خلاصه نویسی جلسه هشتم خودشناسی

جلسه هشتم: فصل هشتم کتاب تفکر زاید

عنوان: گفتگوی اول 

یک سوالی که در مورد مسئله خودشناسی زیاد مطرح میشود این است که چرا ما به بررسی علت تاریخی شکل گیری پدیده هویت نپردازیم؟ مثال خوبی که در جواب به این سوال در کتاب زده شده است این است که شما فرض کنید که منزلتان آتش گرفته است. در این صورت آیا مسئله شما این خواهد بود که آتش از کجا شروع شده است؟ شما در هنگامی که منزلتان در آتش میسوزد به این فکر نمیکنید که آتش از کجا بوجود آمده است بلکه به این فکر میکنید که چه کنید که آتش هر چه زودتر از بین برود. یکی ازحیله های ذهن برای اینکه انسان متوجه آتش گرفتن خانه روانش نشود این است که انسان را مشغول به یک سری موضوعات حاشیه ای و فرعی میکند. مثالی که بنده در این زمینه زیاد استفاده میکنم مثال مارمولک است. شما مارمولک را حتما دیده اید یا در دوران کودکی با آن بازی کرده اید. مارمولک به هنگام احساس خطر دمش را عمدا رها میکند و دم شروع به تکان خوردن و ورجه ورجه کردن میکند تا حیوانی که به دنبال مارمولک است با دم مارمولک مشغول شود تا خود اصل کاری یعنی مارمولک فرار کند و برود. ذهن انسان هم دقیقا چنین کاری میکند. ذهن، انسان را درگیر حواشی و فرعیاتی میکند که اصل کار نیستند. پرداختن به علل تاریخی شکل گیری پدیده "من"،" شخصیت" یا "هویت" دقیقا چنین کارکردی دارد، تا نگذارد انسان به کانون و اصل مسئله که جان و لپ "هستی پنداری" است نزدیک شود. اگر ما واقعا به وخامت تاثیر "من" در زندگی و به اینکه ما را کر و کور کرده و اجازه ارتباط با زندگی را از ما سلب کرده است پی ببریم، آنوقت قضیه متفاوت خواهد بود. به همین دلیل است که دائماً تکرار میشود و مولوی هم در این زمینه تکرار میکند که پی به وخامت "هویت" ببر و خصوصیات این "شخصیت پنداری" را بشناس چرا که هر چه بیشتر و عمیقتر این خصوصیات را در زندگی و در روابط بشناسیم و ببینیم،  عمیق و عمیقتر درک خواهیم کرد که خانه روانمان را آتش فرا گرفته است و جدیت بیشتری برای اتفاء این آتش خواهیم داشت. یکی از مشغولیتها ، مشغول شدن به فرضیات و تئوری پردازی و ذهن را انبار دانش روانشناسی کردن است. انسان با پرداختن به اینکه فلان دانشمند و دکتر و پروفسور چه میگوید و چه نظریه ای دارد، یک کوله بار بزرگ از انواع و اقسام فرضیات جمع میکند و به آنها مشغول میشود و از اصل مسئله دور میماند.

سوال دیگر این است که بعضی میگویند مسائل انسانی ناشی از موضوع اقتصاد و تقسیم ناعادلانه ثروت در جامعه است. اگر ثروت، رفاه و امکانات بصورت مساوی تقسیم شود مسئله "هویت" بوجود نمی آید. در جواب باید گفت که بعضی جوامع مانند ژاپن هستند که توانسته اند تا حدودی این مسئله را اجرا کنند، در ژاپن فرضا مثل آمریکا فاصله درآمدها آنقدر زیاد نیست. اما آیا همان جامعه ای که توانسته است یک نوع تساوی نسبی ثروت و رفاه ایجاد کنند، این امکان را برای افراد خودش فراهم میکند تا فردیت انسانی خودشان را شکوفا کنند؟ آیا آموزش و فرهنگشان مانع استقلال و آزادی درونی افراد جامعه نیست؟ توجه داشته باشید که منظور استقلال و آزادی درونی است. آزادی بیرونی نسبت به آزادی درونی بسیار کم اهمیت تر است. آیا بوسیله فرهنگ، افراد را برده و مطیع خودش نمیکند و در یک سیستم و نظام خاص پیش نمیبرد؟ آیا از آنها انسانهای بی اختیار و ماشین صفت نمیسازد؟ اینها موضوعات پر اهمیت هستند. درست است که از لحاظ مادی و بیرونی انسان باید آزادی و امکانات داشته باشد، اما اصل، آزادی درونی است. انسان اگر آزادی و استغنای درونی داشته باشد، بیرونی ها به تبع آن خودبخود درست خواهد بود. موضوع اساسی تری که مطرح است این است که انسانها به لحاظ درونی شور زندگی و حالت عشق را از دست داده اند و مادامیکه حالت عشق و شور زندگی نباشد، قوانین و نظم بیرونی محکوم به فناست. ممکن است که این قوانین مدتی بر پا باشند اما چون زیربنا و ریشه بنیادین ندارند بعد از مدتی از بین خواهند رفت. بنابراین اصل بر ساختن زیرساخت صحیح روانی است. جامعه باید به لحاظ روانی سالم باشد و وقتی جامعه ای از لحاظ روانی سالم باشد، مسائل معیشتی و مادی خودبخود سالم خواهند شد.

سوالی که در ادامه سوال قبل مطرح میشود این است که حالا با وجود تقسیم ناعادلانه ثروت و فقدان آزادی بیرونی آیا ما دست روی دست گذاشته و به نظریه پردازی بپردازیم؟ در جواب باید گفت که اول اینکه امیدوارم این صحبتها فقط جنبه تئوری نداشته باشد چرا که بهرحال حقایقی در این مسائل هست. و اما بعد اینکه، کار صحیح شناخت انسان و برطرف کردن آفتهایی که او را گرفته است میباشد (برطرف کردن آفات مستلزم شناخت انسان است و قبلا گفتیم که خود شناخت برابر با برطرف کردن آفت است). هر انسانی باید از خودش شروع کند. واضح است که اگر انسان  خودش سالم نباشد و بخواهد به دیگری امر و نهی کند غیر منطقی و نادرست است. بنابراین اگر قرار است جنگل ( که در اینجا سمبل جامعه است) سالمی داشته باشیم، باید تک تک درختان ( تک تک انسانها در جامعه) سالم باشند. وقتی هر انسانی به خودش و به سلامتی روان خودش بپردازد، جامعه ای سالم خواهیم داشت. مشکل انسان این است که فرد فکر میکند که خودش سالم است و به نسخه پیچیدن برای دیگر افراد میپردازد.

بخشی از فصل هشتم کتاب تفکر زاید را میخوانیم: "چند شب پیش مهمان جوانی بودیم که از اعضا دو آتشه حزب کمونیست است. نشسته بود بود به بحث درباره زشتی و قباحت استسمار انسان بوسیله انسان و ضمنا مدام به پیرزن بیچاره که کلفت آنهاست فرمان میداد و زن بینوا که از فرط پیری رمق راه رفتن نداشت به خاطر لقمه ای نان مجبور به اطاعت بود. شخص دیگری را میشناسم که میلیونر است و طرفدار تعدیل ثروت ولی لحظه ای از تلاش و نقشه کشی برای بیلیونر شدن باز نمی ایستد. شما شاهد بودید که هفته پیش در همین پارک چند بچه سوار تاب بودند، دو جوان حدود بیست ساله از راه رسیدند، بچه ها را به زور از تاب پایین آوردند و خودشان نشستند بروی تاب و شروع کردند به بحث درباره آزادی. میخواهم بگویم اینها نمونه خیرخواهی انسانی است که با "من" ( یعنی هویت) زندگی میکند. و تصور نکنید که این نوع رفتار مسخ و بی معنی مختص گروه خاصی است. همه ما همین وضع را داریم، منتها به شکلهای دیگر یا در زمینه های دیگر. واین نمونه هایی که ذکر کردم نماینده تنها یکی از خصوصیات هویت است. دهها خصوصیت دیگردر این پدیده مخرب هست که هر کدام از آنها یک گوشه از زندگی و رفتار ما را ناهنجار و خراب کرده اند".

ما با وجود این پدیده ناهنجارچطور میتوانیم مسئله انسان را بصو ت بنیادین حل کنیم؟

 ما تا مسئله خود را در درون خودمان ( هر کس در درون خود) حل نکنیم، دیگر حرف زدن از امور بیرونی شعار است، نه پرداختن به واقعیت. واقعیت من انسان هستم که باید در کیفیت عشق قرار بگیرم.

سوال دیگری که در این زمینه مطرح میشود این است که بعضی میگویند اگر جامعه از نظر بیرونی آزاد باشد، انسانها از لحاظ درونی هم آزاد میشوند. روشن است که اینگونه نیست. ممکن است که انسان به لحاظ بیرونی از آزادی اجتماعی خیلی زیادی برخوردار باشد، اما وقتی از لحاظ درونی اسیر و گرفتار است، جامعه آلوده است. جامعه امریکا را در نظر بگیرید. بر در و دیوار آن پرچم آن کشور زده شده و به انسان القا میکنند که ملت و هویت تو این است. تو آمریکایی هستی. وقتی انسان دائماً با القای هویت و تبلیغهای گوناگون رسانه ای، به لحاظ ذهنی اسیر است، هر چقدر هم به لحاظ بیرونی آزادی داشته باشد، از لحاظ درونی در همان محدوده ای که اسیر کننده ها تمایل دارند محدود است و آزادی درونی واقعی ندارد و انسانی شکوفا نخواهد بود. مثالی که میتوان در این مورد بیان کرد موضوع برده داری و برده فروشی است. برای ما بسیار سخت است که قبول کنیم زمانی برده داری رواج داشته و انسانهایی بوده اند که کل زندگیشان را در اسارت و بردگی گذرانده اند. اگر خوب دقت کنیم میبینم که در همین دوره و زمان هم چنین جریانی هست، با این تفاوت که ما از نظر درونی برده انواع و اقسام تبلیغات، خرید، اعتباریات وانواع و اقسام چیزهای مختلف هستیم. وقتی انسان به لحاظ درونی اسیر است هزار بار آزادی بیرونی هم نه تنها چاره ای نمیکند که حتی این آزادی های برونی وضعیت انسانی را که در فساد درونی است وخیم تر هم میکند، چرا که انسان حالت سردرگمی و بی جهتی در زندگی دارد و نمیداند کجا هست به کجا میرود وبا زندگی و عمرش چه میکند. بسیاری مسائل هست که اکنون و در این زمانه مقبول و حتی محبوب هستند، مانند بسیاری از ورزشها، که اسم آنها ورزش است اما عملا رقابت هستند. به جان هم می افتند تا پرچم کشورشان را بالا ببرند، و یا اقتصاد عظیمی که این به اصطلاح ورزشها را ساپورت مالی میکنند. پشت همه اینها پدیده "شخصیت و یا هویت" خوابیده است و اگر این پدیده "شخصیت" نباشد کاسه کوزه اینگونه رقابتها و سوپراستارها برچیده خواهد شد.

 همانطور که برده داری الان برای ما قبیح و غیر منطقی است، پدیده هایی مثل رقابت و امور نابخردانه دیگر که ما اکنون گرفتار آنها هستیم نیزبرای بشر پنجاه یا صد یا دویست سال دیگر کاملا احمقانه به نظر خواهد رسید. به عنوان نمونه انسان صد یا دویست سال آینده ( امیدواریم) به این عقلانیت میرسد که اینکه دو نفر که داخل رینگ بوکس به جان هم میپرند که در آخر یکی از آنها برنده شود و هورا بشنود غیر از نابخردی چیزی نیست.

اگر انسان رابطه صحیح با زندگی پیدا کند و از این توهم و خیال "شخصیت" خلاص شود، پی به مضر و یاوه بودن این واقعیاتی که در زندگی بدان مشغول است خواهد برد و پس از این درک و مشاهده متوجه میشود که زندگی بسیار عمیقتر از آنچه هست میتواند باشد. مولوی برای هی زدن و بیدار کردن انسان اشاره های خوبی دارد. میگوید مشغول چه شده ای؟ با زندگی ات چه میکنی؟ اگر انسان واقعا به خودش بیاید، زندگی اش وجه دیگری پیدا میکند و از این سطحی بودن، یاوگی و ابتضال بیرون می آید و دارای غنا و پری درونی میشود.

 پاره دوزی میکنی تو در دکان.... زیر این دکان تو مدفون دو کان (معدن)

ای ز نسل پادشاه کامیار.......... با خود آ وز پاره دوزی ننگ دار

 

پایان جلسه هشتم

مینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر