نکات برجستهء فصل هشتم کتاب رابطه

 

١، ما به خودمان نمیبینیم که ممکن است فارغ از هویت باشیم. در این رابطه احساس ناتوانی داریم.

٢، انسان از وقتی که به اسارت پدیدهء شخصیت در می آید، دیگر نمیتواند در خودش احساس فدرت و توانایی داشته باشد و تمام زندگی اش دست و پا زدن در کلاف فکر است.

٣، علت اینکه انسان به دنبال بدست آوردن سمبل ها و نشانه های قدرت و توانایی است، استتار احساس ناتوانی عمیقش است.

۴، علت رو آوردن انسان به اعتباریاتی نظیر شهرت، ثروت، محبوبیت، مقام، و همچنین رو آوردن او به خشونت نیز، آن است که اینها در جامعه نشانه های توانایی و قدرت هستند. و به این صورت هم در برابر جامعه و هم در باطن خودش احساس توانایی کند.

۵، احساس ناتوانی در انسان اسیر هویت، بصورت یک اصل کلی و همیشگی هست.

۶، علت ترس شدید ما از، از دست دادن نشانه های توانایی، مثل شهرت، ثروت، محبوبیت و... ترس از، از دست دادن جای امنی است که به آن پناه برده ایم و با از دست دادن آن، در حقیقت با احساس ناتوانی عمیقی که در زیر آن وجود دارد روبرو میشویم.

٧، اگر ما در مواقع جنگ و دعوا با دیگران، به درون خود دقت کنیم، فکرهایی از قبیل اگر با گرفتن فلان مدرک یا فلان ماشین یا فلان مقام نزدم تو دهنت، به ذهنمان می آید. این فکرها در حقیقت جنگ هویت است که ما برای پوشاندن ضعف خود میکنیم. اما حتی اگر به آن مدرک، ماشین یا مقام هم برسیم احساس توانایی نمی کنیم، چرا که احساس ناتوانی ما درونی است و به وقایع بیرون ارتباطی ندارد.

٨، اینکه ما حتی با وضعیتی که بدست می آوریم ( ثروت، شهرت، محبوبیت، مقام)، اما همچنان در درونمان احساس خلا و ناتوانی داریم، این است که هویت بر ما سوار است و یکی از اصول آن احساس ناتوانی است. ما وقتی با کسانی که وسایل توانایی مثل ثروت و شهرت را دارند روبرو میشویم، فکر میکینم که آنها توانایی دارند. اما غافلیم از اینکه آنها هم به اندازهء ما احساس ناتوانی میکنند، چرا که نشانه های توانایی و اعتباریات در حقیقت وضعیت روانی انسان تغییری ایجاد نمیکند.

٩، حال که ما متوجه احساس ناتوانی عمیق و درونی خود شده ایم، باید این وضعیت را بشناسیم و با شناخت آن از این وضعیت خلاصی یابیم.

١٠، بچهء انسان ذاتاً ناتوان است و نیاز به وسایلی دارد که برایش مهیا شود تا بتواند رشد کند و بزرگ شود. حالا این بچه در محیطی پر آزار، ناهنجار، خشن و پرنفرت قرار دارد و این محیط ناهنجار، از طرفی ناتوانی بچه را بیشتر میکند و از طرفی به بچه میفهماند که باید استقلال و امنیت روانی نداشته باشد و مطیع جامعه باشد تا شاید "بعدا" امنیت و استقلال کسب کند که به آن هم نباید امیدوار باشد.

١١، به دلیل قرار دادن مقایسه در پیش پای کودک توسط اجتماع، احساس ناتوانی کودک مضاعف میشود.

١٢، پدیدهء شخصیت یا هویت وابسته به عوامل بیرونی است، از جمله وابسته به نظر و قضاوت دیگران است وهمین باعث احساس ناتوانی داشتن است.

١٣، ما هیچگاه با تمامیت وجود خودمان در زندگی نیستیم و همیشه با "من" بخصوصی با زندگی در ارتباطیم. یکی از اصلی ترین دلایل احساس ناتوانی و ضعف ما همین است که با تکه تکه های انرژی یا تکه تکه های "من" با زندگی در ارتباطیم.

١۴، وقتی انسان با یک حالت تحمیل، تکلیف واجبار با زندگی درارتباط است، مسلما نمیتواند شوق و رغبت خود جوش و خودخاسته داشته باشد و تمام حرکاتش از روی اجبار، اضطرار و ملالت است. هویت از طریق عوامل بیرونی بر ما تحمیل شده است و به همین دلیل است که ما احساس بی شوقی و بی رغبتی نسبت به کلیت زندگی داریم.

١۵، تمام امید ما به پدیدهء خیالی و خودساخته و تحمیلی است. پدیده ای که به ما تحمیل شده و ما از آن درعذابیم و هم احساس اسارت و ناتوانی داریم، و هم تمام امید ما برای امنیت روانی به همین پدیدهء خیالی است واین تضاد همیشه دامنگیر ماست. رهایی از این پدیده جسارت وهمت عظیمی میخواهد، اما شناخت و متوجه شدن انسان به خیالی، توهمی و دروغی بودن آن، انسان را به این سمت سوق میدهد که این پدیده فوق العاده ضعیف است و ما فکر میکرده ایم که قدرتمند است.

١۶، جامعه ما را مشغول مجموعه ارزشهای پوچ و پیش پاافتاده و سطحی خودش کرده و ما خبر نداریم که مشغول بازی یک قران دو قران تحمیل شده از طرف جامعه هستیم.

قسمتی از کتاب: "حالا آمده ایم به اصطلاح خودشناسی کنیم. و آنچه نهایتا در خودشناسی مطرح است، خارج شدن از این بازی و درگیری سه شاهی و صنار است. اما چگونه خارج شویم؟ ما به سه شاهی و صنار جامعه معتاد شده ایم. اسیر و آلودهء آن شده ایم. بنابراین باورمان نمیشود بتوانیم یک کار جدی بکنیم. کاری که همت والا میخواهد. کاری که در محدودهء سه شاهی و صنار نیست. تو وقتی احساس و تصور میکنی که نمیتوانی واقعا به رهایی برسی، وقتی تصور میکنی که مولوی یک انسان استثنایی و متفاوت با تو بوده است و علت رهایی او استثنایی بودن اوست، در واقع داری میگویی من شاگرد بقال حقیر ناقابل طبع پایین کجا و مولوی کجا"

احساس ناتوانی است که انسان به خودش نمیبیند که امکان دارد که این موجود، فارغ از هویت و افکار زائد باشد.

١٧، آگاهی نسبت به همین سه شاهی صنارها، یعنی دیدن واقعیت آنچه که در ذهن میگذرد، ماندن با آنچه هست، دیدن واقعیت آنچه هست، و نه فکر کردن به تکامل و رهایی است که باعث از دست دادن دلبستگی ما نسبت به کلیت جریان شخصیت میشود.

١٨، اگر ما ناتوانی درونمان را، چه بوسیلهء استدلال و دیدن نشانه های آن، و چه بوسیلهء دیدن رو در روی آن در آیینهء روابط، حس کنیم و با آن روبرو شویم و بپذیریم، و نخواهیم که آن را تغییر دهیم، آنگاه دست از بازی هویت برمیداریم و وجودمان بصورت خودبخودی از ناتوانی خلاص میشود. بنابراین دیدن و ماندن با ناتوانی و روبرو شدن با آن بسیار مهم است.

١٩، آنچه که ما بعنوان توانایی فکر میکنیم، در حقیقت معرفی شده توسط هویت است. مثلا من الان به توانایی می اندیشم و میگویم توانایی یعنی این و این. من با چه ملاکی اینها را توانایی میدانم؟ با ملاکی که به من داده شده است و این یعنی ملاکهای هویت فکری. آیا میتوانیم توانایی هایی را لیست کنیم که از نظر هویت توانایی محسوب نشوند و بلکه از نظر اصالت توانایی محسوب شوند؟

١٩، یکی از مهمترین موانع رهایی همین احساس ناتوانی است که برای خودمان متصوریم.

٢٠، هر معلولی یک علت چسبیده به آن دارد. اینکه من الان احساس ناتوانی میکنم، علتی دارد که همین "الان" هست. درست است که به علت القایات و اتفاقات کودکی چیزهایی بار ذهن من شده، اما همین "الان" فکری هست که من بواسطهء آن فکر احساس ناتوانی میکنم. کار مفید این است که من ببینم احساس ناتوانی ام در همین لحظه برخاسته از چه فکری است.

٢١، یکی از عوامل برطرف کنندهء احساس ناتوانی شناخت است.

٢٢، ما احساس میکنیم باید به جایی برسیم، باید از هویت خلاص شویم ولی نمیتوانیم، و این یکی از احساسهای ناتوانی ماست. در این مورد باید این نکته را در نظر داشت که متوجه باشیم که احساس ناتوانی در رابطه با خلاصی و رهایی از چیزی که نیست و یک پدیدهء خیالی است چگونه میتواند مطرح باشد؟

در رابطهء با بالا رفتن ازیک کوه، احساس ناتوانی برای بالا رفتن از آن مطرح هست. اما وقتی کوهی نیست دیگر احساس ناتوانایی یا توانایی دررابطه با چیزی که نیست مطرح نیست.

٢٣، "احساس ناتوانی" یک واقعیت است و وجود دارد، اما "کوه" وجود ندارد و واقعیت نیست. مثال شبه در این مورد به این گونه است که من مثلا فکر میکنم در این اتاق شبحی وجود دارد و دارد به من حمله میکند و من پا به فرار میگذارم و درحین فرار پایم به میز میخورد و آسیب میبیند. احساس درد یک واقعیت است. اما علتی که باعث این واقعیت شده است یک خیال بوده است. هویت فکری هم یک خیال است، اما احساسی که ما داریم، مثل احساس ناتوانی یک واقعیت است که منبعث از یک خیال است.

٢۴، کار ما شناخت، واکاوی و عمیقتر کردن آگاهی نسبت به چیزهایی که در ذهن میگذرد است.

٢۵، قسمتی از کتاب: " احساس ناتوانی، یاس، گیر افتادگی، کوری، ناقابل بودن، احساس بلوف بودن و همهء تصورات نامطلوبی که از خود داریم ومانع ما در طریق رهایی میشود ( همیشه متوجه باشیم که کلمهء رهایی با تسامح بکار میرود. مبادا که از رهایی قله و مدینهء فاضله بسازیم)، از شاخ و برگها و زاد و ولدهای همان کوه ذهنی است. مثل اینکه زنجیرها و رشته هایی از کوه بیرون آمده و به دست و پای تو پیچیده است و تو هرچه تلاش میکنی میبینی باز هم در زنجیری، و حالا یک نفر آمده و به تو میگوید به جای اینکه هی دست و پایت را تکان بدهی تا آن را از لابلای زنجیرها آزاد کنی، ساکت بمان، هیچ حرکتی نکن، فقط اصل کوه را با خیرگی و دقت نگاه کن. دراین نگاه تو متوجه میشوی که اصلاً کوهی در کار نیست. نتیجتا تمام رشته هایی هم که از کوه، یعنی در واقع از ذهن خودت بیرون می آمده و به ذهن تو میپیچیده، و به آن احساس کوری وگیرافتادگی و ناتوانی میداده، دیگروجود ندارد. "

٢۶، هویت برای ساختن پنداری و سر پا نگهداشتن واستمرار حیات خیالی خود، ایجاد ناتوانی میکند. خودش را ناتوان میبیند تا توانایی برایش مطرح شود و مستمسک تقلا و تلاش داشته باشد. و این تقلا و تلاش باعث استمرار "هستی"  و "هویت" است.

٢٧، وقتی هویت به لب پرتگاه مردن و روبرو شدن با خود میرسد، با توجیه های منطقی و ادا و اطوارهایی، نمیخواهد پیگیر مطالب خودشناسی شود. اگر مشغول خواندن کتاب خودشناسی است، میگوید کار واجبی دارم. اگر کلاسی میرود یا به فایلی گوش میدهد، خوابش میگیرد یا بی حوصله میشود و به هر صورتی شده بهانه ای پیدا میکند.

٢٨، وقتی که انسان از بازی هویت و در پیچیدن با تصاویر، جنگ"من"های متفاوت، تضاد، ملامت، سرزنش، خشم، مقایسه وهمهء این بازیها فارغ باشد، به علت اینکه انرژی درونی اش به بیهودگی مصرف نمیشود و در ارگانیسم میماند، احساس خالی شدن نخواهد داشت.

٢٩، متاسفانه این یک واقعیت است که بنیاد رابطهء انسانها بر خشونت، آزار، نفرت، مقایسه، سوء نیت، ترس و بطور کلی ناهنجاری است.

٣٠، به جامعه به چشم نفرت نگاه نکنیم، بلکه با شفقت و دلسوزی نگاه کنیم، همانطور که انتظار داریم دیگران به چشم نفرت به ما نگاه نکنند. در عین حال این را هم در نظر داشته باشیم که جامعه بیمار است. مثل روستایی که همه جذام دارند. رابطهء افراد جامعه رابطهء همدردی است.

قسمتی از کتاب: "این موضوع را به این جهت خاطر نشان میکنم که جامعه را به چشم نفرت نگاه نکنی، به جامعه آنطور با شفقت و گذشت نگاه کن که انتظار داری بچه ات به تو نگاه کند. میراثی را که تو از جامعه گرفته ای داری به بچه ات منتقل میکنی. بنابراین اگر تو حق داری به جامعه به دیدهء خشم و نفرت نگاه کنی،  بچه ات و جامعه هم همین حق را نسبت به تو دارند. روی این نکته خیلی تکیه میکنم که جامعه را دشمن خودت ندان. همدرد خودت بدان. در ساختمان هویت فکری بعضی عوامل و خصوصیات هست که حکم بنزین این ماشین شیطانی را دارد. یکی از مهمترین آن عوامل نفرت است. بنابراین هر اندیشه ای را که باعث افزایش این بنزین نفرت میشود، باید از ذهنت دور کنی یا متوجهش باشی. البته از طریق ادراک منطقی".

٣١، سوالی در کتاب مطرح شده مبنی بر اینکه آیا ناتوانی واقعی داریم؟ مثلا من میخواهم از کوهی بالا بروم اما ده متر که میروم نفسم میبرد و نمیتوانم ادامه دهم. آیا این ناتوانی واقعی نیست؟ جواب این است که نه! این ناتوانی نیست. هر موجودی ظرفیتی دارد. وقتی کسی دو کیلومتر میرود و نفسش میبرد و به اصطلاح "نمیتواند" ادامه دهد، ماهیت احساس ناتوانی ایجاد شده در او چیست؟ این احساس به علت مقایسه است. اگر آن شخص خود را با کسی یا با خود تصویری اش که میتواند ده کیلومتر برود و خسته نشود مقایسه نکند، احساس ناتوانی وجود نخواهد داشت. بنابراین او در حقیقت ناتوان نیست بلکه به اندازهء ظرفیتش و آنقدر که برایش مقدور هست حرکت کرده است.

٣٢، مقایسه، علت نپذیرفتن و نارضایتی است. تا وقتی که انسان یاد نگرفته است خودش را بپذیرد، در هر حالتی که باشد، احساس نقص و ناتوانی خواهد داشت.

٣٣، تصویری که ما از ناتوان بودن و ناشایست بودن خود داریم مانع بزرگی است در برابر با اصالت زیستن.

٣۴، آگاهی بر اینکه "شدن" و "رسیدن"ی وجود ندارد و خیالی بیش نیست، باعث میشود که دید" شدن" زائل شود.

٣۵، آگاه باشیم که تمام علائق، دغدغه و هم و غم ما برای یک پدیدهء هوایی است.

٣۶، تمام حرکات هویت جنبهء تعلیقی و موکولی دارد. پس یکی از کارهای مفید این است که انسان تکلیفش را با پرونده های باز مشخص کند و آنها را ببندد وکنار بگذارد.

٣٧، ذهن تعبیرهای خودش را بعنوان واقعیات میگیرد.

٣٨، ما پس از مواجهه با واقعیات، در ذهنمان با خودمان حرف میزنیم. یک سری از این حرفها تعبیرهای ما هستند و یک سری تکرار واقعیات هستند. مثلا من یک گوجه را میبینم و اسم گوجه فرنگی به ذهنم می آید. تعبیر گوجه فرنگی به چیزی که زائد است. اما این "اسم" گوجه فرنگی هم زائد است. اینکه گوجه فرنگی قرمز است یک واقعیت است. "قرمز" واقعیت هست اما حتی آمدن لفظ قرمز به ذهن هم زائد است. یعنی واقعیات را بدون "لفظ"، دریاف کنیم.

٣٩، بسیاری میپرسند اگر تعبیر و صفت دادن به واقعیات زائد است ( مثلا تعبیر زیبایی به غروب و حتی لفظ غروب زائد است. فقط با واقعیت آن پدیده در ارتباط باشیم)، پس چرا در صحبتها و یا همین کتاب، این موضوع عنوان میشود؟ مثلا چرا گفته میشود که انسان به تماشای یک طلوع یا غروب زیبا بنشیند؟ پاسخ این است که اگر چنین چیزی گفته میشود، برای ایجاد رغبت در مخاطب است. بهرحال باید مخاطب از طریقی متوجه این موضوع بشود. یا اگر مولانا صحبت از عشق میکند فقط برای اهمیت موضوع و ایجاد اشتیاق درمخاطب است وگرنه این گونه صحبتها در اصل زائد هستند.

۴٠، قسمتی از کتاب: "بگذار یک مطلب کلی را برایت بگویم. فرض کنیم من و تو واحمد و تقی و نقی و کل مردم جامعه و تمام جوامع، انسانهای رها شده هستیم، در آن صورت روابط ما اینطور نیست که الان هست. من الان نیمچه دکانی باز کرده ام و تحت عنوان خدمت برای عده ای صحبت و درحقیقت خودنمایی میکنم. آیا در صورت رها شدگی همهء انسانها، من باز هم همین کسب و همین دکان را خواهم داشت؟ واضح است که نه. من هم مثل همهء خلق الله کار وکاسبی دیگری در پیش خواهم گرفت. برای اینجور حرفها و کتابها اصولا جایی و ضرورتی نیست. در آن صورت من و تو الان مثلا داشتیم این زمین را میکندیم و چهار تا سیب زمینی و گوجه میکاشتیم. ننشسته بودیم به حرفهای مفت زدن. وضع موجود، یک فاجعه و بدبختی است برای انسان. من دلم میخواهد الان در سکوت این جنگل بنشینم و در یک کیفیت وجودی نامتعین خود را با هستی یکی کنم و شریک عظمت هستی گردانم، یا اگر لازمتر است سیب زمینی بکارم. اما میبینم تو زمین خورده ای و سرت شکافته، بنابراین وضعیت موجود ایجاب میکند که به مسئلهء تو برسم".

۴١، مهمترین مسئلهء موجود انسان خلاص شدن از پدیدهء خیالی نفس میباشد. خلاص شدن هم به معنی متوجه خیالی و توهمی بودن هویت است.

۴٢، آیا تا بحال دقت کرده ایم که مثلا به محض شنیدن یک موسیقی یا دیدن عکس، سریعا دنبال خواننده یا عکاس آن میگردیم؟ و همینطور است در زمینه های دیگر. ما با پدیده ها بصورت مستقیم و در حال ارتباط برقرار نمیکنیم و آن را به بعد موکول میکنیم. اگر غروب، پرنده یا گلی را میبینیم، به جای تماشای آن به عکس گرفتن از آن میپردازیم. یک کارخوب این است که اینطور کارهایمان را کنار بگذاریم. با واقعیت آن موجود در همان لحظه ارتباط برقرار کنیم و تمامش کنیم.

۴٣، یکی از وضعیتهای مناسب برای مراقبه، نشستن در تاریکی است. چرا که در تاریکی عدم تعین وجود دارد. و همچنین ما در تاریکی خودمان را نمیبینیم. ما جسم فیزیکی خودمان را دلیلی گرفته ایم برای ثابت کردن خودمان که "من" هستم. در صورتی که این مغالطه است و این فقط یک جسم است نه "من".

 

مینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر