بیگاری

یکی از خصوصیاتی که به "تبع" القائات جامعه در فرد به وجود میاد یک نوع عادت به بیگاری هست.(ییگاری یعنی کار بی مزد)
ببینید مکانیسم ایجاد این خصوصیت هولناک چه طوره.
مگر نه اینکه فرد از صبح تا شب (گاهی هم از شب تا صبح) انرژی هاش رو به خورد ذهنش میده و ذهن هم با ویژگی های مختلفی از قبیل ملامت و تضاد و مقایسه و خشم و ترس و غیره اون ها رو هدر میده. خب تمام این کارها رو ذهن می کنه که بالاخره به یک وضعیت مطلوب روانی برسه دیگه و یک چیزی "بشه". یا به عبارتی به خوشبختی، شادی، کمال و یا هر ایده آل دیگری در آینده دست پیدا کنه. اما ذهن به تجربه دریافته که هزاران اینده اومده و ذره ای از این درخت خار کم نشده بلکه بیشتر مواقع بدتر هم شده. خاربن در قوت و در خاستن. خب چنین ذهنی چه استنباط منطقی ای پیش خودش می کنه؟ استنباطش این خواهد بود که زندگی همینه دیگه هر چی تلاش کردم کار بی مزد بود هیچ ثمری نداشت انگار با پاهام تو هوا رکاب زدم. چنین ذهنی (که ذهن همه ی ما اینطوره متاسفانه) عمیقا به بیگاری مأنوس شده و این رو یک روال طبیعی میدونه.
حالا این ذهن دردهاش روی همدیگه انباشته شده و فریادش به اسمون رفته میاد سراغ یک مکتبی که مسئله ش حل بشه خب این فرد کاملا براش عادیه که ده سال یا بیست سال وقت بزاره و هیچگونه تغییری نکنه . چون بیگاری در تار و پودش رفته.
دیگه توجه نداره که انسان در هر راهی که قرار می گیره یک دانه ای می کاره و نمیشه مدت ها دانه ی خرد و حکمت کاشت و نهایتا جهل و نادانی برداشت کرد(پس اگه جهل و تیرگی و نتیجتا رنج داری برداشت می کنی این نشون می ده که از اول دانه ی جهل و نادانی کاشتی). پس اگه با یک  آموزشی و تعالیمی در ارتباط بودی و چیزی برداشت نکرده ای خیلی زود تکلیف خودت رو یکسره کن. بدون که از دو حال خارج نیست: یا اون اموزش داره اشتباه می کنه یا برداشت تو از اون اموزش اشتباهه.
اگه اون تعلیم یا اموزش اشتباهه خب دیگه کلا دورش رو خط بکش و تا اخر عمرت بهش فکر هم نکن ولی اگه برداشت تو از اون اموزش اشتباهه خب به هر در و دیواری بزن که اشتباهت رو متوجه بشی و ببینی که بت شکن دعوی و بتگر بوده ای.
باید یاد بگیریم در هر رابطه ای تکلیف خودمون رو روشن کنیم.
اگه یک ذره به سمت اصالتت حرکت کنی(این حرکت مستلزم زمان نیست)، قدر آن ذره تو را افزون دهد ذره چون کوهی قدم بیرون نهد.
الحذر از بیگاری.

چون جوالی بس گرانی می بری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
«باز خر خود را ازین "بیگار" و ننگ»

نکات برجستهء فصل هفتم کتاب رابطه

  

١، توجه به طبیعت مثل طلوع و غروب خورشید کار بسیار مفیدی است.

٢، یکی از تمرینات مفید فعال کردن حس هاست. مثل حس کردن باد روی صورت، دست زدن به درختان، حس نرمی یا زبری جایی که روی آن نشسته ایم. توجه کنیم که این توجه کردن به حس ها برای چند لحظهء اول نباشد و حالت استمرار وجود داشته باشد.

٣، نکتهء بعد در مورد تمرکز و مراقبه است. تمرکز موضوع دارد و انسان توجهش را به یک آبجکت خاص جلب میکند. اما در مراقبه موضوع و آبجکت نداریم. در مراقبه توجه به این است که چه چیزی در ذهن در حال اتفاق افتادن است.

۴، یکی از تمرینهای مفید، عدم واکنش سریع به وقایع و اتفاقات دور و برمان است. ما عادت کرده ایم که به اتفاقاتی که برایمان می افتد سریعا واکنش نشان دهیم. این تمرین به این صورت است که بین دریافت واقعه و واکنش فاصله بیندازیم و به آنچه در ذهن میگذرد نگاه کنیم.

۵، تمرین دیگر، تمرین خلاف آمد عادت است یعنی شکستن روتین ها و عادات قبلی. اگر خوب به درونمان دقت کنیم، میبینیم که ما انگار آموخته شده ایم که در وضعیتی خاص، عکس العملی خاص انجام میدهیم که تحت تاثیر نوع فرهنگ و شرایط تربیتی ماست. تمرین این است که این عادات را رصد کنیم و برعکس آنرا انجام دهیم.

۶، ما نسبت به انسان حساسیت داریم چرا که ما نسبت به انسانها حس رقابت پیدا کرده ایم و انسانها برایمان مسئله هستند و به همین دلیل نوک پیکان خشم، نفرت و رقابت را به سمت انسان گرفته ایم و فقط انسانها را در زندگی میبینیم تا بتوانیم آتش خشم را شعله ور نگه داریم و احساس هستی داشتن کنیم.

٧، توجه کنیم که کسانی که بعنوان انسانهایی هستند که آنها را میشناسیم در واقع تصویر ذهنی ما از آنهاست. مثلا من الان دارم با شما صحبت میکنم. سپس شما از اتاق بیرون میروید و به خیابان میروید و کاملا دور میشوید. حالا من در ذهنم با شما گفتگو میکنم. آیا حالا دارم با شما گفتگو میکنم؟ نه!... من فکر میکنم که دارم با شما صحبت میکنم اما در واقع دارم با خودم صحبت میکنم. آن تصویر ذهنی که از شما دارم که خود شما نیست. آن کس و کسانی که ما درذهنمان داریم و با آنها بگو مگو میکنیم، واقعیت آنها نیست و فقط تصویر ذهنی ماست.

٨، یک از دلایلی که دوستیهای ما با دیگران پس از مدتی ملال آور و تکراری میشود این کیفیت ذهن است که انسانها را  بصورت لیبل و برچسب میبیند. ما وقتی همدیگر را میبینیم، مجموعهء خاطراتی که از قبل از هم داریم را میبینیم، نه واقعیتی که الان هست. درست است که این موجود تقریبا همان دست و پا و چشم و ابرو و تن صدا و افکار است، اماواقعیت این موجودی که الان هست چیزی متفاوت با آن است که قبلا بوده. انسان این کیفیت نو دیدن را از دست داده است. خیلی مفید است که ما درارتباطاتمان به این موضوع توجه کنیم.

٩، وخیم تر از وضعیت لیبل و برچسب گذاری ذهن به دیگران، این است که من خودم را نمیبینم و برچسبی که به خودم زده ام را میبینم. دائماً به خودم میگویم من بدبختم، من خاک برسرم، من موفقم، من برترم. وجود انسان یک وجود نو شونده است و کیفیت روان دارد اما ما از خودمان یک تصویر ثابت داریم و با این برچسب ثابت با خودمان در تماسیم.

١٠، علت اینکه انسان نمیخواهد نو ببیند و دوست دارد با انسانهای دیگر و با خودش از پس نقاب برچسبها و لیبلها در ارتباط باشد، این است که بهانه و مستمسک خشم ورزیدن نسبت به دیگران و ملامت کردن خودش را داشته باشد. چرا که کیفیت خشم ورزیدن و ملامت و سرزنش در حقیقت برای استمرار "خود" است. برای اینکه من خودم را ثابت فرض کنم و بنابراین خودم را واقعی فرض کنم. در صورتی که اصل حرف این است که "خود" واقعی نیست.

١١، بخشی از کتاب در مورد موضوع برچسب زدن: "و حسن میبینی که ما اسیر چه مصیبتی شده ایم. انسان می آید یک عکس ثابت، کدر و پرملالت از دیگران در مغزش ثبت میکند و این عکس در واقع یعنی خودش، که آنرا اشتباها عبارت از دیگران و قضایای دنیای پیرامون خودش فرض میکند، و بعد تمام عمرش را برای خشم و نفرت ورزیدن و نمایش و ترسیدن و ترساندن و هزار ادای دیگر که همه اش مرتبط با آن عکس است، تلف میکند. و توجه داشته باش که همین معنا در مورد آن "من"ی هم که برای خودت قائلی و این همه نگران حفظ آنی و شب و روز مشغول به آن هستی نیز صادق است. و باز توجه داشته باش که رنگ آمیزی و طراحی این عکس درونی با قلم موها و ابزارهایی است که جامعه به زور به دستت داده."

ما بوسیلهء ملاکهایی که از بیرون و از طریق جامعه به ما آموخته شده است خودمان را تعریف کرده ایم. این هستی روانی که برای خودمان قائلیم از طریق جامعه و فرهنگ و ملاکهایش به ما داده شده است. این ملاکها ما را عین یک عروسک خیمه شب بازی دارند بازی میدهند.

١٢، اگر انسان واقعاً دریابد که به چه مصیبتی گرفتار است، چه اشکالی دارد که بر حال زار خودش بگرید. حال انسان و این بازی مسخره اش خنده دار و گریه دار است. ما اگردقت کنیم و ببینیم احساساتمان با چه چیزهای مسخره ای از این رو به آن رو میشود واقعاً به حال خودمان میخندیم و از طرفی میگرییم.

١٣، یک لم خوب این است که انسانها را اینگونه ببین که یک سری ذهن یا مغز هستند.

١۴، انسانها را به صورت رباط ببینیم.

١۵، ما بطور عجیبی در مقابل انسانها -  و در حقیقت در مقابل رقبا - احساس ضعف داریم و برای استتار آن نیاز به نمایش قدرت داریم. رفتار و اعمال دیگران را نشانهء قدرت آنها و ضعف خودمان میدانیم و نسبت به اعمال آنها حساس شده و با خشم ورزیدن، احساس ناراحتی، خودخوری و حتی اگر بتوانیم و از دستمان برآید با آزار و اذیت دیگران عکس العمل نشان میدهیم.

 

١۶، ما فکر میکنیم که انسانهای بی آزاری هستیم. در رفتار و اعمال خودمان کسی را آزار نمیدهیم. اما متوجه نیستیم که نفس ملامت خودمان در حقیقت شکلی از آزار و چاقو زدن به خودمان است. و اتفاقاً شکلی اصیل و قوی از آزار است.

١٧، بعضی ها پس از مدتی که در خودشناسی هستند و خودکاوی میکنند، سؤالی میپرسند مثل اینکه بگویند لیلی زن است یا مرد.

١٨، اینکه میگوییم "هویت" تشکیل شده است یا شکل گرفته است - البته این تشکیل شدن و شکل گرفتن یک چیز واقعی نیست - در واقع به این معنی است که ما به علت شرطی شدگی داریم هر لحظه آنرا - اصطلاحا - میسازیم. مثل پروژکتوری که هر لحظه تصاویری را روی پرده می اندازد. یعنی در واقع "من" یا "هویت" وجود ندارد، بلکه همین الان ذهن آنرا میسازد و در همان لحظه در بند آن می افتد.

١٩، همانطور که "ساختن" و "تشکیل شدن" اصطلاحات دقیقی نیستند، "از بین بردن من"، "مضمحل کردن من" یا "کشتن نفس" هم اصطلاحات درستی نیستند. وقتی چیزی وجود ندارد دیگر کشتن یا محو کردن یا از بین بردنش معنی ندارد. همین که متوجه شویم که خیال است و خود ذهن دارد هر لحظه درستش میکند مطلوب است.

٢٠، "هویت" انسان را در منگی، گیج و گولی و غفلت نگه میدارد. ما کم و بیش متوجه شده ایم که جریان از چه قرار است و عمرمان در گیجی و غفلت و خواب سپری شده است. هویت نمیخواهد که انسان از غفلت در آید. خودشناسی حالت غفلت را از انسان میگیرد و توجه انسان را متوجه آنچه در ذهن میگذرد میکند واین فوق العاده مفید است. انسان اگر خود را نشناسد هیچ جیزی از زندگی درک نکرده است. یک کار مفید این است که انسان با استمرار خودشناسی و تداوم و اصرار بر آن، بر این حال گیجی و منگی ناشی از هویت غلبه کند. در این باره دور هم بودن و بودن در جمعی که دغدغهء آنها خودشناسی است تأثیر بسیار خوبی دارد.

٢١، نخست موعظهء پیر صحبت این حرف است... که از مصاحب ناجنس احتراز کنیم. حواسمان باشد که در انتخاب همصحبت، حریف، همراه، دوست و رفیق، بسیار دقیق باشیم و خست نشان دهیم، چرا که تحت تأثیر آنها قرار میگیریم و این موضوع بسیار جدی است. اگر میتوانیم خود را در جمعهایی قرار دهیم که واقعا دغدغهء خودشناسی دارند و از بازی نمایش و مقایسه و رقابت و خشم جدا هستند و حداقل بصورت عقلانی ماهیت تخریبی آنها را درک کرده اند.

 ٢٢، حواسمان به نمایش دادنهای خودمان باشد و همچنین نمایش دیگران را نخریم و در جمعهایی که قرار میگیریم نگذاریم بازی نمایش ادامه دار شود.

٢٣، حواسمان به اوتوریته ها، قدرت اجماع و خودباختگی باشد و اوتوریته ها را به پشیزی نخریم.

٢۴، پاراگرافی از کتاب: باری به هر طریق شده نباید بگذاریم این عجوزه خوابمان کند. کسانی که در خط خودشناسی هستند بهتر است بصورت گروهی کار کنند. هر روز همدیگر را ببینند و هدفشان در خط و بیدار نگه داشتن یکدیگر باشد. در کار گروهی این تمرین نیز مفید است که افراد، دو نفر دو نفر روبروی یکدیگر بنشینند و یکی از دیگری بخواهد به فعل و انفعالات و فکرهایی که در ذهنش در جریان است توجه کند و برای نفر دیگر بازگو کند. من الان به تو میگویم از حالا تا ده دقیقهء دیگر حرکتهای ذهنت رازیر نظر بگیر، به آنچه در ذهنت میگذرد توجه کن و بعد برای من تعریف کن که در آن ده دقیقه در ذهنت چه گذشت."

مینا

ایدئولوژی

ایدئولوژی

ذهن یک نظام باوری و اعتقادی میسازه و برای تمام موضوعات زندگی یک جوابی تو جیبش حاضر داره از فلسفه گرفته تا هنر و علم و غیره
تا هر موضوعی مطرح میشه میره سراغ یکی از اون جواب ها.
در مورد ایدئولوژی پردازی ذهن دو تا وظیفه به عهده می گیره اولا برای تمام موضوعات زندگی باورهای «از پیش اماده شده و ساده و واضح» باید داشته باشه ثانیا باید تک تک این باورها با هم همخوانی داشته باشن و مثل یک پازل با هم جفت و جور بشن یا تشبیها مثل یک زره به هم بافته بشن و مو لا درزشون نره و تا شکافی بین شون می افته ذهن پر از هول و هراس میشه.
یه مثال میزنم .
غلام دوست من یک ادم دروغگو و فریبکاره این یک واقعیته و به طرز واضحی دروغگو بودنش بارها بهم ثابت شده. این یک موضوعه که ذهن بهش احاطه داره.
از طرف دیگر من در خودشناسی خوندم که انسان ها لحظه به لحظه نو میشن و انسان این لحظه با انسان لحظه ی پیش یکی نیست.
خب ذهن من که عادت کرده به تمام موضوعات احاطه و تسلط داشته باشه الان در دانسته هاش تناقض ظاهری پیش اومده و می گه: اگه انسان لحظه ی پیش، انسان این لحظه نیست پس چه طور غلام هربار با همون خصوصیات(یعنی دروغگویی و فریبکاری) در برابر من ظاهر میشه؟! و در واقع همیشه همونیه که قبلا بوده؟!

با این چالش و سوال چه اتفاقی برای ذهن افتاده؟

در واقع ذهن پازل هاش با هم جور در نمیان و دچار هول و هراس شده.
حالا ذهن دنبال یک ضابطه یا رابطه ی منطقی و معقول می گرده تا این تناقض رو حل کنه و دوباره احاطه و تسلط و کنترل از دست رفته ش رو به دست بیاره.
بنابراین مثلا میاد از کسی این سوال رو می پرسه طرف هم بهش جوابی میده تا لااقل موقتا قانع بشه مثلا بهش می گه: «در واقع آقا غلام لباسِ  خصوصیات روانی لحظه ی قبلش رو پوشیده ولی درونا و باطنا نو شده و یکی دیگه ست».
حالا ذهن با این جوابی که گرفته خیالش راحت شده و دستش رو میزاره پشت سرش و با لذت به نظام باوری ش یا به عبارتی پازل بدون نقصی که ساخته نگاه می کنه و می گه من یک "جهان بینی" وسیع و روشن دارم که در این جهان بینی هر چیزی جای خودش رو داره
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هرچیزی به جای خویش نیکوست

ولی هیهات که متوجه نیست این پازل مانع از ارتباط مستقیمش با زندگی شده این پازل در واقع یک گارد و لاک دفاعی یا زره نفوذ ناپذیر در برابر زندگیه. ترس از حیرت و ندانستگی ذهن رو به چنین کاری وادار می کنه.
اینکه "زندگی و انسان ها لحطه به لحطه نو می شوند"ایده یا نطریه نیست که تو بخوای با سایر نطریات و دانستگی هات جفت و جورش کنی. این یک واقعیتیه که باید نقدا تجربه ش کنی. نه اینکه بیای و به با یک دست این نظریه رو بگیری  و با دست دیگر سایر نظریات رو بگیری.
بیا و تمام نظریاتت رو بزار کنار و با تمام توجه سعی کن واقعیت این حرف رو مشاهده کنی که جهان لحظه به لحظه نو میشه. همین
یا مثلا ذهن میشنوه که «تعبیر زائده و عامل اسارته» بعد بلافاصله یاد جملاتی تو مثلا فلان کتاب می افته که بوی تعبیر میده و بعدش ذهن به تکاپو می افته تا این تناقصات رو رفع و رجوع کنه.
من نمی گم که نمیشه این ها رو با هم جفت و جور کرد اتفاقا خیلی هم راحت میشه اینکار رو کرد ولی می گم این رویکرد به کلی اشتباهه. در عوض باید ذهن با تمام توجه و با یک کیفیت باز اجازه بده این واقعیت در ذهنش نفوذ کنه که صفت و تعبیر در ذهن مخربه و عامل اسارته. بدون اینکه بخواد این حرف رو تبدیل به نطریه کنه تا بعدش بیاد و با سایر نظریاتش جفت و جورش کنه.
حالا گاهی هم ذهن بیچاره مون رو مجبور می کنیم تا ایدئولوژی های مختلف رو با هم جفت و جور کنه. نمونه ی این ها خیلی زیاده. مثلا تو ادبیات می گن حافط رند هست ولی مولوی عارفه جایگاه عارف اینجاست و جایگاه رند اینجا و رند این خصوصیات رو داره و عارف این خصوصیات رو.  و هی همینطور پازل میسازن...

به قول آقای پانویس: (مضمون حرف شون چنین چیزیه) ایدئولوژی ساختن مثل اینه که از بالا از اقیانوس زندگی عکس بگیری تا به ظن خودت به زندگی چیره بشی ولی رویکرد صحیحش اینه که در اقیانوس زندگی شنا کنی.

سهراب

سود و زیان

نقدِ بازارِ جهان بنگر و آزارِ جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان، ما را بس
"حافظ"
سراسر زندگی درونی و بیرونی انسان هویت فکری نمایش و جلوه گری است. چون بنیان این زندگی مبتنی بر محور و مدار ارزشهای اجتماعی است . او اگر در حال تعامل و رابطه با دیگران است به گونه ای رفتار می کند که حداکثر ارزشهای (مادی و معنوی) بدست آورده شده  را به نمایش و جلوه درآورد. و اگر در درون و در حال فکر کردنست، مدام به این می اندیشد که چه ارزشهایی دارد و چه ندارد و چگونه و کجا می تواند این داشته ها را در تعاملات خود با دیگران خرج کند و در معرض نمایش بگذارد.
 پول، زیبایی، مدرک عالی، شغل، ماشین، خانه ،همسر یا پارتنر باکلاس، دوست داشتنی بودن، خوش تیپ و خوش لباس و  خوش سخن بودن، در هرمحفلی انگشت نما بودن، متصف به فضل و دانش و هنر بودن( از آشپزی بگیر تا شعر و ادبیات و عرفان و مولانا و خودشناسی و موسیقی و انواع اطلاعات و دانستنیها) و کثیری ارزشهای اعتباری دیگر، روح و روان انسان هویت فکری را درچنگال خود به اسارت گرفته اند. خلاصه اینکه غوغایی در این ذهن ارزش مدار و ارزش محور برپاست. هستی، شخصیت، خود یا من، محصول این غوغاست. محصول این تکاپو و جستجوگریِ بی پایان برای چیزی شدن و جلوه گری و رسیدن به امنیت روانی بوسیله  "داشتن" هاست. به همین علت، این تکاپو رنج زاست. دویدن در سراب بی پایان، مسلما" رنج زاست. سرابی که در آن از امنیت خبری نیست. (در اینجا صحبت از امنیتی است که تنها در ارتباط و اتصال با اصالت و  واقعیت زندگی محقق می شود و امنیت حاصل از ارزشهای اعتباری و موهومی را به آن راه نیست).
 نکته ی مهم اینست که اگر بطور فرضی برای لحظه ای در واقعیت بیرونی(اجتماع) ارزشی وجود نمی داشت، در همان لحظه ذهن از حرکت و جستجوگری باز می ایستاد و "هستی" و "شخصیت" نابود می شد. اما از آنجا که موتور محرکه ی اجتماع ارزشهای مذکورند، پس اجتماع، هیچگاه دست از  تبلیغات و در نتیجه استثمار انسان برای چیزی شدن نمی کشد. تنها راهی که برای انسان می ماند اینست که با آگاهی از وخامت و ماهیت مسأله، به نابودی این جرثومه ی فساد و تباهی  از روان خود  اقدام کند.
بهترین تمثیل برای بیان اسارت و خودباختگی انسان هویت فکری به ارزشهای اجتماعی، عروسک خیمه شب بازی است که توسط بندهای نامرئی، حرکاتی را به نمایش می گذارد و هر نقش و حرکتی را که عروسک گردان برای او در نظر گرفته باشد بدون اراده و بی کم وکاست انجام می دهد.(در این تمثیل عروسک گردان اجتماع است و بندهای نامرئی ارزشهای اجتماعی).
 اما از آنجا که این نوع زندگی بر خلاف فطرت و اصالت زندگی انسان است . بمرور چشمه ی حیات بخشی که از درون می جوشد و به او انگیزه و نشاط و طراوت می بخشد، می خشکد و  شور و شوقِ ذاتیِ انسان نسبت به واقعیت زندگی از دست می رود و مشتی تصاویر پوچ و موهوم(ارزشهای اعتباری)  بجای واقعیت می نشیند و او را ابتدا مسخ و سپس گم و گیج و سرگردان می کند. در نتیجه به مرور احساساتی مثل افسردگی ، اضطراب، اندوه، ملال، غم، تنهایی، خشم و کینه و نفرت نسبت به دیگران، در روان او می خَلد و مدام اورا می آزارد. انواع اعتیاد، پناه بردن به خوشگذرانی و انواع لذتها و سرگرمیها و وابستگی و تخدیر با آنها و حتی خودکشی، طیفی از راههایی است که انسان برای رهایی و فرار از هجوم این احساسات رنج آور بر می گزیند.
تا دمی از رنج "هستی" وا رهند
ننگِ خَمر و بنگ  بر خود می نهند
 
می‌گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
"مثنوی معنوی"
حال قدری عمیق شویم و ببینیم ریشه ی مسأله کجاست؟ چرا انسان، ناآگاهانه، تن به این زندگیِ نمایشیِ نکبت بار و پرادبار می دهد؟ اهرمهای  مؤثرِ زندگی اجتماعی کدامند، که این چنین سرنوشت زندگی  انسانها را در جوامع مختلف به بازی می گیرند؟
همانطور که گفته شد، ریشه ی مسأله ی زندگی نمایشی، ارزش مداری ذهن انسان است. کودک انسانی بتدریج و در فرایند جامعه پذیری با مجموعه ای از برچسب گذاریها، ارزشگذاریها  و خوب و بدکردن ها، مواجه می شود که تماما" تحت تأثیر تاریخ، فرهنگ، قومیت، آداب و رسوم، سنتها و رسوم اجتماعی و روح زمانه اند. جامعه، خیلی زیرکانه از قبل، تمام تمهیدات لازم، برای ورود افراد تازه وارد به بازی رقابت و موفقیت و توزیع ارزشها بین افراد را فراهم کرده است . سیستم تجلیل و تحسین و تشویق (کلامی و رفتاری) در صورت متابعت یا تنبیه و مؤاخذه و بدرفتاری و توهین و تحقیر (رفتاری و کلامی) در صورت تخطی فرد، که در قالب نظام تعلیم و تربیت درخانواده، مدرسه و گروه همسالان تعبیه شده است، این وظیفه را بر عهده دارد که به کودک القاء کنند که موفقیت، درخشش، داشتن، کسب ارزش و نمایش و هویت یابی با اینها در اجتماع، سکه ی نقد بازار است و  در صورت کسب آنهاست که او می تواند کسی و چیزی باشد و الّا همیشه توسری خور و زیردست خواهد ماند. و کودک به دلیل خودباختگی بناگزیر به این نظام ارزشی تن می دهد و آنها را می پذیرد و ناخودآگاه وارد بازی رقابت و مقایسه و خشم و ملامت می شود. اینجاست که شخصیت و هستی موهومی در وجود روانی کودک شکل می گیرد و احتمالا" با خود می گوید: من هم باید سری باشم میان سرها و منی باشم میان من ها ...
 از اینجاست که موتور محرکه ی هویت فکری سوخت خود را تهیه می کند . یعنی  عناصرِشومِ ارزشها، مقایسه، خشم و ملامت. اینجاست که دویدنها شروع می شود(منظور دویدن فکر است) و ذهن، نشخوارگری فکر را می آموزد و به آن معتاد می شود. مقایسه و خشم و ملامت خوراک اصلی این نشخوارگری اند. و بتدریج رفتن به زیر سلطه ی ترس و احساس عدم امنیت. ترس از اینکه عقب نمانم. احساس عدم امنیت ازینکه دیگران در سلسله مراتب اجتماعی کجایند و من کجایم؟ ترس از اینکه من هویت ناچیز و حقیری باشم در میان این همه هویت موفق و مشعشع. و به دنبال آن در طول روز، تأسف خوردن، خشم ورزیدن و نفرت پراکنی و اضطراب و نگرانی و در طول شب  کابوس دیدن و بیخوابی و ... و در یک کلام جدایی از واقعیت واصالت زندگی. این چنین است که فراق و جدایی انسان از اصل خود می شود نقدِ حالِ او.
اما طبق آموزه های خودشناسی و عرفان، این تنها سناریوی محتوم زندگی انسانی نیست. بر طبق این آموزه ها، حرکت ذهن انسان در جهت نمایشگری و تلاش و جستجوگری برای کسب ارزشهای اعتباری، ریشه در ترسهای خودساخته ی ذهن  دارد. و زمانی ذهن دست از تکاپو و جستجوگری تشخص و چیزی شدن برخواهد داشت که این ترسها را به زمین بگذارد. زمانی که ذهن عمیقا" این را ببیند که "شخصیت" "هستی" یا "من" موجودی خیالی، وهمی و غیر واقعی است. نگرش احتمایی یا  "دیدِ پاسیو" یعنی نگاه مبتنی  بر "عدم" و "نیستی" که در تعالیم عرفانی آمده است یگانه راهِ چنین برخوردی است.

  جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
 
از کجا جوییم عِلم؟ از ترکِ علم
از کجا جوییم سِلم؟ از ترکِ سلم
 
از کجا جوییم هست؟ از ترکِ هست
از کجا جوییم سیب؟ از ترکِ دست
"مثنوی معنوی"
رضا.ع

نکات برجستهء فصل ششم کتاب رابطه

١، هیج امر بیرونی (مثل طبیعت) تکرای نیست. اگر برای ما تکراری و ملالت آور است، به خاطر کیفیت درونی ماست. بیزاری و ملولی ما به خاطر کیفیت درونی ماست.

٢، اگر انسان وضعیت آشفتهء درونی خود را واقعا بصورت یک فاجعه و مصیبت ببیند، اقدام عملی میکند. ما بصورت جدی متوجه وخامت وضعیت درونیمان نیستیم.

٣، ما همیشه در حال فرار از واقعیت درونی خودمان هستیم.

۴، پدیده ای که به عنوان خودم و شخصیتم متصور هستم را بعنوان یک واقعیت پذیرفته ایم، حال آنکه یک دروغ است.

۵، ما چنان مشغول تهیهء لوازم برای "هویت" و "شخصیت پنداری" هستیم که متوجهء غیر واقعی بودن آن و همچنین متوجه گذر عمر نیستیم.

۶، "هویت یا شخصیت" عین باد است، غیر واقعی است.

٧، ما فکر میکنیم به صرف تعبیر دیگران یا خودمان از رفتارمان، واجد آن صفت میشویم. مثلا اگر کسی بگوید احمق، بی شعور یا با شعور، آن تعبیر را به عنوان واقعیت روانی فرض میکند. شخصیت فکری ما حاصل حرفها و سفارش دیگران است.

٨، متوجه باشیم که دم به دم از تعبیر ذهنی اعمال و رفتار خودمان، خودمان را واجد فلان صفت یا شخصیت میدانیم.

٩، چیزی که بعنوان "شخصیت" یرای خودمان قائلیم، شبیه تکه حلبی بی ارزشی است که در دست ما گذاشته اند و گفته اند جواهر است، دستت را ببند و باز نکن و سفت از این جواهر نگهداری کن. ما از کودکی جرأت نکرده ایم دستمان را باز کنیم ببینیم آیا چیزی در دستمان هست یا نیست.

١٠، آنچه که باعث میشود که انسان، علی رغم اینکه این آگاهی را پیدا میکند که گرفتار پدیدهء زائد وخیالی شخصیت است، دست از بازی برندارد و همچنان به آن ادامه دهد، کثرت القایات و طول آنها و شرطی شدگی به آنهاست. آگاهی بر شرطی شدگی و کثرت القایات، در جهت متوجه شدن خیالی بودن شخصیت مفید است.

١١، "شخصیت" حکم شیشهء عمر روانی انسان را دارد و انسان حاضر نیست به سادگی آن را دور بیندازد یا بشکند.

١٢، بکار بردن لم ها یا تمرینها بدون آگاهی از مکانیسم آنها، چیزی جز خود فریبی، خود مشغولیت و خود هیپنوتیزم کردن و هپروتی شدن نیست.

١٣، فرد باید قبل از اجرای لم یا تمرین، از مسائل "خود"، ماهیت آن، ارتباط مسائل آن همچون حسرت، ملامت، پشیمانی، ملالت، غم، خشم با یکدیگر و نقش آنها در ساختمان پدیده" خود" آگاه باشد، سپس دست به انجام تمرین بزند. این تمرینها و لمها برای شکستن طول القایات و کثرت آنها و شرطی شدگی هاست.

١۴، ذهن ما از کودکی از بودن و تماشای خود فراری شده و به همین دلیل برون گرا شده است. نگرانی ما از قضاوت دیگران، برون گرایی و فرار ما از خلوت و تنهایی با خود، به همین دلیل است. فرد باید این واقعیت را در خود ببیند و وقتی که آن را ببیند، انجام تمریناتی که او را به درونگرا بودن برمیگرداند، برای او مؤثر خواهد بود. در غیر این صورت تمرین و لم چیزی جز خود مشغولی و خود فریبی نیست.

١۵، بخشی از کتاب: من وقتی لمی را تمرین میکنم باید قبلا بدانم برای چه هدف و منظوری آنرا کار میکنم. باید بدانم مسئله چیست و چه ماهیتی دارد. باید بدانم با اتخاذ آن لم میخواهم چه مسئله ای را حل کنم. تأثیر و ارتباط آن لم با آن مسئله و خصوصیات تبعی آن چگونه است؟ چیست؟ در آمریکا برخوردم به گروهی که خودشان را شاخه ای از ذن بودیسم میدانستند. و کار همهء آن شاخه ها این است که هر یک ادعا میکند وارث اصلی و واقعی بودای اصلی منم و بقیه کارشان خراب است و دکان وا کرده اند. خلاصه جماعتی بودند نشسته در سالنی، ما هم نشستیم، دو زانو. در مقابلمان به دیوار یک تابلوی ذرین نصب کرده بودند و در آن گمان میکنم به خط ژاپنی چیزی نوشته بودند. به هریک از ما یک تسبیح دادند. این تسبیح تشکیل شده بود ازدو دایره. به طرفین هر دایره نیز دو رشته که جمعا میشد چهار رشته، از همان دانه های تسبیح آویزان بود. میگفتند این تسبیح سمبل انسان است. دایرهء بالایی نمایندهء ذهن انسان است و دایرهء پایینی نمایندهء قلب او. چهار رشتهء آویزان به آن هم یعنی دو دست و دو پای انسان. افراد تسبیح را کف دو دست گرفته بودند و با تندی مالش میدادند. در حین مالش به تابلوی مقابل هم خیره نگاه میکردند و این ورد را هم میخواندند و میخواندیم. من معنای ورد را از بغل دستیهایم پرسیدم و هیچ کدام نمیدانستند. وقتی از مرشدشان پرسیدم منظور از این ورد و مالش چیست، جواب داد بین مغز و قلب انسان هماهنگی وجود ندارد، و همهء رنج انسان و اختلاف او با انسانهای دیگر به خاطر این ناهماهنگی است. مالش این تسبیح در واقع مالش و ادغام قلب و مغز است. وقتی این دو متحد شدند، در وجود انسان هماهنگی و اتحاد ایجاد میشود و نتیجتا به رهایی میرسد.

اینکه میگوییم باید ارتباط بین لم، و موضوعی که هویت فکری بر فرد عارض کرده وجود داشته باشد، و خود فرد باید از این ارتباط آگاه باشد به همین دلیل است. در این مثال موضوع هپروتی شدن به وضوح گفته شده است. افراد فکر میکنند که به صرف انجام یک عمل قرار است معجزه ای اتفاق بیفتد.

١۶، به اندازه ای که یک مکتب حرف منطقی و حسابش کمتر باشد، دنگ و فنگ و زینت و پیچیدگی آن بیشتر است. هر جا کسی از کلمات قلمبه سلمبه و مفاهیم سخت فهم و پیچیده استفاده کند، و از سادگی به دور باشد، ملاک خوبی است که حرف حساب او چنگی به دل نمیزند.

١٧، هر چقدر سیستمهای مختلف دنگ و فنگی تر و بزک بیشتری داشته باشند، مشتری بیشتری دارند، چرا که عرضه و تقاضا تناسب دارند. وقتی که ذهن انسان اسیر توهم در فضای هپروتی و توهمی سیر میکند و واقع اندیش نیست، از سادگی دوری میکند و به سمت مکتب و حرفی که فضای هپروتی تر دارد و رمز و رازی تر است میرود.

١٨، دلیل دیگر پرمشتری بودن اینگونه مکاتب این است که انسانها نمیخواهند با واقعیت خودشان یعنی توهم مندیشان روبرو شوند. انسانها جرأت  نمیکنند دست از بازی ذهنی شخصیت بردارند. توجه کنیم که یکی از جسارتهایی که میتوان به خرج داد و بعنوان یک کار فایده مند انجام داد، این است که انسان خودش را در معرض حرفی قرار دهد که "خود"ش را بیشتر و بیشتر به چالش بکشد.

١٩، خود شرکت در جلسات خودشناسی میتواند یکی از روشهای فرار باشد اگر مطالب و محتوای جلسات به قلب موضوع ( یعنی به اینکه ای انسان تو نیستی و این پدیده ای که برای خود قائلی فقط توهم است) نزند. تمام مسائل و رنجهای انسان ناشی از فکر، حافظه و خاطرهء ذهنی است. در حال حاضر تو هیچ مسئله ای نداری. همین! وقتی که میگوییم تو هیچ مسئله ای نداری یعنی مسئلهء واقعی نداری. فقط توهم مندی و گرفتار فکری.

٢٠، ما از خودمان سؤال نمیکنیم و نمیخواهیم با این واقعیت روبرو شویم که این مسئله ای که ما برای خودمان قائلیم که ناشی از خاطرات و حافظه است،  در حال حاضر چه واقعیتی دارد که باعث رنج من است؟ یعنی این احساس رنج و حقارت و بدبختی که برای خود قائلم که ناشی از خاطرات است، آیا چیزی غیر از یک سری تصاویر ذهنی است که الان در ذهن در جریان است؟ آیا چیزی جزیک سری اندیشه و تصویر است؟

٢١، آیا اینکه من بدنبال راهی برای خلاصی از رنجهای ناشی از تصاویر ذهنی هستم، به این معنی نیست که من دارم از یک سری تصویر ذهنی فرار میکنم و بواسطهء خیال و تصویر ذهنی میخواهم روشی اتخاذ کنم که از خیالات رها شوم؟ و آیا این روش اتخاذ کردن و بدنبال راه حل و دستورالعمل بودن، بدنبال دستورالعمل برای یک سری خیال نیست؟ وقتی چیزی خیالی، تصویری و توهمی است دیگر دنبال راه حل بودن برای آن چه معنی یی میتواند داشته باشد؟ متوجه اصل موضوع هستید؟

پس اتخاذ هر گونه روش، دستورالعمل و لمی که ارتباطی با این واقعیت نداشته باشد که من اسیر یک مشت خیال هستم، و بخواهم از آن تمرین و لم یک وسیله ای بسازم برای رهایی از خیال، امر باطلی است.

٢٢، فکر از پدیده ای به نام "خود" که خودش آنرا ایجاد کرده است، یک زنجیر پیچیده ساخته و وقتی که عزم آن میکند که از این زنجیر خلاص شود، به پیچیدگی آن دامن میزند. و این دامن زدن باعث احساس واماندگی و عدم توانایی میشود. حال کار مفید این است که فرد یکی از این حلقه های زنجیر، مثلا عادت به تعبیر کردن را بشکند تا زنجیر آزاد شود. متوجه باشد که ذهن به تعبیر رفتار و اعمال عادتمند شده است.

٢٣، اذکار و تکرار آن اگر بدون آگاهی انجام شوند چیزی جز خود فریبی و خود هیپنوتیزم نیستند و باعث گیجی و منگی ذهن میشوند. صرف تکرار اذکار بدون داشتن آگاهی و با ذهن مثبت اندیش، هیچ فایده ای ندارد که هیچ، باعث گیج منگ کردن فرد هم میشود.

٢۴، موضوع را با دید رها شدن از من نگاه نکنید. موضوع را با این دید نگاه کنید که ذهن گرفتار توهم است. اینطور قضیه را ببینید که آن چیزی که گرفتارش هستم و به آن "من" یا "خودم" میگویم واقعیت ندارد و خیال است. اگر ذهن همین الان تصوری از خودش نداشته باشد، هیچ مسئله ای هم ندارد. ذهن، به خاطر ترس از مسائل و آزارهای کودکی و همینطور به خاطر القاء ضرورت چیزی شدن، تصاویری را در خود نگه داشته و به آنها میگوید "من"،" خود". حال در درون خودتان درک کنید که اگر ذهن متوجه باشد که این تصویری است که از خود دارد چه اتفاقی می افتد؟

٢۵، جمله ای از کتاب: به این نکته توجه کنید که کسی که میگوید "من" رفت و برگشت یا ضعیف شده، درک صحیحی از جنس و ماهیت مسئله ندارد. "من" یعنی حرکت نا آگاه، تیره و مجازی ذهن است . حالا تو وقتی میگویی من رفت، معنایش این است که ذهن یک حرکت آگاهانه، روشن و غیر مجازی پیدا کرده، در این صورت چگونه ممکن است دوباره یک حرکت مجازی و ناآگاهانه را انتخاب کند؟


مینا


اصل و فرع

من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
 
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلک با وصف بدی اندر تو در
 
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
"مثنوی معنوی"
 
سمبلها:
مرد:  دیگران، واقعیت
نمد:  اصالت، ذات، فطرت
گرد:  من موهومی، هستی، شخصیت، خود
 
شاید این تجربه را داشته اید که در یک گفتگو یا مشاجره با همکار، همسر، پارتنر، فرزندان یا والدین تان با کلماتی مثل: بزدل، احمق، نادان و مانند اینها  مورد خطاب و عتاب قرار گرفته اید یا بدون رد و بدل شدن حرف و کلامی برخلاف انتظار، با کم محلی و بی اعتنایی دیگران مواجه شده اید. در چنین شرایطی بلافاصله آشفته و عصبانی شده اید و با واکنش تندی طرف مقابل را سر جایش نشانده اید یا بنا به شرایط، خشمتان را فروخورده اید، اما از آن حرف و دشنام یا بی اعتنایی کینه ای در دل نشانده اید.
 واکنشِ ما امری بدیهی(نه طبیعی و فطری) است. چون ذهن، به دلیل شرطی شدگی و  آموخته گی در فرایندِ اجتماعی شدن، نسبت به بارِ ارزشی کلمات بسیار حساس است و نوعِ واکنش خود را با آنها تنظیم می کند و در مواقعِ احساس خطر به دفاع(از منِ موهومی) بر می خیزد.
لازم است در چنین شرایطی به این نکته توجه شود که ذهن به دلیل شرطی شدگی مرتکب دو خطای شناختی شده است.
یکی اینکه بارِ ارزشیِ کلمات را واقعی می پندارد، دوم اینکه، "من"  یا شخصیت را واقعی می پندارد. در حالیکه هردو، هیچ اصالتی ندارند و محصول اختراع اجتماعند.
بنا به تمثیل بکار رفته در بیت بالا، نمد اصل است و گرد و غبار نشسته بر آن فرع. اگر در تعاملات و ارتباطاتمان با دیگران، حرفی، نیش و کنایه ای یا انتقادی ضربه ای بما وارد می کند و باعث آزارمان می شود، آگاه باشیم که متوجه اصل ما(نمد) نیست. بلکه گردوغبارمان را می تکاند. در واقع، آن "هستی" خودساخته مانست که دردش می آید. بنابراین اگر کسی حرفی به ما می زند که ما از او می رنجیم بهتراست ممنون و قدردان او باشیم، چرا که حرف و انتقاد او به جایی برخورده است که ذهن ما در آنجا یک صفت و هستی برای خودساخته است. حرف گوینده در واقع، محل درد را نشانه رفته است و این کمک بزرگی به ماست، چون باعث آگاهی ما از "خود" مان شده است. بعنوان مثال:
 اگر ذهن ما در مقابل صفت بزدل، خشم می ورزد و واکنش نشان می دهد، معلوم است ما از صفت شجاعت یک "هستی" ساخته ایم. چون هر صفت شامل متضاد آن هم می شود. بنابراین حرف گوینده، سبب آگاهی ما از خود ما و پرتوافکنی بر قسمتهای تاریک ذهن ما شده است. به این دلیل است که باید قدردان گوینده بود.
 
 عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
 
چون گواهت خواهد این قاضی، مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
 
رضا.ع