ترس از مرگ

«ترس از مرگ»

سحر: سلام دوستان، موضوع این هفته به عهده بنده هست و در مورد ترس از مرگ هست.  
                      
۱ /
یکی از مسائل انسان اسیر هویت فکری این است که هستی اندیش و هستی مند میشود. یعنی عادت به چیزی داشتن و شدن و بودن میکند و میدانیم که هستی داشتن مانع مهم رهایی است،این در حالیست که ما به هستی داشتن عادت کرده ایم.جامعه و ترفندهایش زندگی مارا به سمت و سویی سوق داده که حتی ازتصور زندگی بدون عادت ها و وابستگی ها و داشته هایمان وحشت داریم،چه رسد به اینکه بخواهیم آنها را عملا ترک کنیم.ما از مرگ بر این هستی وحشت داریم،چون از عدم و نیستی وحشت داریم.از چنگ نزدن به چیزی و وابسته نبودن به آن،و از اینکه چیزی برای نشان دادن شخصیت خود نداشته باشیم هراس داریم.اساس هویت فکری همین وابستگی ها و داشته های توهمی است و حالا با نبودنشان احساس خطر میکند و هستی خود را متزلزل میبیند.اما واقعیت اینست که همه ترسها و آلام و زشتی های ما در هستی داشتن است و ما غافل از آنیم و تصورمان درست برعکس حقیقت است.یکی از اهداف هویت فکری،خودنمایی و نمایش است و یکی از مفاهیم مرگ،مرگ بر خودنمایی و دست کشیدن از نمایش است.ما یک هستی متظاهرانه که دیگران و جامعه بر ما القا کرده اند را وسیله خودنمایی قرار داده ایم و دائما به آن چنگ میزنیم و وحشت از دست دادن آنرا داریم،چون با از دست دادن آن چیزی برای ارائه و نمایش نداریم.  
                      
۲ /
ترس و مرگ ارتباط نزدیکی با هم دارند.ترس انسان همیشه یا بخاطر از دست دادن چیزی است که آن چیز برایش فوق العاده عزیز و گرانبهاست،یا ناشی از احتمال عدم بدست آوردن چیز با ارزشی است که انتظار بدست آوردن آنرا دارد.
ترس از به خطر افتادن ارگانیسم و واکنش دفاعی در مواقع احساس خطر برای حفظ ارگانیسم کاملا طبیعی است و این ترس به هیچ وجه جنبه نامطلوبی ندارد.اما ترس از مرگ طبیعی ماهیتی دیگر دارد.درست است که حفظ از ارگانیسم اهمیت دارد،ولی باید عامل خطری برای آن وجود داشته باشدکه من از آن ترس داشته باشم.وقتی عامل خطر بالفعل وجود ندارد من در برابر چه چیزی باید واکنش ترس از خودم نشان بدهم؟!!صرفا بخاطر خطری که معلوم نیست سی یا چهل یا پنجاه سال بعد مرا تهدید خواهد کرد باید ترس داشته باشم؟!!خب واضح است که چنین ترسی بی مورد و از روی هویت است،زیرا عامل خطر بالفعل موجود نیست.چرا من باید تمام عمرم را با یک ترس موهومی به سر ببرم؟!!
این یک چیز طبیعی است که ارگانیسم رفته رفته فرسوده میشود و یک روز هم حرکاتش متوقف میشود.انسانی که دید منطقی و خردمندانه دارد و در کیفیت پذیرش است این را میپذیرد و تسلیم است و حالت مقاومت و رد به خود نمیگیرد،نتیجتا ترسی از مرگ ندارد..دلیل نپذیرفتن آن پدیده ای است به نام "زمان"
انسان تصور میکند هویت موجودش موقتی است و در آینده باید دائمی و قطعی بشود و به همین دلیل اندیشه شدن،زمان آینده را در ذهن خود بوجود می آورد.ذهن انباشته از تصاویری از گذشته است که این گذشته مقبول جامعه نیست و نتیجتا مورد قبول خود فرد نیز نمیباشد،و باعث میشود که انسان دائما خود را در نقص ها و حسرت هاو ناکامی ها ببیند که باید در آینده آنها را جبران کند.این رنج و بدبختی و ناکامی ها را سالیان سال با خود حمل میکند به امید آینده ای موهوم که هویت حقیر خود را متشخص کند.حال مرگ میگوید من آمده ام و دیگر فردایی وجود ندارد که تو کمبودها و حقارت ها و حسرتهای خود را در آن جبران کنی.فرصتی نیست تا به خواسته هایت جامه عمل بپوشانی و گذشته به اصطلاح نابسامانت را اصلاح کنی.آینده ای که تو متصور بودی نیامد و آرزوهایت بر باد رفت،تو ماندی و اینهمه حسرت و ملامت. خب،حال همه امیدهای ذهن بر باد رفته!!!!تصور این واقعه که دیگر فرصتی برای جبران و شدن و رسیدن نیست رعشه بر جان انسان می اندازد.چه بسیار امید و رویا داشتی برای تشخص و به دست آوردن نداشته هایت!!!                         
۳ /
دیگر اینکه من تصور میکنم با مرگ،تنها من هستم که از صحنه رقابت و شخصیت و نمایش حذف میشوم و دشمنان و رقبای من با ماندن،طلب  خود را نقدا میگیرند و طلب من نسیه خواد ماند و مرگ این اجازه را از من خواهد گرفت.تصور اینکه من از میدان نمایش به در میشوم و دیگر جایی برای ارائه شخصیت برای من نیست،ولی رقبا و اطرافیان من همچنان باقی میمانند و چیزی برای نمایش دارند رعب و وحشت در من ایجاد میکند.چرا که دیگر دست من بجایی بند نیست و باخته ام.به همین دلیل مرگ همگانی برای یک انسان اسیر هویت عروسی است.چون رقبای او هم از میدان به در میشوند و تنها او نیست که از صحنه نمایش و رقابت و...... حذف میشود!در اینصورت کسی باقی نمیماند که من از ماسک قدرت و نمایش و تشخص و....آن بترسم.در اینصورت کسی برای کسی نمیتواند خطر هویتی ایجاد کند و هستی او را به خطر بیندازد.    
                    
۴ /
علت دیگر ترس از مرگ ناشناختگی از آن است.چون هویت فکری حصاری است از شناخته هایی که انسان در آن فقط احساس ایمنی میکند.ذهن جرأت نمیکند پایش را از شناخته ها فراتر بگذارد،چون نمیداند بعد از آن چه بر سر هویت خواهد آمد.از اینکه چه چیز نامشخصی در انتظار اوست واهمه دارد،چون عمریست با هستی و داشته ها و وابستگی های معلومی که برای خود ساخته خو گرفته و حال باید ترک آنها را بکند و به سمت ناشناخته ها برود،طبیعی است که این جریان برایش وحشت به دنبال دارد.یک عمر برای پروار کردن و نگهداری آن کوشیده،حال وحشت سرنوشت نامعلوم آن را دارد!!!!  
                      
۵ /
مرگ تهدید بزرگی برای هویت است که ما تمام عمر با دلهره و نگرانی سعی در حفظ آن کرده ایم.اگر امروز کسی ما را تحقیر کرد و به ما توهین کرد،ما این امید را داریم که در آینده به هر نحوی این تصویر خراب شده را بازسازی کنیم.حالا با وجود مرگ هویت یکباره از بین میرود.چگونه میتوان آنرا ترمیم کرد؟!!پس وحشت داریم!!!!  
سحر
برگرفته از کتاب «با پیر بلخ»، نوشتهٔ محمدجعفر مصفا                      
پایان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر