١، انسان هویت فکری به شدت نگران احمق پنداشته شدن است. چرا که یکی از ارزشهای رایج در جامعه، ارزش زرنگ بودن است. و هویت از اینکه دیگران زرنگ باشند و او احمق، ناراحت میشود. این قضیه را در روابطمان در قالب الفاظی مانند «فکر کرده من نمیفهمم»، «فکر کرده خیلی زرنگه»، و غیره، بسیار میبینیم. در صورتی که اگر انجام کاری واقعا مفید باشد، چه اهمیتی دارد که دیگری زرنگی میکند یا نه؟ یا دیگری مرا احمق فرض کند یا نه؟ یا مورد استثنار قرار میگیرم؟ مهم نفس کاری است که انجام میدهم، که آیا مفید هست یا نه؟!
٢، در بررسی و شناخت "خود" ما به امور غریزی و احساست و عواطف ناشی از غرائز انسان کاری نداریم. مسئلهء ما آن چیزی است که از راه ذهن بر انسان عارض شده. بنابراین مسئلهء ما ذهن است نه غرائز.
٣، خمیر مایهء اموری مانند حقارت، حسادت، نفرت، حسرت، خشم، ترس، و امثال اینها که همه اجزای تشکیل دهندهء هویت فکری هستند، فکر است.
۴، فکر، سنسیشن (که احساس منبعث از فکر است) را بوجود میآورد.
۵، اساس و دارایی و ابزار هویت فکری، فکر است و بس.
۶، سؤال: افسردگی و ملالت روانی، احساس حقارت، خشم و نفرت و میل انتقام، چه ارتباطی به فکر دارند؟
جواب: ارتباط آنها این است که ذهن، بعنوان مثال تعبیر شغل من را با تعبیر شغل تو مقایسه میکند، نه واقعیت این دو شغل را. و مقایسهء این تعبیرات، احساس حقارت،خشم،نفرت، انتقام و امثالهم را بدنبال دارد.
٧، آیا افسردگی یک واقعیت نیست؟ بله، افسردگی یک واقعیت است اما "فکر"، آن را ایجاد کرده است. حال اگر رویکرد انسان به افسردگی از سر فکر نباشد، یعنی رنج ناشی از افسردگی را بپذیرد و از طریق مقایسه، که توسط "فکر" انجام میشود، به آن دامن نزند، آنوقت رنجی وجود نخواهد داشت. در پذیرش افسردگی و ماندن با کیفیت افسردگی رنجی وجود نخواهد داشت. اما ذهن بوسیلهء تداوم مقایسه و دیگر ابزارهای هویتی دائماً در حال تولید افسردگی است.
٨، علت و ریشهء نپذیرفتن، چیزی جز "فکر" نیست. تمام رنج انسان که ناشی از نپذیرفتن است، به خاطر فکر است.
٩، همانطور که در دو نکتهء قبل گفته شد، اگر رویکرد انسان با بیماریهای روانی مثل افسردگی، رویکرد پذیرش باشد، نه مقایسه، ( به این معنی که کیفت حال حاضرم را که نامش را گذاشتهام افسردگی، با کیفیت روحی دیگران، یا با کیفیت های روحی قبلی خودم مقایسه نکنم)، آنوقت رنجی نخواهد بود. و حتی در برابر بیماریهای جسمی، اگر مقایسه نباشد، رنجی نخواهد بود. این کیفیت عدم پذیرش است که باعث رنج است.
١٠، حتی در زمینهء افزایش سن هم مقایسه نهفته است. خیلی از انسانها از بالا رفتن سن ترس دارند. اگر سن الان را، با سن های دیگر که در طول عمر داشته یا خواهیم داشت مقایسه نکنیم، رنج و ترسی وجود نخواهد داشت.
١١، کودک از وقتی وارد زندگی میشود و "مرکز" و "هویت" القا شده به خودش را میپذیرد، از "فکر" یک وسیلهء دفاعی و دنیای درونی برای خودش میسازد که از لحاظ روانی نقش یک حصار دفاعی را برای او دارد و تا زمانی که میپندارد که این "فکر" و "حصار" هست، یک احساس ایمنی وابسته به دنیای توهمی دارد.
