در یک دورهمی دوستانه ایم! در هوای سرد دور آتش گرم نشسته ایم. اما گرمی آتش از سردی درونی مان نمی کاهد!
هر یک از ما به نحوی در حال فرار از "خود" هستیم. گویی با خودمان دشمنی داریم. ریا و خودفریبی می کنیم و از همصحبتی با هم لذت می بریم! «این یکی» از «آن یکی» دلخور است که به اصرار او را به این مهمانی آورده، اما مدام از او که مسبب آمدن او به این جمع دوستانه(!) شده تشکر می کند. «آن دیگری» حوصلهء صحبتهای کنار دستی اش را ندارد، اما در ادای گوش کردن به صحبتهای او چنان استادانه عمل می کند که امر بر خودش هم مشتبه شده است، و بر این باور است که از صحبتهای طرف مقابل لذت می برد! خودباختگی به جمع، «آن یکی» را چنان سرمست کرده است که به دیگران وعدهء مهمانی در منزل خودش را می دهد.
و اما «این یکی» که بسیار جالب است. او که در تمام طول مهمانی مشغول به رخ کشیدن استعداد و تحصیلات و دانش انبوهش به دیگران بوده، و هیچ یک از حضار از طعنه های آبدارش در امان نمانده اند، حالا آهنگ عاشقانه و پر احساسی را چنان با شور و هیجان برای حضار می خواند و به آنها تقدیم میکند (!!) که اشک به چشم همگان می آورد. مانده ایم طعنه هایی را که از او نوش جان فرموده ایم هضم نماییم یا این احساس عاشقانه اش را در این کلام آهنگین زیبا؟!
ذهن -که اسیر کلمات است- و لحظه ای قبل از طعنه ای رنجیده، حالا با شنیدن این شعر عاشقانه، مسرور و سرخوش می شود. تعدادی حرف و صوت بی معنی، تشکیل کلماتی را می دهند که یک معنی "قرار دادی و اعتباری" به آن چسبانده ایم و نام آن را گذاشته ایم "کلام عاشقانه!" و اسیرش شده ایم.
اینگونه دورهمی ها، همچون مواد مخدر اند برای انسان معتاد. دور هم جمع می شویم، به انحاء زیرکانهء مختلف ارضاء خشم میکنیم، نشئه میشویم، تخدیر میکنیم، انرژی مان را هدر میدهیم، در آخر "از دیدار هم مشعوف شدیم"ی هم نثار همدیگر می کنیم و می رویم پی کارمان.
اما امان از صبح فردا که نشئگی پریده و خماری آمده، و حالا با روحیه ای کسل و ناامید، با احساس بدبختی و پشیمانی، بی انرژی و خمار، با «روانی کهنه و مرده»، وارد «روزی تازه و نو» میشویم.
و همین نشئگی های گاه و بیگاه و خماری های همیشگی مان را، "زندگی" نام نهاده ایم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر