نکات برجستهء فصل دوازهم کتاب رابطه

 

١، اصل نماز، تحقق یگانگی یا وحدت است. متوقف کردن مقایسه، بریدن از کوچکی‌ها و تعلقات "هویت فکری"، تقویت صمیمیت و محقق کردن حضور، از فواید نماز می‌باشند.

ما نماز را بصورت عرفی و ظاهری یادگرفته‌ایم و چگونگی تحقق حقیقت نماز را به ما نیاموخته‌اند و شایسته است که این مفیدترین و بهترین کاررا یاد بگیریم و برای آن وقت و انرژی بگذاریم.

٢، از آنجا که افردا حول و حوش کودک، خالی از عشق و محبت واقعی هستند، نمی‌توانند طوری با بچه رفتار کنند که کودک آسیب روحی نبیند و از لحاظ روحی فلج نشود و جلوی رشد روحی‌اش گرفته نشود.

٣، انسانها فضولات روانی خود را روی کسانی خالی می‌کنند که زورشان به آنها می‌رسد، ازجمله حیوانات و کودکان.

۴، محور "هویت فکری" ارزشهای اعتباری است، و این ارزشها، سایه و سرابی بیش نیست. جامعه نیز چنین سرابهای ارزشی برای انسان درست می‌کند. وعدهء رسیدن به ارزشها و اعتباریات را در قالبهای مختلف (دکتر، مهندس، مدیر، و حتی در خودشناسی درقالب رسیدن به عشق، سکوت و عدم) به انسان می‌دهد، و با شلاق مقایسه وملامت انسان را به سمت رسیدن به سراب سوق می‌دهد. توجه کنیم که اینها سرابی بیش نیست.

۵، تمثیلی به این مضمون در کتاب آمده است که: فرض کنید شما می‌توانید فرزندتان، برادرتان یا حتی خودتان را به دو حالت پرورش دهید، یکی مهندسی بدبخت (یعنی کسی با جایگاه اجتماعی بالا، اما با درونی ملول و گرفته و ناخوشبخت)، و دیگری یک حمال خوشبخت (یعنی کسی که به لحاظ اجتماعی جایگاهی نداشته باشد اما درونا آرام، راضی و خوشبخت باشد). شما کدام یک از این دو حالت را انتخاب می‌کنید؟ مهندس بدبخت یا حمال خوشبخت را؟

۶، خیلی‌ها می‌پرسند که روش ارتباط با بچه‌ها و تربیت فرزندان چگونه باید باشد؟

چرا این سؤال را از خودمان نمی‌پرسیم که روش ارتباط ما با خودمان چگونه باید باشد؟ بچه‌ها بصورت تبعی از ما تأثیر می‌پذیرند. اگر من بعنوان پدر یا مادر، در کیفیت سالم روحی باشم، درگیر مقایسه ورقابت نباشم، خودم را ملامت نکنم، بطور خودبخودی، رقابت، مقایسه، نمایش، پز و تمام تبعات "هویت فکری" را به بچه منتقل نمی‌کنم و زلالیت روانی بچه را کدر نمی‌کنم. پس تربیت کودک مسئله است یا حفظ سلامت روانی خودم؟ نمی‌شود که من گرفتار لنجزار "هویت" باشم و انتظار داشته باشم که فرزندم و دیگر کسانی که با آنها در رابطه‌ام سلامت روانی داشته باشند!

٧، اصلی ترین آسیبی که ما به کودکان وارد می‌کنیم از ناحیهء پدیدهء مقایسه است. و اصلی ترین دلیل خشم و نفرتی که کم‌کم در جان بچه‌ها رخنه می‌کند، همین مقایسه است. ما اگر در احوالات دوران کودکی خودمان دقت کنیم، می‌بینیم که ما هیچ مسئله‌ای نداشتیم و زندگی می‌کردیم. اما بعد بوسیلهء مقایسه، ارزشها را به جانمان انداختند و بعد از اینکه مقایسه حاکم وجود ما شد، ما دیگربه لحاظ روانی روی خوش ندیدیم و مدام بدنبال رسیدن به قله‌های ارزشی هستیم. ارزشها هم که همه موهوم، هوایی، نامشخص و تحقق ناپذیرند. بنابراین پس از حاکم شدن مقایسه، کودک وارد یک دنیای توهمی می‌شود. وقتی کودک شروع به مقایسه می‌کند و داشتن ارزشها و اعتباریات را حق خود می‌داند که نصیبش نشده است، دچار خشم و نفرت می‌شود. پس ریشهء خشم و نفرت مقایسه است.

٨، یکی از اثرات حاکمیت "هویت فکری" بر انسان ارزش زرنگ‌تر بودن است. به بچه القا می‌شود که در کسب ارزشها زرنگ‌تر از دیگران باشد، و بچه به این صورت روابطش را با انسانها و با همه چیز از دید اینکه باید زرنگ باشد نگاه می‌کند. یعنی در رابطهء با زندگی و انسانها رویکرد گرفتن و چیزی بدست آوردن پیدا می‌کند و در رابطه‌ای که مبنایش بر گرفتن باشد دیگر عشق وجود ندارد چرا که در رابطه‌ای که بر مبنای عشق باشد، خود رابطه مهم است نه گرفتن و بدست آوردن.

٩، رابطه‌ای که مبنای آن گرفتن باشد، کیفیت سوداگری پیدا می‌کند و کاملاً یک معامله است و در معامله دو طرف "هستی" دارند و کیفیت عدم در چنین رابطه‌ای وجود ندارد. شاید این مطلب بی‌معنی به نظرتان برسد که چگونه می‌شود رابطه‌ای وجود داشته باشد اما طرفین وجود نداشته باشند. رابطه‌ای که در آن "هستی" نباشد. ولی چنین رابطه‌ای است که اصالت دارد. رابطه برای ذهن موقعی معنی دارد که طرفین وجود داشته باشند، اما در حقیقت وقتی رابطه رابطه است که طرفین "هستی روانی" نداشته باشند.

۱۰، در روابط هویتی، بنا بر گرفتن است -و در انسان اسیر هویت فکری هر دو طرف رابطه میخواهند چیزی از دیگری بگیرند، و چیزی که از هم می‌خواهند بگیرند فقط یک تصویر و لفظ است (مثل لفظ دوست داشتن). بنابراین برای اینکه از دیگری تصویر و لفظ بگیریم به او تصویر و لفظ می‌دهیم. مثلاً به او می‌گوییم دوستت دارم تا او هم بگوید دوستت دارم و در واقع معاملهء تصویر می‌کنیم.

قسمتی از کتاب: " تمام زندگی و روابط ما کیفیت اره‌کشی و چنگ انداختن با هدف گرفتن چیزی برای شخصیت و دفاع و طفره و جبهه گیری برای اینکه مبادا کسی چیزی از آن بکند دارد."

 

١١، علت رواج الفاظ احترام‌آمیز و تعارفات در جوامع، این است که این صفات خودشان به لحاظ باطنی در انسانها وجود ندارند. در حقیقیت نمایش آنها وجود دارد. احترامات ساختگی و بدلی وجود دارد، تا عدم احترام واقعی و خشم و نفرت باطنی را استتار کند.

١٢، علت نابرابری مالی در جوامع، ارزش زرنگ بودن است. انسانهایی که در وضعیت مالی خوبی بسر می‌برند نسبت به انسانهای محروم دچار پوست کلفتی عاطفی هستند و این به علت ارزش زرنگ‌ بودن است و حق خودشان می‌دانند که زرنگ باشند و ارزش زرنگ بودن را داشته باشند ولو اینکه عده‌ای، غذا، پوشاک و مسکن مناسبی نداشته‌باشند و از ابتدایی‌ترین امکانات زندگی بی‌بهره باشند.

١٣، "هویت فکری" منطق و قواعد خاص خودش را دارد که انسان نمی‌خواهد از این قواعد و منطق هویتی بیرون بیاید. مثلا همین پوست کلفتی عاطفی که در نکتهء قبل اشاره شد، در منطق و قاعدهء "هویت فکری" کاملاً پذیرفته شده‌است و به همین منطق پذیرفته شده خو کرده و آن را قاعدهء زندگی می‌داند و هیچگاه آنرا زیر سؤال نمی‌برد که چرا برای من مسئله‌ای نیست که انسانهایی هستند که محتاج امکانات اولیهء زندگی هستند و من ثروتی را که بیش از مایحتاج من است بلوکه کرده‌ام؟!

١۴، "هویت فکری" استثنا‌ناپذیر است. به این معنی که من انسان اسیر هویت فکری همان خصوصیاتی را دارم که توی اسیر هویت فکری داری. اینطور نیست که مثلا تو اسیر هویت فکری هستی و حسادت نداری یا من اسیر هویت فکری هستم ولی مقایسه در من نیست. انسانهای اسیر هویت فکری بلااستثناء همهء خصوصیات هویت فکری را دارند.

١۵، اگر خشم و نفرت وجود انسان را نگرفته بود انسان ادعای آوردن صلح نداشت. چرا که اگر من در کیفیت صلح باشم، نیازی به صحبت کردن از صلح ندارم. با وجود "هویت فکری" که بنیاد آن بر اساس خشم و نفرت است، صحبت از صلح چیزی جز نمایش نیست.

١۶، انسان وقتی می‌تواند بادیگران در صلح باشد، که درونا نسبت به خود خشم نورزد و با خودش جنگ و ستیز نداشته باشد.

١٧، هر چه در رابطه‌ای ظواهر و الفاظ بیشتر باشند، احتمال پوچی بیشتری در آن رابطه هست و از مایه، محتوی و جوهر کمتری برخوردار است.

١٨، یکی از خصوصیات ‌"هویت فکری" این است که از رک و صریح نگاه کردن و واقع‌نگری پرهیز می‌کند.

١٩، اگر ما خوب به روابط انسانها دقت کنیم می‌بینیم که یکدلگی و یکپارچگی در آن وجود ندارد. یعنی یک سطح یا ظاهر دارد و یک لایهء پشتی یا باطن. یک سری واقعیاتی هستند که در پشت ابرهای ظاهری رابطه پنهان هستند.

٢٠، تمثیلی در کتاب ذکر شده است به این مضمون که یک نفر فروشندهء هروئین است ودیگری خریدار هروئین و هر دو قرار معامله را می‌گذراند. اما یکی از آنها پیشنهاد می‌دهد که معامله در تاریکی انجام شود و دیگری هم از این پیشنهاد استقبال می‌کند. معامله در تاریکی انجام می‌شود و هروئین داخل یک جعبهء شیرینی و پول هم داخل یک بسته رد و بدل می‌شوند. اما وقتی به خانه می‌روند اولی می‌بیند که به جای پول، پول تقلبی یا کاغذ دریافت کرده و دومی هم می‌بیند که به جای هروئین گرد آجر تحویل گرفته است. این تشبیه دقیقا نشان دهندهء واقعیت روابط انسانهاست. ظاهراً ابراز عشق و محبت و الفاظ قشنگ میکنند، ولی در باطن چیز دیگری است. حقیقت روابط آن چیزی است که در دل انسانهاست، نه آنچه در ظاهر نمایش می‌دهند!

٢١، اینکه ما نمی‌خواهیم باور کنیم که جامعه و روابط آن ناسالم است، به این دلیل است که خودمان درونا سالم نیستیم و چشممان را بروی واقعیات کریه و مخرب جامعه می‌بندیم تا جامعه هم چشمش را به واقعیت درون ما ببندد. ما المثنی جامعه هستیم و این وسیله‌ای که برای ارتباط همدیگر قرار داده‌ایم بدلی و غیر واقعی است و به همین دلیل شناختی از واقعیات جامعه نداریم.

٢٢، ما در رابطهء با همدیگر نمی‌خواهیم به پوچی آنچه دیگران به ما عرضه می‌کنند پی ببریم، چرا که نمی‌خواهیم ببینیم که جنس خودمان هم قلابی است. آنچه من بعنوان عشق به تو می‌دهم قلابی است و نمی‌خواهم قلابی بودن عشق تو را دریابم تا قلابی بودن عشق خودم را کتمان کنم.

٢٣، یکی از مهمترین عواملی که مانع می‌شود انسان از بازی شخصیت دست بردارد میل فریب دیگران است. اگر ما خوب به فعالیتهای ذهنمان دقت کنیم و ببینیم که در ارتباط با دیگران چه می‌کند، می‌بینیم که صحنه‌سازی ها و توهماتی را ایجاد می‌کند تا "شخصیت"ی را به دیگران نمایش دهد و بقدری زیرکانه و دقیق و بررسی شده این کار را انجام می‌دهد تا طرف مقابل را در این فریب نگه دارد که: من اینگونه هستم! و طرف مقابل با واقعیت ما روبرو نشود بلکه با آنچه که وانمود می‌کنیم هستیم روبرو شود.

٢۴، یکی از ویژگیهای هویت این است که عاقبت‌اندیش نیست. به این معنا که توجه نمی‌کند که لذتهای سطحی که مثلاً از تعریف و تمجید شنیدن، خشم و نفرت ورزیدن، میل انتقام و روشن نگه داشتن آتش خشم در درون بدست می‌آورد، چه تأثیر واقعی در روح و روان انسان دارد، بلکه فقط به الفاظ تعریف و تمجید یا همان چند لحظه خشم ورزیدن اکتفا می‌کند. به این توجه نمی‌کند که مثلا وابستگی به تعریف و تمجید شنیدن چطور روح و روان او را وابسته به عوامل بیرونی می‌کند.

در راستای همین نکته یک آگاهی خوب این است که همین نکات را بررسی کنیم و ببینیم که داریم کاری را به امید دریافت به‌به دیگران انجام می‌دهیم و از خودمان بپرسیم بعدش چه‌؟! یا حالت دیگر اینکه هنگام خشم ورزیدن یا کوباندن و تحقیر دیگران، از خودمان بپرسیم بعد از اینکه دیگری را تحقیر کردیم و خشم ورزیدیم چه؟! چه چیز واقعی نصیبمان می‌شود؟

٢۵، به عنوان یک تمرین و آگاهی، الفاظی که با آنها در ذهن فکر می‌کنیم را کش بدهیم و فکر کردن را طولانی کنیم. این تمرین باعث ایجاد خلل در جریان اندیشیدن می‌شود و انسان می‌تواند جریان اندیشیدن را بصورت واضح ببیند.

 

مینا


Virus-free. www.avast.com

تمایل، تضاد، رنج، احتما

نخفته ام زِ خیالی که می پزد دلِ من
خمارِ صد شبه دارم، شراب خانه کجاست؟
"حافظ"

منظور از تمایل یا خواستن(۱) (desire)  میل و عطشناکیِ ذهن به «هست مندی» است.
ذهنی که از کودکی «ارزش» ، «هستی» ، «شخصیت» را به او  آموزانده، باورانده و حُقنه کرده اند. لحظه به لحظه خود را محتاج به آن می بیند. مثل احتیاج تشنه به آب، منتها آب شوری که هیچگاه رفعِ عطش نمی کند. این احتیاج و نیازِ غیرطبیعیِ ذهن(۲) سرمنشأ تمایل است.
تمایل یعنی، میل به تشخص و چیزی و کسی شدن، میل به مشهور و محبوب و مورد احترام واقع شدن،  میل به درک شدن، میل به مطرح شدن، میل به شایستگی، میل به برتری، میل به مالکیت، میل به از دست ندادن، میل به لذت و ...
بنابراین باید  بطور پیشینی باور به ارزشی، الگویی یا تصویر و مرجعی در ذهن  وجود داشته باشد تا تمایل و خواستن جوانه بزند.
وجه تراژیک و غمبار قضیه اینجاست که زحمتِ القاء ارزش، الگو، تصویر و تعبیرمندی را طفلک جامعه!!! از طریق تربیت و فرهنگ(۳) متقبل می شود.
 به محضِ وجود تصویر، الگو، باور به ارزش و تعبیر و تفسیر واقعیت، حرکت در ذهن شروع می شود. انرژی ای که این حرکت را می آفریند تمایل و خواستن است. نکته اینجاست که  تمایل و حرکاتِ ناشی از آن(=هویت فکری) به تضاد و سپس به آشفتگی و رنج می انجامد. به این دلیلِ ساده که جهتِ حرکتِ ذهن از «آنچه هست» بسوی « ایده آل» و امور بیرونی است. یعنی، با شکل گیریِ تمایل، انرژیِ ذهن به جای آنکه صرفِ لحظه ی اکنون یا واقعیت(=آنچه هست) شود، منحرف شده  به سمت ایده آل(= آنچه باید) تضاد و ملامت و رنج کشیده می شود.

این دریغاها خیالِ دیدن است
وز وجودِ نقدِ خود بُبریدنست
"مثنوی معنوی"

این مسیر رنج زاست چون بسان دویدنِ تشنه در سراب در پیِ آب می مانَد. توضیح بیشتر برای درکِ  این سرابگونه گی اینکه، انسان گاهی به ایده آل می رسد و خیلی اوقات نمی رسد. یعنی ما در روابط مان با دیگران یا بطور کلی امور زندگی، انتظاراتمان (۴) گاهی بر آورده می شود و به اصطلاح کامیاب می شویم و خیلی اوقات، برآورده نمی شود و ناکام می شویم . ناکامی همیشه رنج را در پی دارد و در صورت کامیابی هم دو حالت بوجود می آید، یا [به دلیلِ واقعیتِ ناپایدارِ اموربیرونی] ذهن دچار ترسِ از دست دادن می شود یا بتدریج [به دلیل عادتمندی] ذهن اسیرِ  ملال و تکرار می شود. بنابراین، در هر صورت مسیرِ رسیدن به ایده آل و هم هویتی با آن، سرابگونه و در نتیجه رنج زاست.

دور می بینی سراب و می دَوی
عاشقِ آن بینشِ خود می شوی
"مثنوی معنوی"

شاید بتوان با مثال، مسأله را روشن تر بیان کرد.

شما ماشینی زیبا یا خانه ای زیبا و ایده آل می بینید که تحسین تان را بر می انگیزد. با خود می گویید: ای دریغا، کاش این برای من بود.  یا فردی باچهره ی زیبا و تناسب اندامِ ایده آل می بینید و  در دل می گویید: صد دریغا، ای کاش این هم همسر من بود.
نفسِ تجربه ی شما، تا آنجا که مربوط به مشاهده ی واقعیت(=آنچه هست) و تشخیصِِ زیبایی و تحسین و احساسِ لذت می شود مشکلی ایجاد نمی کند، چون حرکتی ایجاد نشده و تضادی مشاهده نمی شود. اما به محض اینکه، فکر از طریقِ تمایل و خواستن و مالکیت و بدست آوردن و تصویرِ سرابِ خوشبختی در آینده، پای ارزشمندی، شخصیت و  چیزی شدن بوسیله ی امور بیرونی و ایده آلها را به میان می کشد، تضاد شکل می گیرد. در اینجا، فکر به دلیلِ اعتیاد و اعتماد به الگوهای سراب گونه و القائیِ جامعه، به آینده می رود و تصویری می آفریند که با وجودِ این ایده آلها و اتچمنتها (attachments) خود را بطور مفروض خوشبخت می پندارد.
به این ترتیب فکر، با مداخله و تمایل برای تملک، ایجاد تضاد می کند و انسان را به سوی سراب کامل شدن بوسیله ی امور بیرونی و ایده آل می دوانَد. غافل از اینکه [به دلایلی که در بالا اشاره شد] چنانچه ذهن، همین اکنون با «آنچه هست» در کیفیت یگانگی و خودبسندگی و استغنا نباشد، هیچ ایده آل و اَتچمنتی  نمی تواند چنین کیفیتی را بیافریند.

مثالهای زیادی را برای این مسأله می توان یافت. ذهن بطور روزمره یا به لذت و منفعت و بدست آوردن و خوشایندها می اندیشد، مثل: اندیشیدن به شهرت، زیبایی، احترام، محبوب بودن، شایستگی،  مالکیت و ... یا بطور معکوس به از دست دادن ها و ناخوشایندها و ناکامیها، مثل: اندیشیدن به شکستها، رنجشها، بی محبتی اطرافیان، پیری، تنهایی، مرگ، فقر و تنگدستی و...
در پسِ همه ی این افکار و تصاویر، تمایل و خواستن مستتر است که در صورت هم هویتی با آنها، بطور اجتناب ناپذیری تضاد و در نتیجه رنج را به همراه دارد.

حال سؤالی که مطرح می شود، اینست:
برای آنکه، تمایل و خواستن، منجر به ایجاد تضاد و آشفتگی و رنج نشود چه باید کرد؟
بنا به آموزه های خودشناسیِ عرفانی، راه برخورد با مسأله، نگاه اِحتمایی(۵) یا "دید پاسیو" (passive) است.
نگاه اِحتمایی، یعنی هشیاری و آگاهی بر فرایند تمایل و خواستن. این هشیاری از هم هویت شدگی با ارزشها، تصاویر و ایده آلهایی که  ذهن با حرص و وَلَع می آفریند تا هویت و شخصیت را بوسیله ی آنها استمرار بخشد، جلوگیری و انرژیِ حیاتی آن را به سمتِ امور واقعیِ زندگی هدایت می کند. در کیفیتِ اِحتما، ذهن، ورای شادی و غم، کامیابی و ناکامی، خوشایند و ناخوشایند و پایداری و ناپایداری امور می ایستد و تنها تماشاگرِ بی قضاوتِ واقعیت است.

اگر ذهن با تمرین و مراقبه(meditation) در چنین کیفیتی از هشیاری باشد، می تواند چیزها را بگیرد، بدون آنکه آنها را در خود نگه دارد و ایجاد تمایل و تضاد و رنج کند.

نگاهِ احتمایی و ماندن با واقعیت(=آنچه هست)
تجربه ی یگانگی را میسر می کند. تجربه ی یگانگی یعنی، آگاهی به اینکه الفاظ، تصاویر، ارزشها و الگوهایی که ایده آل را می آفرینند، حقیقت ندارند.
 در این صورت، حرکاتِ زائدِ اندیشه متوقف می شود و ذهن در رضایت و امنیت و سکوت و خیر به سر می برد.

هر دَم که دل(۶) به عشق دهی خوش دَمی بوَد
در کارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
"حافظ"

پ.ن:
(۱) در ادبیات دینی و عرفانی، حرص و آزمندی و شهوت و تمنا و تعلق و خواهش، با تمایل وخواستن در یک منظومه ی معنایی اند.

(۲) به این دلیل غیرطبیعی، که بیگانه و بیرونی و عَرَضی است.

(۳) منظور از فرهنگ(در اینجا) عناصری است که بوسیله ی جامعه به فرد منتقل می شوند. مانند:  زبان(الفاظ، مفاهیم) ، ارزشها، اخلاقیات، سنتها، عرفِ اجتماعی و...

(۴) در همه ی انتظارات، تمایل نهفته است.

(۵) احتما کن احتما ز اندیشه
فکر شیر و گور و دلها بیشه ها

اِحتماها بر دواها سرور است
زآن که خاریدن فُزونیِّ گَر است

احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن، قوّتِ جانت ببین
"مثنوی معنوی"

(۶) دل: ذهن