١٢، احساس ایمنی از این ساختمان فکری که فرد برای خودش ساخته است، یک احساس متزلزل است، چرا که این ساختمان فکری برون ریشه است. یعنی وابسته به تأیید و نظر دیگران است. یعنی فرد دستی دستی احساس ایمنیاش را به دست دیگران سپردهاست و این بدبختی بزرگی است.
١٣، هر عمل و هر رفتار انسان اسیر هویت فکری، پرونده و سابقهای در ذهن خودش دارد، که آن عمل و رفتار را بر اساس آن پروندهء ذهنی توجیه میکند و به آن معنا میدهد. و دیگران که از بیرون مشاهدهگر رفتار فرد هستند به پرونده و سابقهء ذهنی فرد اشراف ندارند، و به همین دلیل عمل فرد برای دیگران معنی دیگری دارد چرا که واقعیت عمل را میبینند، اما فرد خودش، رفتارش را توجیه شده و با معنی بخصوصی میبیند.
اگر انسان ارتباطش را با "خود" یعنی با گذشته و با حافظه قطع کند، آنوقت عمل او عملی اصیل خواهد بود، نه عملی از سر هویت فکری.
١۴، علت اینکه ما شاهد کارهای غیر عاقلانهای از دیگران هستیم -مثل جمع کردن ثروتهای کلان در صورتی که انسانهای زیادی نیازمند هستند- این است که آن فرد در دنیای ذهنی خودش، اعمالش را پذیرفته و برای اعمال و رفتارش دلایل توجیه شدهای دارد.
١۵، اینکه ما قائل به این باشیم که ما گرفتار پدیدهای هستیم که تمام زندگی ما را در اختیار گرفته و اعمال و رفتار و زندگی ما را در دست گرفته، به این معنی نیست که ما از خودمان اختیاری نداریم. تشبیه دقیق در این مورد این است که در کودکی دستمالی به چشم ما بستهاند و حالا ما با چشم بسته از دیگران بخواهیم که چطور در مقاطع و امور مختلف زندگی عمل کنیم. اصل حرف این است که متوجه باش که چشمبند بر چشم داری و تو این اختیار را داری که چشمبند را برداری. چشمبند را بردار و خودت با چشم خودت زندگی کن.
١۶، پراگرافی از کتاب: «باری، هر فردی از تعبیر رفتارهایش، روش زندگیاش، اعتقاداتش، تعلقاتش، فکرهایش، و هر آنچه که هست و دارد، یک "شخصیت" و دنیای درونی توجیه شده برای خودش میسازد و انتظارش از دیگران این است که او را عبارت از همان شخصیت توجیه شده بدانند و با او مطابق آن شخصیت رفتار کنند. حال آنکه دیگران وجود و رفتار توجیه نشدهء او را میبینند و با یک وجود توجیه نشده در ارتباطنند، نه با یک شخصیت توجیه شده. شخصیت توجیه شده یک شخصیت درونی است، حال آنکه رفتار دیگران با انسان بر اساس نمودها و رفتارهای واقعی اوست.
١٧، فرد برای واقعی پنداشتن "مرکز" یا "خود"، آن را ذهناً به امور واقعی میچسباند (آیدنتیفای کردن). مانند مالکیّتِ ماشین، خانه و چیزهای دیگر.
١٨، "خود" چیزی نیست جز مقداری آیدنتیفیکیشن یا همگونسازی. و این همگونسازی فقط بوسیلهء اجسام صورت نمیگیرد، بلکه بوسیلهء ایدئولوژیها هم صورت میگیرد. به خاطر همگون سازی با ایدئولوژی است که وقتی به اعتقادات شخص توهین شود، به هم میریزد.
١٩، هویت فکری به علت برون ریشه بودن، حیاتش را از تایید دیگران میطلبد. اما جامعه (دیگران) هیچگاه فرد را در وضعیت موجودش قبول ندارند و نمیپذیرند. جامعه همیشه از فرد میخواهد چیزی غیر از اینکه هست باشد. بنابراین احساس انسان اسیر هویت اینگونه است که قرار است شخصیتش در آیندهای نامعلوم شکل بگیرد و بعداً چیزی شود که مورد قبول جامعه شود. ما همیشه بر این باوریم که شخصیت فعلی ما، مطلوب و رضایتبخش نیست.
٢٠، تحسین و تمجید کردن، در ساختمان هویت فکری، یکی از راههای پنهان کردن احساس حسادت است. نمونههای آن در روابطمان بسیار است از قبیل جملههایی مثل ابراز خیرخواهی برای دیگران که در واقع برای استتار احساس حسادت درونی ماست.
٢١، یکی دیگر از ابزار ابراز خشم، کلمهء «ولی» و «اما» است. نمونههای آن در روابطمان مثل: «خیلی خوب است که این کار را کردی،"ولی" ...» یا «خیلی خوب است که فلان مدرک را گرفتی، "اما".....» یا «دستت درد نکند که زحمت کشیدی "اما"....»، یا «درست میفرمایید استاد، "اما"....».
نمونههایی مثل اینها را در روابطمان پیدا کنیم.
٢٢، ما دائماً میخواهیم "هویت فکری" را استتار کنیم. در واقع میخواهیم با نمایش و تظاهرِ شخصیت، احساسات واقعی مثل احساس افسردگی، حقارت، حسرت، واماندگی، بی انرژی و بدون انگیزه بودن و ناامید بودن را استتار کنیم. در صورتی که رویکرد حقیقی این است که با این احساسات بمانیم. استتار آنها فقط تداومشان را در پی خواهد داشت.
٢٣، ما در حقیقت "هویت" را به همدیگر نشان میدهیم، اما باطنمان چیز دیگری است. حال، کسی که با من انسان اسر هویت، که شخصیتی توانا از خود نمایش دادهام در ارتباط است، خبری از پشت ویترین ندارد و ویترین و نمایش را میبیند و با ویترین در ارتباط است. بنابراین تعاملات او با شخصیت و با ویترین است. اما عکسالعمل ما به رفتار او ناشی از پشت صحنه است، نه از ویترین. برای همین ممکن است در برابر یک شوخی شدیدا برنجیم، در صورتی که طرف مقابل، از آنجا که ویترین و شخصیت توانای نمایشی ما را میبیند، انتظار رنجش از ما ندارد. این است که ما در روابطمان دچار تناقض میشویم.
٢۴، یکی از اصلیترین راهکارهای روبرو شدن با هویت فکری این است که انسان عمیقا این واقعیت را درک کند که ما پشت ویترین و ماسکهایی که ساختهایم و جلوه میدهیم، یک وجود اسیر ناتوانی و اسیر مجموعهء رنجها (از قبیل حسادت، حقارت، خشم، نفرت، میل انتقام) داریم. این واقعیت تلخ را در درون خودمان ببینیم، بدون اینکه بخواهیم به سمت شخصیت توانای بدون خشم و دارای عشق فرار کنیم و به آن پناه ببریم.
٢۵، اگرچه ما به انواع تخدیر از واقعیت درونمان فرار میکنیم، اما در خلوت و تنهایی، حقیقت خودمان را که یک انسان پرخشم و پرحسرت و پرنفرت است میبینیم. اما در مورد دیگران، فقط ویترین آنها را میبینیم و از پشت صحنهء آنها مطلع نیستیم. در واقع ما درون پر رنج و متزلزل خودمان را میبینیم و از دیگران یک شخصیت توانای خوشبخت میبینیم و این اشتباه، باعث ایجاد خشم در درون ما میشود، چرا که احساس میکنیم دیگران در خوشبختی غوطه میخورند و ما در بدبختی به سر میبریم. در صورتی که اگر این آگاهی را به ذهن خطور بدهیم که همهمان سر و ته یک کرباسیم، و همه همان پشت صحنه هستیم، خشم وجود نخواهد داشت و احساس همدردی وجود خواهد داشت.
٢۶، پاراگرافی از کتاب: «ما دو شخصیت داریم، یک شخصیت روسازی شده و خوشنما که اسباب حسرت و نهایتا موجب نفرت دیگران از ماست، و دیگری آنکه در پشت این نمای حسرت انگیز وجود دارد و باعث سرافکندگی و حقارت باطنی خودمان است».
مینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر