جلسه هفتم: بخش هفتم کتاب تفکر زائد
عنوان: نکاتی در باره بحث و گفتگو
همانطور که در جلسات گذشته گفته شد، از آنجا که "من" یا "هویت" یک پدیده خیالی و فکری است، میخواهد به هر صورتی که میتواند و به ترفندهای مختلف وجود خود را واقعیت ببخشد. یکی از کارهای مفید این است که انسانها به بحث و گفتگو بنشینند تا به کمک هم و با صحبت کردن، موضوعی ناروشن و مبهم را روشن نمایند. اما از آنجا که هویت فکری در هر امری از زندگی انسان دخالت میکند، با دخالت در این مورد، این کار مفید را نیز به تباهی و غیر مفید بودن میکشاند. واضح است که بحث و گفتگو برای روش شدن ابهامات است، بنابراین موضوع مورد بحث باید به صورت یک پدیده ناشناخته ( مثل یک سنگ ناشناخته که از فضا آمده است) انگاشته شود و هر کس هر آنچه از واقعیت آن پدیده میداند بیان کند و به این صورت همه با کمک هم در صدد شناخت آن برآیند. اما واقعیت آنچه که در روابط بین انسانها دیده میشود اینگونه نیست. ( قبلا گفتیم که یکی از آینه های خوبی که میتوانیم خودمان را در آن بشناسیم آینه روابط است. عملکردها و رفتارها و آنچه که در درون ما میگذرد در تعامل و روابطمان با دیگران آینه خوبی برای شناخت خودمان است). در هنگام بحث و گفتگو هم همینطور است. آیا ما واقعا با دید روشن شدن موضوع ناشناخته وارد بحث و گفتگو میشویم؟ اگر خوب به درون خود دقت کنیم میبینیم که اینطور نیست. نیت انسان اسیر هویت فکری از وارد شدن در بحث و گفتگو این است که بگوید من بر حقم و تو بر باطل. نیت او روشن شدن موضوعات نیست بلکه هدف او از بحث و گفتگو بهانه ای برای مخالفت کردن و شکست دادن طرف مقابل است. و آنچه که در این کار مضمر است این است که با ارائه "خود" و مجموعه عقایدش و پافشاری بر درست بودن آنها، هویت را ثبوت میدهد.بنابراین یکی از خصوصیات اصلی هویت مخالفت کردن است تا خود را ثبوت خیالی بخشد.
خصوصیت دیگر هویت، پوچی و بی محتوایی آن است. از آنجا که هویت چیزی جز تصاویر فکری و ذهنی نیست، از روبرو شدن با این موضوع که "من" یک پدیده بامحتوا و با جوهر نیست میترسد. بنابراین هویت که اصرار بر حفظ خود دارد، به تلاش می افتد تا پوچی خود را جبران کند تا نوعی شبه محتوا به خود ببخشد. پس ترفندی به کار میکند و با خلق یک سری مسائل و مشکلات ذهنی و مشغول شدن به آنها، نوعی هیجان و تحرک و دغدغه در خود ایجاد میکند تا خود را زنده، پویا و در حرکت جلوه دهد. اگر دقت کرده باشید ما وقتی با یک مسئله یا دغدغه روبرو مشویم، نوعی احساس زنده بودن، تحرک و هیجان داریم. انگار چیزی در درونمان میجوشد و حالت تحرک و گرما را به ما میدهد. این حالت تحرک، گرما، جوشش و اضطراب نقش پر کردن پوچی هویت را دارد و اجازه نمیدهد که انسان با پوچی خودش روبرو شود. جالب اینجاست که انسان این حالت جوشش و تحرک و پرداختن به مسائل خودساخته را به حساب حرکت، معنویت و تلاش و تکاپو در جهت رسیدن به تکامل میگذارد. خصوصیت هویت فکری این است که ما با بی مسئله بودن مسئله داریم. ما طوری بار آورده شده ایم که گویا اگر هیچ مسئله ای نداشته باشیم باید احساس گناه کنیم. مولوی مگوید: جمله خلقان سخره اندیشه اند...... زین سبب خسته دل و غم پیشه اند. ما متاسفانه اصولا مسئله پیشه هستیم و کارمان دغدغه و غم داشتن است. این از تبعات پدیده شخصیت و مرکز و من است که ما را در زندگی مسئله مند حرکت دهد به طوری که گویی بی مسئله بودن گناه است و نباید وجود داشته باشد. چه اشکالی دارد که انسان بدون دلیل خوش باشد؟
گفتیم ذهن برای اینکه یک سری هیجان، گرما و جوششی را خلق کند، عمدا مسائلی را خلق میکند و مشغول کلنجار رفتن با آنها میشود تا سرپوشی بر پوچی و خلا درونی انسان بگذارد. با توجه به همین ویژگی هویت میتوان پی برد که ما در بحث و گفتگو عمیقا علاقه ای به حل مسئله نداریم، بلکه سعی میکنیم تا از هر موضوعی مسئله ای ایجاد کنیم برای کلنجار رفتن. در حقیقت مصلحت روانی ما ایجاب به حفظ یک سری مسائل میکند تا با آنها درگیر و مشغول باشیم و هیچوقت اصلا نخواهیم که درونی روشن و بی مسئله و ساده داشته باشیم. بنابراین با وجود حاکمیت چنین جریانی بر بحث و گفتگو، انتظار همکاری و همیاری در جهت روشن شدن موضوعات نمیتوان داشت. کیفیت گفتگوها کیفیت حریف طلبی است. یکی از راهها برای محک زدن حریف طلبی این است که وقتی کسی مشغول صحبت و مخالفت با شماست، شما امتحانی هم که شده موافقت خود را با نظر او اعلام کنید. در این صورت خواهید دید که طرف وا میرود، مثل توپ پر بادی که در آن سوزن زده شود شل میشود و باد مخالفتش میخوابد. حتی فرد بحث را طوری میپیچاند که باز هم در جبهه مخالف شما ( یعنی در جبهه مخالف حرفی که قبلا خودش با آن موافق بود) در آید تا بتواند دوباره مخالفت کند. در حقیقت این مصلحت هویت است که چنین ترفندهایی را بکار میبرد تا بتواند وجود خیالی خود را ثبوت ببخشد. این جریان در میان فرقه ها یا گروهها زیاد دیده میشود. در اوایل تشکیل فرقه یا گروه، همه با هم تقریبا همدلند و رویکرد مشابه دارند، اما هویت باعث میشود تا رفته رفته بین آنها مخالفت پیدا شود و فرقه فرقه شوند و بین همان فرقه ها هم اختلافات جدید پیش می آید و آنها هم به فرقه های دیگری منشعب میشوند. این دقیقا وضعیت هویت است. بنابراین ما فقط به وسیله ایجاد مسئله ( مسئله انگیزی) هویت خودمان را به اصطلاح زنده نگه داریم.
از نتایج این مصلحت روانی یا احتیاج درونی یکی این است که انسانها هنگام بحث و گفتگو در مورد مسائل، بیشتر از آنکه به جنبه مفید بودن بحث توجه داشته باشند، به جنبه هیجان انگیزی و قیل و قالی و جنجالی بودن آن توجه دارند. با توجه به موضوعات مطرح در جامعه که همیشه هم در صدر اخبار و توجه هستند، متوجه میشوید که دقیقا کیفیت مفید بودن ندارند. آنها موضوعاتی هستند که اثبات یا عدم اثباتشان عملا هیچ فرقی به حال انسان ندارد.
قسمتی از بخش هفتم کتاب تفکر زائد را میخوانم. "اگر سیاستمداریم همیشه یک برگ هیجان انگیز در دستمان داریم، اگر روزنامه نویسیم خبرهایی را انتخاب میکنیم که داغ و سرو صدا انگیز باشند، نه مفید. در روزنامه مینویسند آخرین نامه ناپلئون به همسرش کشف شد و اکنون محققین مشغول تحقیقند که آیا این نامه اصالت دارد یا ندارد. یا اینکه گرزی پیدا شده است که گروهی معتقند متعلق به رستم بوده و گروهی میگویند نه مال سهراب بوده، و هر دو گروه شروع میکنند به بحث و مناظره تا نظر خود را به کرسی بنشانند. طرفین قبل از هر چیز از خود سوال نمیکنند که طرح این بحثها چه فایده ای دارد. به فرض اینکه دانستیم نامه ناپلئون اصالت دارد یا گرز مال رستم یا سهراب بوده است، چه نتیجه ای میخواهیم بگیریم؟ البته با قدرت منطق تراشی که از خواص هویت فکری است، میگردیم تا یک فایده و نتیجه ای هم برای این موضوع بتراشیم. مثلا میگوییم اگر ثابت شود که گرز به این بزرگی مال سهراب بوده، نتیجه میگیریم که سهراب با این گرز نمیتوانسته به دست رستم کشته شده باشد. و اگر بگویید فرض کنیم این نتیجه را هم گرفتیم بعد چی؟، نتیجه دیگری خواهند تراشید و آن را مستمسک بحث قرار خواهند داد".
بطور کلی حجم عظیمی از صحبتهایی که در جامعه میشود دقیقا چنین کیفیتی دارند، منتها به طرز فوقالعاده زیرکانه ای توجیه شده و موجه جلوه داده میشوند. بسیاری از مباحث فاضلانه و ادیبانه در این دسته بندی قرار میگیرند.
موضوع دیگر موضوع همگون سازی یا آیدنتیفای است که قبلا مفصل توضیح داده ایم. یک مثال در مورد همگون سازی این است که مثلا من چون میدانم هویت و مرکز روانی یا من واقعی نیست، خودم را با متعلقاتم مانند ماشین، خانه، ارزش و اعتبار شغلی، خانواده و.... یکی میدانم و خودم را به لحاظ روانی با آنها آیدنتیفای میکنم و به حسب ارزشها و اعتبارات آنها خودم را هم دارای آن ارزشها و اعتبارات میدانم و به این صورت هویت را واقعی و با ارزش جلوه میدهم.
یکی از راههای فرار از پوچی درونی آیدنتیفای کردن است، یعنی انسان شخصیت خود را همان اعتباریات و ارزشی میداند که خود را با آن ایدنتیفای میکند. چنین جریانی در بحث و گفتگو ها هم وجود دارد. من وقتی خودم را با ماشین، خانه و دیگر متعلقاتم یکی میکنم، با عقایدم هم خودم را یکی میکنم.من با چسباندن خودم به فلان عقیده که در جامعه پرطرفدار است ( یا حتی با چسبیدن به عقیده ای که حالت دهن کجی به جامعه دارد و از این جهت مورد توجه قرار میگیرد) خودم را با آن عقیده آیدنتیفای کرده و به دفاع از آن میپردازم تا به هویتم جنبه تحرک و پویایی ببخشم.
مسلما وقتی من متعصبانه از عقاید بخصوصی دفاع کرده و به آنها میچسبم، نمیشود یک بحث و گفتگوی بدون پیش زمینه و با کیفیت همکاری را انتظار داشته باشیم. رابطه طرفین یک کیفیت دفاع، جبهه گیری و تلاش برای محکوم کردن شخصیت مقابل خواهد داشت و نمیشود که مسئله ای در این رابطه روشن شود و از ابهام در آید. نتیجه چنین جریانی این است که ما بیشتر از پرداختن به مفید بودن بحث، به بزرگ بودن موضوع میپردازیم چرا که انسان اسیر هویت خود را به مجموعه عقاید، سیستمها و مکاتب میچسباند ( آیدنتیفای میکند) و از آنها برای خود هویت میسازد و بزرگی و پرطرفداری آن سیستم یا مکتب را بزرگی خود میداند. اما واقعیت این است که از آنجا که انسان اسیر هویت فکری در حصار فکر قرار دارد، هر چقدر هم که در مورد موضوعات بزرگ صحبت کند، هیچ بزرگی واقعی ندارد بلکه یک بزرگی و طمطراق پوچ و خیالی دارد. ممکن است در بحث از موضوعات بزرگ و مشعشع صحبت کند، اما در زندگی واقعی بر سر موضوعی بی اهمیت با اطرافیان درگیر میشود و در واقعیت زندگی گرفتار کوچکی ها هست.
حال به چند نکته متفرقه در مورد بحث و گفتگو میپردازیم. اولین موضوع اینکه فایده ای در پرداختن به موضوعات صرفا تئوریک و فلسفی نیست، چرا که مادامی که انسان اسیر پندار است و ذهن او گرفتار تیرگی است، روشن کردن یک سری مسائل فایده ای برای او ندارد. کار مفید آن است که انسان به تیرگی ذهن خود بپردازد و آن تیرگی را از بین ببرد، آنگاه هر موضوعی را خودبخود روشن خواهد دید. پس کار ما پرداختن به مسائل فلسفی مانند معنی زندگی، هدف از زندگی، فلسفه وجود و چنین موضوعاتی نیست. کار ما شناخت پنداری است که بر ما عارض شده تا بتوانیم مسائل فلسفی را در روشنی را بررسی کنیم. مولانا هم در این زمینه میگوید که انسانهای فلسفی کارشان پیچیدن در دانش است و ممکن است که خیلی هم پردانش و پراطلاعات باشند، اما چون کیفیت روشنی درونی و ذهن روشن ندارند، اتفاقا با انباشتن و جابجا کردن این دانشها بوسیله گفتگو، به تیرگی ذهن خود دامن میزنند. ممکن است به لحاظ بیرونی بحثهای داغ و جذابی هم داشته باشند اما فایده ای به لحاظ درونی برای آنها ندارد.
عاشقان را شد مدرس حسن دوست........................ دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعره ی تکرارشان.............................. میرود تا عرش تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله...........................نی زیاداتست و باب سلسله
سلسله این قوم جعد مشکبار ...............................مسئله دور است لیکن دور یار
انسانی که اهل حقیقت است به درون خود میپردازد نه به مسائل بیرونی. پس اصل را بر شناخت گره های ذهنی خود قرار دهیم.
موضوع مهم دیگری که خوب است به آن آگاه باشیم، دید واقع گرایانا و دید تعبیری و تفسیری ذهن است. مثالی در مورد این دو دید میزنیم. مثلا من ماشین ندارم و به آن از دو دید نگاه میکنم، یکی آنکه آدم بدبخت وبیچاره و بینوایی هستم که ماشین ندارم و بنابراین شایسته ملامتم، و دید دوم که دید واقع بینانه است این است که من واقعا ماشین و وسیله ای برای نقل و انتقال ندارم. اکثر بحثهای ما بر سر تعبیر موضوعات است و نه واقعیت آنها. اینکه من انسان بدبختی هستم که ماشین ندارم یک مسئله واقعی نیست و یک هویت، صفت یا تعبیر ذهنی و خودساخته است، اینکه ماشین ندارم واقعی است. ما حتی هنگامی که واقعیت موضوع را مورد بحث قرار میدهیم، مثل هنگامی که میگوییم مسئله این است که من ماشین ندارم، ظاهرا به واقعیت میپردازیم، اما در باطن به تعبیر و تفسیر ساخته شده توسط ذهن میپردازیم. واقعیت این است که وقتی ذهنیات ما وارد بحث و گفتگو میشود، آن رابطه و گفتگو کیفیت دفاع و هل من مبارز طلبیدن پیدا میکند، چرا که ذهنیات و تعبیرات ما از امور، همان شخصیت و هویت ما هستند. حال اگر کسی بخواهد این هویت و مجموعه اعتقاداتی که ما از آن هویت ساخته ایم را مورد سوال قرار دهد، ما به دفاع از هویتی که چهار چنگولی به آن چسبیده ایم میپردازیم. در این صورت اگر من بخواهم در هنگام بحث و گفتگو، با ذهنی باز و گوشی آزاد به صحبت تو گوش دهم، درست مانند این است که من هویت و شخصیت خود را در مقابل تو تسلیم کنم. هویت من حرفهای تو را در حکم حمله ای فرض میکند که قصد آن از بین بردن هویت است. بنابراین کیفیت رابطه ما حالت باز و گوش دادنی ندارد، بلکه حالت حمله و دفاع دارد. من هویت و مجموعه عقایدم را سپری برای خود ساخته ام و نمیتوانم با گوشی آزاد و بدن تعصب به حرفهای تو گوش دهم. ما در هنگام گوش دادن، در حقیقت در حال گوش دادن نیستیم، بلکه در حال آماده کردن حرفهایی هستیم که وقتی نوبتمان شد به طرف مقابل بگوییم.
هویت یا شخصیت یا من، کیفیتی مخرب و ناهنجار دارد. این ناهنجاری در روابط هم وجود دارد و بائث شده است که کیفیت روابط ما سالم نباشند. حتی در روابط ظاهرا صمیمی، هویت ظاهرا از خود صمیمیت نشان میدهد تا عدم صمیمیت خود را استتار کند. این کیفیت ناهنجاری و مخرب هویت، بحث و گفتگو را خراب میکند و اجازه نمیدهد که گفتگو مفید واقع شود. به عنوان مثال یکی از ارزشها، ارزش تفوق، پیروزی و برتری است. من برای برتری داشتن باید در مورد همه چیز اطلاعات داشته باشم و همه چیز دان باشم. همین خصوصیت همه چیز دان بودن، اجازه همکاری به بحث نمیدهد و نوعی جریان فضل فروشی به راه می اندازد. اگر در کیفیت مباحث دقت کرده باشید، این جریان دقیقا وجود دارد و هر کسی مرکزی از اطلاعات است و بحث را به سمت چیزهایی که میداند میکشد. از حاشیه رفتن، بازی با کلمات و از این شاخه به آن شاخه پریدن استفاده میکند تا دانش وسیع خود را اظهار کند. مطالب جمع آوری شده در حافظه را به بهانه ای عنوان میکند. حتی اگر موضوع بحث چیز دیگری باشد به شکلی بحث را میپیچاند تا اطلاعات خود را بیان و نمودار کند، چون اگر در هنگام بحث، روشن شود که "من" چیزی نمیدانم، حالت تسلیم و شکست برای "من" دارد. ما فکر میکنیم کسی که صحبت میکند و تریبون را در دست دارد، فرد برتری است و بر بحث تفوق دارد. این است که ما کیفیت گوش دادن نداریم و مدام میخواهیم گوینده باشیم. اگر در خودمان دقت کنیم میبینیم که هنگامی که کسی در حال صحبت است، ما در حقیقت در حال آماده کردن مطالب در ذهنمان هستیم تا به محض پایان یافتن صحبت او، آنها را ابراز کنیم تا وی را سر جای خودش بنشانیم. هنگام شنونده بودن، احساس ضعف و عدم برتری داریم. و این است که شنونده خوبی نیستیم و بیشتر از شنونده بودن، حرف زننده هستیم. از آنجا که برای هویت بودن و اظهار مهم است، در حرف زدن احساس بودن و وجود بیشتری میکنیم. هویت با حرف زدن نوعی تقلا و تحرک بوجود می آورد تا خیالی و پنداری بودن خود را پوشش دهد.
سوالی که مطرح است این است که آیا صرف آگاه بودن بر این موضوعات کافیست تا هویت در کارهای ما دخالت نکند یا کار دیگری باید کرد؟ جواب این است که اگر ما بصورت اکنونی و همین الان بر دخالتهای هویت آگاه مشرف باشیم و ببینیم که همین الان چگونه در حال دخالت است، مسلما در کیفیت روابط، گفتگوها و تعاملات ما تاثیر زیادی خواهد داشت و از بسیاری تعصبات دست بر خواهیم داشت. وقتی من متوجه باشم که هم اکنون ذهن من فقط و فقط برای دفاع از هویتم، از مجموعه عقایدی دفاع میکند تا ثابت کند که "من" هستم و "من" مجموعه این عقاید و دانشها هستم، دیگر به این قضیه نمیچسبم و ذهنم شل میشود و ارتباطم با واقعیت بحثی که در جریان است برقرار خواهد شد. وقتی من آگاه باشم که مجموعه باورها، اعتقادات، دانشها، ارزشها و محتویات ذهنی من، نتیجه پدیده ای القایی است که در درون من نیست و از فردیت موجودی من نیست، مسلما به آنها نمیچسبم و نوعی تواضع به من دست میدهد و در بحث و گفتگوها هم حالت لجاجت، تعصب و خشکی نخواهم داشت.
موضوع دیگر این است که ما موقعی هویت را در بحثهایمان در کار میکنیم و سخت از آن دفاع میکنیم، که با آن مجموعه عقایدی که در مورد آن موضوع داریم، خود را آیدنتیفای کرده باشیم. هنگام بررسی بحثی که برای صحبت انتخاب شده، کیفیت ذهنی ما یا واقع نگر است و یا تعبیر نگر. کیفیت واقع نگر که روشن است. اما کیفیت تعبیر نگری بیشتر از این جهت است که من قبلا آن موضوع را بررسی کرده ام و خودم را با آن یکی میدانم ( خودم را با آن آیدنتیفای کرده ام). بنابراین اگر کسی بخواهد دید من را به آن موضوع رد کند، گویی به من توهین میشود و هویت من شکسته میشود، چرا که من خودم را عبارت از آن موضوع میدانم، بنابراین حالت تدافعی پیدا کرده و سخت به دفاع از آن میپردازم. حال اگر ما در هنگام بررسی موضوعات به همین موضوع آگاه باشیم ( یعنی آگاه باشیم که الان ذهن من خودش را با مجموعه عقایدم آیدنتیفای کرده است) این آگاهی باعث میشود که رابطه ما با آیدنتیفای کردن خودبخود قطع شود و موضوع را جوری نگاه کنیم که یه یک پدیده واقعی نگاه میکنیم، نه اینکه گویی به "من" توهین شده و به دفاع از خود بپردازم. در حقیقت واقع نگر میشویم.
موضوع آخر در این بخش، فرق بین دید وبینش فلسفی و بحث فلسفی است. این دو با هم متفاوت هستند. دید فلسفی یا منطقی یا ریاضی مند بسیار مفید است اما واقعیت این است که ما دید فلسفی نداریم اما بحثهای فلسفی و به اصطلاح بزرگ و فیلسوفانه که ظاهرا مهم و پر اهمیت هستند میکنیم تا خود را با آنها آیدنتیفای کنیم. ما بحثهای بزرگ میکنیم تا با آیدنتیفای کردن خود با آنها خود را بزرگ و مهم نشان دهیم. حرفهای بزرگ و سطح بالا میزنیم اما واقعیت زندگیمان در یک کوچکی، حقارت و پستی میگذرد. مثلا در واقعیت ما از اینکه یکی به ما بگوید احمق یا جواب سلاممان را ندهد، رنجیده و ناراحت میشویم اما بحثهای فلسفی مهم و بزرگ انجام میدهیم. اگر ما واقعا بینش فلسفی داشتیم، یعنی از بالا و با دید منطقی و ریاضی مند به زندگی نگاه میکردیم، اینچنین در بند هویت و مسائل پست نبودیم. اینچنین خود را مرکز هستی قرار نمیدادیم و شب و روزمان به دنبال رنج ناشی از تر و خشک کردن "من" و همه چیزمان حول محور "هویت" نمیگذشت.
پایان جلسه هفتم
مینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر