نکات برجستهء فصل ششم کتاب رابطه

١، هیج امر بیرونی (مثل طبیعت) تکرای نیست. اگر برای ما تکراری و ملالت آور است، به خاطر کیفیت درونی ماست. بیزاری و ملولی ما به خاطر کیفیت درونی ماست.

٢، اگر انسان وضعیت آشفتهء درونی خود را واقعا بصورت یک فاجعه و مصیبت ببیند، اقدام عملی میکند. ما بصورت جدی متوجه وخامت وضعیت درونیمان نیستیم.

٣، ما همیشه در حال فرار از واقعیت درونی خودمان هستیم.

۴، پدیده ای که به عنوان خودم و شخصیتم متصور هستم را بعنوان یک واقعیت پذیرفته ایم، حال آنکه یک دروغ است.

۵، ما چنان مشغول تهیهء لوازم برای "هویت" و "شخصیت پنداری" هستیم که متوجهء غیر واقعی بودن آن و همچنین متوجه گذر عمر نیستیم.

۶، "هویت یا شخصیت" عین باد است، غیر واقعی است.

٧، ما فکر میکنیم به صرف تعبیر دیگران یا خودمان از رفتارمان، واجد آن صفت میشویم. مثلا اگر کسی بگوید احمق، بی شعور یا با شعور، آن تعبیر را به عنوان واقعیت روانی فرض میکند. شخصیت فکری ما حاصل حرفها و سفارش دیگران است.

٨، متوجه باشیم که دم به دم از تعبیر ذهنی اعمال و رفتار خودمان، خودمان را واجد فلان صفت یا شخصیت میدانیم.

٩، چیزی که بعنوان "شخصیت" یرای خودمان قائلیم، شبیه تکه حلبی بی ارزشی است که در دست ما گذاشته اند و گفته اند جواهر است، دستت را ببند و باز نکن و سفت از این جواهر نگهداری کن. ما از کودکی جرأت نکرده ایم دستمان را باز کنیم ببینیم آیا چیزی در دستمان هست یا نیست.

١٠، آنچه که باعث میشود که انسان، علی رغم اینکه این آگاهی را پیدا میکند که گرفتار پدیدهء زائد وخیالی شخصیت است، دست از بازی برندارد و همچنان به آن ادامه دهد، کثرت القایات و طول آنها و شرطی شدگی به آنهاست. آگاهی بر شرطی شدگی و کثرت القایات، در جهت متوجه شدن خیالی بودن شخصیت مفید است.

١١، "شخصیت" حکم شیشهء عمر روانی انسان را دارد و انسان حاضر نیست به سادگی آن را دور بیندازد یا بشکند.

١٢، بکار بردن لم ها یا تمرینها بدون آگاهی از مکانیسم آنها، چیزی جز خود فریبی، خود مشغولیت و خود هیپنوتیزم کردن و هپروتی شدن نیست.

١٣، فرد باید قبل از اجرای لم یا تمرین، از مسائل "خود"، ماهیت آن، ارتباط مسائل آن همچون حسرت، ملامت، پشیمانی، ملالت، غم، خشم با یکدیگر و نقش آنها در ساختمان پدیده" خود" آگاه باشد، سپس دست به انجام تمرین بزند. این تمرینها و لمها برای شکستن طول القایات و کثرت آنها و شرطی شدگی هاست.

١۴، ذهن ما از کودکی از بودن و تماشای خود فراری شده و به همین دلیل برون گرا شده است. نگرانی ما از قضاوت دیگران، برون گرایی و فرار ما از خلوت و تنهایی با خود، به همین دلیل است. فرد باید این واقعیت را در خود ببیند و وقتی که آن را ببیند، انجام تمریناتی که او را به درونگرا بودن برمیگرداند، برای او مؤثر خواهد بود. در غیر این صورت تمرین و لم چیزی جز خود مشغولی و خود فریبی نیست.

١۵، بخشی از کتاب: من وقتی لمی را تمرین میکنم باید قبلا بدانم برای چه هدف و منظوری آنرا کار میکنم. باید بدانم مسئله چیست و چه ماهیتی دارد. باید بدانم با اتخاذ آن لم میخواهم چه مسئله ای را حل کنم. تأثیر و ارتباط آن لم با آن مسئله و خصوصیات تبعی آن چگونه است؟ چیست؟ در آمریکا برخوردم به گروهی که خودشان را شاخه ای از ذن بودیسم میدانستند. و کار همهء آن شاخه ها این است که هر یک ادعا میکند وارث اصلی و واقعی بودای اصلی منم و بقیه کارشان خراب است و دکان وا کرده اند. خلاصه جماعتی بودند نشسته در سالنی، ما هم نشستیم، دو زانو. در مقابلمان به دیوار یک تابلوی ذرین نصب کرده بودند و در آن گمان میکنم به خط ژاپنی چیزی نوشته بودند. به هریک از ما یک تسبیح دادند. این تسبیح تشکیل شده بود ازدو دایره. به طرفین هر دایره نیز دو رشته که جمعا میشد چهار رشته، از همان دانه های تسبیح آویزان بود. میگفتند این تسبیح سمبل انسان است. دایرهء بالایی نمایندهء ذهن انسان است و دایرهء پایینی نمایندهء قلب او. چهار رشتهء آویزان به آن هم یعنی دو دست و دو پای انسان. افراد تسبیح را کف دو دست گرفته بودند و با تندی مالش میدادند. در حین مالش به تابلوی مقابل هم خیره نگاه میکردند و این ورد را هم میخواندند و میخواندیم. من معنای ورد را از بغل دستیهایم پرسیدم و هیچ کدام نمیدانستند. وقتی از مرشدشان پرسیدم منظور از این ورد و مالش چیست، جواب داد بین مغز و قلب انسان هماهنگی وجود ندارد، و همهء رنج انسان و اختلاف او با انسانهای دیگر به خاطر این ناهماهنگی است. مالش این تسبیح در واقع مالش و ادغام قلب و مغز است. وقتی این دو متحد شدند، در وجود انسان هماهنگی و اتحاد ایجاد میشود و نتیجتا به رهایی میرسد.

اینکه میگوییم باید ارتباط بین لم، و موضوعی که هویت فکری بر فرد عارض کرده وجود داشته باشد، و خود فرد باید از این ارتباط آگاه باشد به همین دلیل است. در این مثال موضوع هپروتی شدن به وضوح گفته شده است. افراد فکر میکنند که به صرف انجام یک عمل قرار است معجزه ای اتفاق بیفتد.

١۶، به اندازه ای که یک مکتب حرف منطقی و حسابش کمتر باشد، دنگ و فنگ و زینت و پیچیدگی آن بیشتر است. هر جا کسی از کلمات قلمبه سلمبه و مفاهیم سخت فهم و پیچیده استفاده کند، و از سادگی به دور باشد، ملاک خوبی است که حرف حساب او چنگی به دل نمیزند.

١٧، هر چقدر سیستمهای مختلف دنگ و فنگی تر و بزک بیشتری داشته باشند، مشتری بیشتری دارند، چرا که عرضه و تقاضا تناسب دارند. وقتی که ذهن انسان اسیر توهم در فضای هپروتی و توهمی سیر میکند و واقع اندیش نیست، از سادگی دوری میکند و به سمت مکتب و حرفی که فضای هپروتی تر دارد و رمز و رازی تر است میرود.

١٨، دلیل دیگر پرمشتری بودن اینگونه مکاتب این است که انسانها نمیخواهند با واقعیت خودشان یعنی توهم مندیشان روبرو شوند. انسانها جرأت  نمیکنند دست از بازی ذهنی شخصیت بردارند. توجه کنیم که یکی از جسارتهایی که میتوان به خرج داد و بعنوان یک کار فایده مند انجام داد، این است که انسان خودش را در معرض حرفی قرار دهد که "خود"ش را بیشتر و بیشتر به چالش بکشد.

١٩، خود شرکت در جلسات خودشناسی میتواند یکی از روشهای فرار باشد اگر مطالب و محتوای جلسات به قلب موضوع ( یعنی به اینکه ای انسان تو نیستی و این پدیده ای که برای خود قائلی فقط توهم است) نزند. تمام مسائل و رنجهای انسان ناشی از فکر، حافظه و خاطرهء ذهنی است. در حال حاضر تو هیچ مسئله ای نداری. همین! وقتی که میگوییم تو هیچ مسئله ای نداری یعنی مسئلهء واقعی نداری. فقط توهم مندی و گرفتار فکری.

٢٠، ما از خودمان سؤال نمیکنیم و نمیخواهیم با این واقعیت روبرو شویم که این مسئله ای که ما برای خودمان قائلیم که ناشی از خاطرات و حافظه است،  در حال حاضر چه واقعیتی دارد که باعث رنج من است؟ یعنی این احساس رنج و حقارت و بدبختی که برای خود قائلم که ناشی از خاطرات است، آیا چیزی غیر از یک سری تصاویر ذهنی است که الان در ذهن در جریان است؟ آیا چیزی جزیک سری اندیشه و تصویر است؟

٢١، آیا اینکه من بدنبال راهی برای خلاصی از رنجهای ناشی از تصاویر ذهنی هستم، به این معنی نیست که من دارم از یک سری تصویر ذهنی فرار میکنم و بواسطهء خیال و تصویر ذهنی میخواهم روشی اتخاذ کنم که از خیالات رها شوم؟ و آیا این روش اتخاذ کردن و بدنبال راه حل و دستورالعمل بودن، بدنبال دستورالعمل برای یک سری خیال نیست؟ وقتی چیزی خیالی، تصویری و توهمی است دیگر دنبال راه حل بودن برای آن چه معنی یی میتواند داشته باشد؟ متوجه اصل موضوع هستید؟

پس اتخاذ هر گونه روش، دستورالعمل و لمی که ارتباطی با این واقعیت نداشته باشد که من اسیر یک مشت خیال هستم، و بخواهم از آن تمرین و لم یک وسیله ای بسازم برای رهایی از خیال، امر باطلی است.

٢٢، فکر از پدیده ای به نام "خود" که خودش آنرا ایجاد کرده است، یک زنجیر پیچیده ساخته و وقتی که عزم آن میکند که از این زنجیر خلاص شود، به پیچیدگی آن دامن میزند. و این دامن زدن باعث احساس واماندگی و عدم توانایی میشود. حال کار مفید این است که فرد یکی از این حلقه های زنجیر، مثلا عادت به تعبیر کردن را بشکند تا زنجیر آزاد شود. متوجه باشد که ذهن به تعبیر رفتار و اعمال عادتمند شده است.

٢٣، اذکار و تکرار آن اگر بدون آگاهی انجام شوند چیزی جز خود فریبی و خود هیپنوتیزم نیستند و باعث گیجی و منگی ذهن میشوند. صرف تکرار اذکار بدون داشتن آگاهی و با ذهن مثبت اندیش، هیچ فایده ای ندارد که هیچ، باعث گیج منگ کردن فرد هم میشود.

٢۴، موضوع را با دید رها شدن از من نگاه نکنید. موضوع را با این دید نگاه کنید که ذهن گرفتار توهم است. اینطور قضیه را ببینید که آن چیزی که گرفتارش هستم و به آن "من" یا "خودم" میگویم واقعیت ندارد و خیال است. اگر ذهن همین الان تصوری از خودش نداشته باشد، هیچ مسئله ای هم ندارد. ذهن، به خاطر ترس از مسائل و آزارهای کودکی و همینطور به خاطر القاء ضرورت چیزی شدن، تصاویری را در خود نگه داشته و به آنها میگوید "من"،" خود". حال در درون خودتان درک کنید که اگر ذهن متوجه باشد که این تصویری است که از خود دارد چه اتفاقی می افتد؟

٢۵، جمله ای از کتاب: به این نکته توجه کنید که کسی که میگوید "من" رفت و برگشت یا ضعیف شده، درک صحیحی از جنس و ماهیت مسئله ندارد. "من" یعنی حرکت نا آگاه، تیره و مجازی ذهن است . حالا تو وقتی میگویی من رفت، معنایش این است که ذهن یک حرکت آگاهانه، روشن و غیر مجازی پیدا کرده، در این صورت چگونه ممکن است دوباره یک حرکت مجازی و ناآگاهانه را انتخاب کند؟


مینا


اصل و فرع

من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
 
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلک با وصف بدی اندر تو در
 
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
"مثنوی معنوی"
 
سمبلها:
مرد:  دیگران، واقعیت
نمد:  اصالت، ذات، فطرت
گرد:  من موهومی، هستی، شخصیت، خود
 
شاید این تجربه را داشته اید که در یک گفتگو یا مشاجره با همکار، همسر، پارتنر، فرزندان یا والدین تان با کلماتی مثل: بزدل، احمق، نادان و مانند اینها  مورد خطاب و عتاب قرار گرفته اید یا بدون رد و بدل شدن حرف و کلامی برخلاف انتظار، با کم محلی و بی اعتنایی دیگران مواجه شده اید. در چنین شرایطی بلافاصله آشفته و عصبانی شده اید و با واکنش تندی طرف مقابل را سر جایش نشانده اید یا بنا به شرایط، خشمتان را فروخورده اید، اما از آن حرف و دشنام یا بی اعتنایی کینه ای در دل نشانده اید.
 واکنشِ ما امری بدیهی(نه طبیعی و فطری) است. چون ذهن، به دلیل شرطی شدگی و  آموخته گی در فرایندِ اجتماعی شدن، نسبت به بارِ ارزشی کلمات بسیار حساس است و نوعِ واکنش خود را با آنها تنظیم می کند و در مواقعِ احساس خطر به دفاع(از منِ موهومی) بر می خیزد.
لازم است در چنین شرایطی به این نکته توجه شود که ذهن به دلیل شرطی شدگی مرتکب دو خطای شناختی شده است.
یکی اینکه بارِ ارزشیِ کلمات را واقعی می پندارد، دوم اینکه، "من"  یا شخصیت را واقعی می پندارد. در حالیکه هردو، هیچ اصالتی ندارند و محصول اختراع اجتماعند.
بنا به تمثیل بکار رفته در بیت بالا، نمد اصل است و گرد و غبار نشسته بر آن فرع. اگر در تعاملات و ارتباطاتمان با دیگران، حرفی، نیش و کنایه ای یا انتقادی ضربه ای بما وارد می کند و باعث آزارمان می شود، آگاه باشیم که متوجه اصل ما(نمد) نیست. بلکه گردوغبارمان را می تکاند. در واقع، آن "هستی" خودساخته مانست که دردش می آید. بنابراین اگر کسی حرفی به ما می زند که ما از او می رنجیم بهتراست ممنون و قدردان او باشیم، چرا که حرف و انتقاد او به جایی برخورده است که ذهن ما در آنجا یک صفت و هستی برای خودساخته است. حرف گوینده در واقع، محل درد را نشانه رفته است و این کمک بزرگی به ماست، چون باعث آگاهی ما از "خود" مان شده است. بعنوان مثال:
 اگر ذهن ما در مقابل صفت بزدل، خشم می ورزد و واکنش نشان می دهد، معلوم است ما از صفت شجاعت یک "هستی" ساخته ایم. چون هر صفت شامل متضاد آن هم می شود. بنابراین حرف گوینده، سبب آگاهی ما از خود ما و پرتوافکنی بر قسمتهای تاریک ذهن ما شده است. به این دلیل است که باید قدردان گوینده بود.
 
 عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
 
چون گواهت خواهد این قاضی، مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
 
رضا.ع