که نمیخواهیم و جدیت واقعی برای روبرو شدن با "خود" و شناخت آن نداریم. از شناخت خود میترسیم و به همین خاطر رو به کتب، مکاتب و سیستمهای متفاوت میبریم. اگر یک جا بمانیم و خودمان روی خودمان تامل کنیم بسیار مفید تر است تا کتابهای متفاوت را مطالعه کنیم.
پاراگرافی را از کتاب تفکر زاید میخوانم.
" واقعیت این است که ذهن ما را از کودکی طوری آموخته کرده اند که مدام به داشتن، بودن و شدن می اندیشیم. حتما باید یک چیزی باشیم، یک چیزی بشویم. بنابراین از تصور هیچ بودن هراس داریم. ما حاضر نیستیم هویت خود را که طی سی چهل سال به آن عادت کرده ایم و به آن آموخته شده ایم از دست بدهیم و در بی هویتی به سر ببریم. بی هویتی برای ما حکم مرگ روانی را دارد و ما به اندازه مرگ از آن هراس داریم. ظاهرا میگوییم حاضریم هویت فکری را از دست بدهیم ولی باطنا به آن چسبیده ایم. با یک دست آن را رد میکنیم و با دست دیگر به آن میچسبیم. ما با یک دل میخواهیم و با یک دل میترسیم. اقدام به خودشناسی میکنیم ولی با این کار فقط میخواهیم به من مجلل تری دست یابیم. بعد از شنیدن چیزهایی در مورد ضرورت خودشناسی ممکن است تصویری از یک انسان بی هویت که به نظرمان ایده آل هم میرسد ترسیم کرده باشیم. اکنون به هوای آن تصویر میخواهیم قالب هویت فعلی خود را با آن تصویر عوض کنیم. در این صورت اصل قضیه فرقی نکرده. قالبی که با قالب ترسیم میشود ماهیت همان قالب را دارد فقط با کلمات متفاوت ترسیم شده."
موضوع بعد این سوال است که آیا امکان دارد که وضعیتی را برای ذهن پیش بیاوریم، یا در حقیقت تله ای برای ذهن بگذاریم، که ذهن مجبور به از دست دادن هویت یا من بشود؟ در آخرین تحلیل، آگاهی اصلی ترین شگردی است که میشود برای این منظور بکار برد. اینکه ما متوجه فعالیتهای اکتیو ذهن و ایجاد زمان ذهنی و بین گذشته و آینده پرسه زدن ذهن باشیم. به خیالبافی ها و فعالیتهای ذهن و حتی فکر کردنهایش به امور واقعی توجه کنیم و هشیار باشیم و در آن صورت ذهن بصورت خودبخودی در وضعیت حال قرار میگیرد، خودبخود خالی از هویت یا من میشود.
دوستان اگر گویهای اعصاب را دیده باشند، این گویها را وقتی تکان بدهیم صدایی از آنها در می آید و روش آن این است که دو گوی را در یک دست گرفته و آرام جابجا کنی طوری که صدا از آنها در نیاید. بصورت تمثیلی وقتی این گویها را در دست داری باید بقدری آرام تکانشان بدهی که صدایشان در نیاید. اگر به ما بگویند که به جابجا کردن این گویها توجه کن که اگر صدایی از هر کدام از آنها در بیاید ما تو را میکشیم. آنوقت ما با چه حضوری حواسمان کاملا و شش دانگ جمع آهسته حرکت دادن و توجه به وضعیت آنهاست؟ همین حالت توجه شش دانگ را نسبت به مشاهده افکار داشته باشیم. تمثیل جالب مولانا هم در این زمینه این است که میگوید:
آنچنانکه بر سرت مرغی بود......................... کز وفاتش جان تو لرزان شود
میگوید در نظر بگیر که پرنده ای بر سرت نشسته و به تو گفته میشود که اگر این پرنده از روی سرت بلند شود کشته میشوی. تو دیگر تکان نمیخوری، حتی نفس کشیدنت را کنترل میکنی و تمام وجودت متوجه این است که مبادا پرنده بپرد. باید چنین حالت و چنین هشیاری و حضوری را نسبت به مشاهده افکارمان داشته باشیم. ما اینگونه نیستیم. هنگامی که افکار را تماشا کنیم، فکر میکنیم که پانویس چه گفت، فلانی چه گفت، فلان کتاب چه گفته و کوهی از افکار در ذهنمان میگذرد و توجه شش دانگ نداریم.
برگردیم به سوال، اینکه چه شگردی را برای به تله انداختن ذهن میشود بکار برد تا من را رها کند، همین آگاهی بوسیله حضور شش دانگ است.
سوال بسیار رایج دیگر در این زمینه این است که: من وقتی دارم مراقبه میکنم و به افکار توجه میکنم، متوجه میشوم که چند دقیقه ایست در حال پرسه زدن بوده ام. اولا به هیچ وجه سرزنش و ملامت نکنید و ثانیا به همبن پرسه زنی و عدم توجه هم نگاه کنید. یعنی توجه داشته باش که ذهن آشفته است و نمیتواند تماشا کند.
سوال شایع دیگر این است که آن کسی که به افکار توجه میکند ( در حقیقت مشاهده کننده) کیست یا چیست؟ یعنی من مینشینم و افکاری را که به ذهن می آیند بدون ملامت یا زور کردن نگاه میکنم و توجه میکنم. سوال این است که کسی که دارد تماشا میکند کیست و جواب این است که خود کسی هم که دارد افکار را تماشا میکند یکی از همان افکار است. مشاهده کننده همان مشاهده شونده است. اوایل اینطور است. بعد از مدتی که مراقبه ملکه میشود، آن مشاهده کننده، یک نوع آگاهی و بصیرت میشود که در حال تماشاست.
سوال بعد در مورد عقل جزعی و عقل کلی است. این دو اصطلاحی است که از این به بعد با آنها سر و کار خواهیم داشت. عقل جزعی هنگامیست که فکر برای اندیشیدن آبجکتی دارد، به چیزی می اندیشد. عقل کلی هنگامیست که آبجکت وجود ندارد. مثلا من به ماشین، درخت یا فیل فکر میکنم. فیل و درخت و ماشین آبجکتی برای فکر من هستند و در اینجا عقل جزء جزء یا تکه تکه و متعین شده است. عقلی که چنین می اندیشد را عقل جزعی میگوییم. حال گاهی به واقعیات می اندیشد مانند ماشین، کتاب، مبل و غیره و گاهی هم بوسیله عقل جزعی در زمینه هویتی به این می اندیشم که من خوبم، من بدم، من دوست داشتنی ام، من دوست داشتنی نیستم، من خسیسم یا من دست ودل بازم. اینها نیز تکه تکه کردن روند عقلانیت یا فکر کردن است و این صفات آبجکتهای فکر هستند. بنابراین اینجا هم عقل جزعی در حال کار است. اما عقل کلی بدون آبجکت است و بقول مولانا کیفیت لائیت دارد. کیفیت احتمایی دارد. این که میگوییم عقل کلی یعنی کیفیت بی منی و بی هویتی، یعنی خالی بودن ذهن از من به همین منظور است. "من" همان آبجکتها و صفات است و هنگامی که "من" یعنی عقل جزعی نباشد، دیگر آبجکتها هم نیستند، یعنی هیچی نیست و سکوت است. چرا که وقتی آبجکت نباشد، ذهن محدودیت ندارد و متعین نشده است و مرزی ندارد و کیفیت نامحدود و کلی اندیش دارد که به آن عقل کلی میگوییم.
سوال بعد در مورد خداست، خدا چیست و اینکه میگویند همیشه به یاد خدا باشید یعنی چه؟ هیچکس نمیداند خدا یعنی چه و چیست. مولوی اشاره های دقیقی در این زمینه دارد. او منبعث از یکی از سخنان پیامبر میگوید:
زین وصیت کرد ما را مصطفی..................... بحث کم جویید در ذات خدا
آنکه در ذاتش تفکر کرد نیست................... در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او زیرا به راه....................... صد هزاران پرده آمد تا اله
هر یکی در پرده ای موصول خوست.......... وهم او آن است کان خود عین هوست
صحبت درباره ذات خدا به جایی نمیرسد چرا که ذهن محدود است و وقتی به خدا به عنوان یک آبجکت می اندیشد، از خدا یک تصویر و چیزی محدود ( هر چند خیلی بزرگ و باشکوه و عظمت) و آبجکت ساخته و به آن می اندیشد که قطعا نمیتواند خدا باشد. این تصویر ذهنی ماست. این چگونه خدایی است که میتواند محدود باشد و در حیطه فکر ما در بیاید؟
اگر ما به ذات بخواهیم فکر کنیم، آن چیزی که ما به آن فکر میکنیم قطعا خود ذات نیست. شما به سیب فکر میکنید، آیا آن چیزی که شما به آن فکر میکنید خود سیب است؟ مسلما آن چیزی که شما فکر میکنید تصویر ذهنی شما از سیب است و در مورد خدا هم همینطور است، آنچه که فکر میکنید تصویر ذهنی شما از خداست. و هر کسی فکر میکند خدای ذهنی او خدای واقعیست در صورتیکه قاعدتا نمیتواند اینطور باشد. مولوی یک بیت بسیار کلیدی در زمینه خدا دارد:
هر چه اندیشی پذیزای فناست...................... آنچه در اندیشه ناید آن خداست
میگوید هر چیزی که تو به آن می اندیشی و فکر میکنی یک دقیقه هست و دقیقه دیگر نیست. ذهن الان به درخت می اندیشد و لحظه ای بعد به چیز دیگری. آن درختی که لحظه ای قبل به آن می اندیشید دیگر الان وجود ندارد، یک تصویر ذهنی بود که رفته و الان نیست و ذهن دارد به چیز دیگری می اندیشد، در حقیقت درخت فنا شده است، هر چیزی که می اندیشیم فنا پذیر است. این چه خداییست که فنا پذیر است؟ آن تصویری که من از خدا دارم چیزی است که من می اندیشم و لحظه ای بعد که به چیز دیگری می اندیشم خدا رفته. پس آن تصویر ذهنی من از خدا، حقیقت خدا و ذات نیست.
به این نکته که قبلا هم گفته ایم خوب دقت کنید و برای اجتناب از خود فریبی به آن توجه داشته باشید، هوشیار باشید که ذهنتان کیفیت جستجو کنندگی نداشته باشد، به دنبال چیزی نباشد، زیرا آنچه شما در جستجویش هستید پندار خودتان است.
آن چیزی که به عنوان خدا تصور میکنیم و میگوییم عاشق خدا هستم، پندار، بت و تصویری است که خودمان درون ذهنمان ساخته ایم. و این به مفهوم عرفانی یعنی شرک. یک بتی ساخته ایم. بت میتواند یک چیز بیرونی مثل شهرت و مقام و بتهای ساختگی باشد و یک بت هم همین است. شرک خفی یعنی همان تصویر ذهنی که ما از خدا ساخته ایم و در حقیقت بت است. این چیزی نیست جز پرتاب ذهن خودمان.
آنچه تو گنجش توهم میکنی.......................... زان توهم گنج را گم میکنی
همان تصویر است که ما را از سکوت، از عدم و از همین الان جدا میکند و در اوهام میبرد.
به دنبال چیزی نباشید زیرا آنچه شما در جستجویش هستید پندار خودتان است، پندار خودتان را به جلو پرتاب کرده اید و اکنون دارید به دنبال پندار خود میدوید. اگرچه تصور میکنید در جستجوی چیز جدیدی هستید. شما یک لفظ و نام جدید بر پندار کهنه خود نهاده اید و اکنون به دنبال همان پندار کهنه میگردید منتها با لفظ جدید. تا زمانی که وسیله جستجوی شما قالب است، یعنی ذهن است، به هیچ چیز نو دست نخواهید یافت، زیرا که قالب کهنه است و هر آنچه با این وسیله کهنه جستجو و حاصل شود رنگ کهنه قالب را دارد. یکی از مهمترین وخامتهای هویت فکری این است که سبب میشود انسان با یک پدیده ثابت، مرده و کهنه در ارتباط با حرکت لحظه ای، نو شونده و پویای هستی قرار گیرد.
ذهن یک تصویر فیکسه از خدا، حقیقت، عشق، رهایی و زندگی دارد، در صورتی که میدانیم زندگی یک چیز در جریان و در حال حرکت و نو شدن است.
پایان جلسه نهم
مینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر