بهار می آید. اما آیا تا بحال یک روز از عمرم را بهاری گذرانده ام؟ آیا مجال عید و نو شدن داشته ام؟ آیا هرگز توانسته ام نو شدن طبیعت را ببینم، حس کنم، و همچون طبیعت نو شوم؟
بهار می آید. همه چیز نو می شود. هوا تازه می شود. درختان زنده می شوند. و حتی خرس های خفته از خواب بیدار می شوند. اما آیا "من" هم بیدار می شوم؟ آیا چشمانم را باز می کنم؟ آیا نفس عمیقی می کشم؟ آیا کهنه ها را دور می ریزم؟
بهار می آید. شمعدانی ها به گل می نشینند. عطر نرگس کوچه ها را پر می کند. اما آیا در قلب من هم گلی میشکفد؟ آیا روانم عطر محبت دارد؟
بهار می آید. اما آیا "من" بهاری هستم؟ یا خزان هویت را تا بهار هم کشانده ام؟ آیا زمستان "من" هم تمام شده است؟ آیا گرمی آفتاب بهاری، قلب یخ زدهء "من" را گرم می کند؟
بهار می آید. اما آیا "من" اساساً با بهار همخو هستم؟ آیا بهار را می فهمم؟ آیا به شکوفه ای سلام می کنم؟ آیا جوانه ای را می بینم؟ آیا تولد برگی را جشن می گیرم؟
بهار می آید. اما آیا "من" دست از ستایش زمستان می کشم؟ آیا طالب بهار هستم؟ آیا طراوت را می طلبم؟ آیا نو شدن را می خواهم؟ آیا با زنده شدن سازگاری دارم؟
بهار می آید!
بهار می آید؟
مینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر