نکات برجستهء فصل پنجم کتاب رابطه

این فصل به نفرت، میل فریب، زندگی نمایشی و پنهان کاری و توجیه میپردازد. هویت فکری که محور آن "ارزش" میباشد با "فکر چیزی شدن" معنی پیدا میکند. ما چون میخواهیم که چیزی بشویم، برای خومان یک هستی ناقص قائلیم که قرار است بعدا کامل شود و ما بعدا احساس خوشبختی و قرار بکنیم. از آنجا که "هویت" نمیتواند چیزی بشود و در عین حال جامعه به او ضرورت چیزی شدن را القا کرده است، میل نفرت در او شکل میگیرد. میل نفرت و خشم ایجاد شده از دویدنهای پی در پی و نرسیدن به چیزی، میل فریب را بوجود می آورد. از آنجا که اخلاقیات مانع بروز نفرت و خشم بصورت آشکار است، انسانها از راههای پنهانی و آب زیرکاهانه و فریب برای ارضای میل نفرت استفاده میکنند. یکی از اصلی ترین وسیله هایی که انسان برای فریب دیگران استفاده میکند زندگی نمایشی است. و همین زندگی نمایشی علت توجیهات و پنهان کاری ها و طفره رفتن های انسان است.

 

  نکات برجستهء این فصل

۱، آزارهای دوران کودکی در ما نفرت ایجاد کرده است و این نفرت فشار روانی زیادی به ما وارد می آورد برای ارضا شدن.

 

۲، انسان برای ارضای میل نفرت، دست به رفتارهای نمایشی میزند، به این طریق که از اعتباریات وسیله ای برای ابراز میل نفرت خود می سازد و دیگران را بطور غیر مستقیم در احساس محروم ماندن قرار می دهد. مثلا فرد از پول، شهرت، منصب، و مجموعهء اعتباریات استفاده کرده و از آنها برای خود یک شخصیت مجلل میسازد تا بر سر شخصیت دیگران بکوباند و به دیگران احساس محرومیت بدهد، تا میل نفرت خود را ارضا نماید.

 

۳، فرد برای ارضای نفرت دست به فریب می زند و فریب، زندگی نمایشی را بدنبال می آورد. یعنی آن چیزی که در ارتباط انسانها بکار می رود، "هویت ارزشی" آنهاست، نه اصالت انسانی آنها.

 

۴، وسیلهء ارتباطی فرد با دیگران یک وجود نمایشی است، نه وجود اصیل او. و در تبع آن، فرد حتی در ابراز احساساتش دچار اغراق و نمایش میشود. اصالت فرد حتی اگر کسی را واقعا دوست داشته باشد، مجال بروز پیدا نمی کند، چرا که ترجیح می دهد رفتار نمایشی بروز دهد.

 

۵، میل فریب به قدری در انسان قدرت دارد که انسان حاضر می شود خودش رنج ببرد و در احساس بدبختی و نارضایتی روانی بسر برد، اما دیگران را در فریب اینکه انسان خوشبختی است نگه دارد.

 

۶، خصوصیات "هویت فکری" بصورت زنجیری هستند. یعنی هر ویژگی آن باعث تولید ویژگی بعدی می شود.  

 

۷، اصالت انسان یک کیفیت مستمر دارد. یعنی تکه تکه و مقطع نیست. اصالت انسان مستمر است و اگر میل به انجام کاری دارد، آن میل بصورت مستمر در او هست و کیفیتی دارد که در تمام زندگی او جاریست. اما هویت مقطع است، چون کیفیت درونی آن مقطع است. هویت تک فعالیت و بنداز و در رو است. علت اینکه ما وقتی به سمت یک رشته، هنر یا کاری میرویم، پس از مدتی به آن بی میل شده و آن را رها می کنیم، همین کیفیت مقطع بودن هویت است.

 

۸، تمام فعالیتهای انسان هویتی با فشار یکی از "من" هاییست که همان لحظه به او فشار می آورد که آن کار را انجام دهد. مثلاً وقتی یکی از "من" ها به من فشار می آورد که برو فلان هنر را یاد بگیر تا توجه دیگران را بدست آوری، در حقیقت من به خاطر فشار و زور "من با ارزش" به دنبال آن هنر می روم. و به محض اینکه به دیگران نمایشی دادم و ارزشی کسب کردم، آن هنر را رها می کنم و با آن کاری ندارم، چرا که چیزی که میخواستم و آن نمایش و ارضای من با ارزش بوده را بدست آورده ام.

 

۹، هویت فکری همه چیز را بصورت سر هم بندی، نمایشی و بنداز و در رو برگذار می کند. یک کیفیت بارور، بامعنا و مستمر ندارد.

 

۱۰، یکی از دلایل کلافگی و بی حوصلگی ما همین موضوع مقطع بودن و تک عمل بودن ماست. ما وقتی فلان ارزش را پیدا کردیم و آن را به گوش دیگران رساندیم، دیگر کارمان با آن تمام شده است تا وقتی که باز به خاطر "من" دیگری به دنبال ارزش دیگری برویم. بین این دو فعالیت یک فاصله وجود دارد که همین فاصله ایست که ما در آن احساس کلافگی و هیچی بودن پیدا میکنیم. احساس بدبختی و پوچی و ملالت و گرفتگی پیدا میکنیم. هویت دشمن انسان است و بی خردی است اگر حواسمان به این دشمن نباشد. باید با کیفیت هشیاری و بیداری به هویت نگاه کنیم.

 

١١، زندگی نمایشی ایجاد مانع است در طریق خودشناسی. زندگی نمایشی اجازه نمی دهد که انسان لایه های زیر را ببیند. انسان نمایشات خود را واقعی و منطقی و توجیه شده می پندارد و همین توجیهات اجازه نمیدهد که لایه های زیر خود را ببیند. زندگی ما سرشار از ترس و ناکامی است اما مدام مشغول نمایش دادن انسان بی ترس و چنین و چنانی هستیم. و این طول نمایش اجازهء دیدن آنچه در زیر نمایشات است را از انسان می گیرد.

 

١٢، زندگی نمایشی درک ضرورت خلاص شدن از هویت را برای ما سست می کند. یک لذت و نشئهء سطحی به انسان می دهد که مانع می شود که انسان واقعیت درون را ببیند و کارد به استخوان جان برسد.

 

١٣، اگر "هویت فکری" نبود ارتباط انسانها با یکدیگر یک ارتباط واقعی بود. الان هم هویت وجود ندارد بلکه ما فقط آن را متصور می شویم. پس انسانها در واقع برای هم هیچ خطر واقعی یی ندارند.

 

١۴، تعبیر رفتارها امر زائد و مخربی است. وقتی فردی رفتاری از خود بروز میدهد، برچسب زدن و صفت قائل شدن برای آن رفتار، امری کاملا زائد است. او کارش را انجام داده و تمام شده است. اما ما یک برچسب به او می چسبانیم و یک شخصیت برای او متصور می شویم و از آن به بعد او را بوسیله آن برچسب و ذهنیت و قضاوت خودمان میشناسیم و با او در ارتباطیم.

 

١۵، حالات درونی ما حالات مستمر و نو است، اما تصاویر ذهنی میخواهد آنها را ثابت ومرده کند. توجه به این نکته که حالات درونی ما و همهء انسانها یک حالت نو و رودخانه مانند و درجریان است، تغییر بزرگی در کیفیت نگرشمان به خود، به دیگران و به زندگی می دهد.

 

مینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر