خلاصه نویسی جلسه اول خودشناسی


جلسه اول: بخش اول کتاب تفکر زائد
 عنوان: نوعی تفکر
دید ما به رویدادهای زندگی به دو صورت شده است: یکی دید واقعی و دیگری دید ذهنی. دید واقعی وقتی است که ما به واقیعت هر چیزی نگاه میکنیم و دیدی ذهنی تعبیری است که ذهن ما از واقعیت هر چیزی انجام میدهد. به عنوان مثال شما به صورت خاصی راه میروید؛ مثلا قدمهای بلند بر میدارید یا خمیده راه میروید؛ این دیدی واقعی است از راه رفتن شما بدون هیچ تعبیر و معنای خاصی. اما من به این دید اکتفا نمیکنم و در آن چیزی میبنم که مربوط به واقیعت راه رفتن شما نیست. مثلا میگویم طرز راه رفتن شما موقرانه یا غیر موقرانه؛ متشخصانه یا حقیرانه؛ متواضعانه یا غیر متواضعانه است. ما با تمام جریانات و پدیده های زندگی به همین شکل در ارتباطیم. من به این مبل از دو جنبه نگاه میکنم: یکی به عنوان وسیله ای برای نشستن، دیگری به عنوان وسیله تفاخر. همسر شما امروز غذا تهیه نکرده است و شما احساس گرسنگی میکنید. تهیه نکردن غذا و احساس گرسنگی یک واقعیت است. ولی شما در تهیه نکردن غذا و احساس گرسنگی یک جنبه و معنای دیگر هم میبینید که مربوط به نفس واقعیت نیست بلکه مربوط به تعبیر ذهن شما ازواقعیت است. مثلا فکر میکنید نسبت به شما بی اعتنایی شده است، لابد مرد با جذبه و قابل اعتنایی نیستید که همسرتان زحمت تهیه غذا به خودش نداده است، و نظایر این تعبیرات۰
 دید ذهنی یا دید " تعبیر و تفسیر" ی برای انسان نه ذاتی و طبیعی است و نه لازم؛ بلکه یک فعالیت ذهنی زائد و غیر ضروری است که بر مغز انسان تحمیل شده است وچنانکه نشان خواهیم داد مسائلی از آن به بار می آید که برای انسان بسیار وخامت بار است۰
توضیحات: تا اینجا روشن است. درمورد دو نوع دید صحبت میکند. یکی دید واقع گرایانه و دیگری دید زائد. تعبیر و تفسیر و صفت و برچسب چسباندن و قضاوت کردن بر واقعیت. حکایتی در این مورد در مثنوی هست که میگوید فردی به شاگردش که دوبین بود میگوید برو از پستو شیشه ای را بیاور. شاگرد که لوچ بود و هر چیزی را دو تا میدید به پستو میرود و برمیگردد و میگوید در پستو دو شیشه است کدامش را بیاورم. مرد به او میگوید یک شیشه است برو بیاور. شاگرد میرود و مجددا برمیگردد و میگوید که دو شیشه است. مرد میگوید برو و یکی از شیشه ها رابشکن و آن دیگری را بیاور. شاگرد به پستو میرود و وقتی یکی از شیشه ها را میشکند میبیند آن یکی هم وجود ندارد. دید تعبیری و تفسیری هم همینگونه است یعنی زائد است و وجود واقعی ندارد. این موضوع اصلی ترین موضوعی است که در این فصل راجع به آن صحبت میشود۰

ادامه کتاب؛
حال ببینیم که این حرکت مخرب چطور بر ذهن انسان تحمیل میشود؛ چه ماهیت و خصوصیاتی دارد؛ و چگونه میتوانیم ذهن را از چنین حرکت غیر ضروری و مخربی باز داریم۰

 
برای درک روشن این مسائل و موضوعات به روابط خودمان با دیگران و مخصوصا به کیفیت رابطه ای که با بچه ها داریم توجه کنیم چرا که ما هم بچه هایی بوده ایم با همین شرایط و تربیتی که اینها دارند۰
توضیحات: برای شناختن این دید تعبیری و تفسیری که آن را خود یا من یا سلف یا  نفس یا هویت فکری مینامیم، میتوانیم از یک آینه استفاده کنیم. اینکه درون ذهن ما هنگام ارتباط برقرار کردن چه میگذرد، آینه فوق العاده خوبی برای شناخت خومان است۰
ادامه کتاب؛
بچه ها در پارک مشغول بازی هستند و ضمن بازی با هم دعوا میکنند. یکی از آنها دیگری را میزند و من و شما که شاهد جریان هستیم به علت عادتمندی ذهنمان به تعبیر و تفسیر به بچه ای که کتک زده میگوییم: " چه بچه شجاعی " یا " چه بچه وحشی و بی تربیتی " و به بچه ای که کتک خورده میگوییم: " چه بچه ترسو، بی دست و پا و بی عرضه ای ".  یا وقتی بچه ای اسباب بازی یا چیزی را که میخورد را به بچه دیگری هم میدهد به او میگوییم: " چه بچه سخاوتمندی "، یا " چه بچه هالویی " و نظایر این تعبیرات که فراوان است و هر روز صد بار به شکلهای متفاوت، صریح و غیر صریح، به وسیله الفاظ، به وسیله رفتارها و حرکات مخصوص، به وسیله نگاه یا حتی به وسیله سکوت، رفتار خودمان و دیگران را معنا و تفسیر میکنیم۰

توضیحات: ذهن به رفتارهای خودمان و دیگران برچسب و صفتی میدهد که زائد است. توجه به ذهن هنگام تعبیر رفتارهای خود یا دیگران برای شناخت تعبیر مندی ذهن بسیار مفید است۰
ادامه کتاب؛
حال جلوتر رفته و ببینیم  نتیجه این تعبیر و تفسیرها چیست و استنباط بچه از این تعابیر چه خواهد بود۰
اولین تعبیر بچه این خواهد بود که این تنها واقیعت نیست که مطرح است بلکه هر واقیعت، هر حرکت، هر رفتار و هر رویداد و جریانی یک معنای خاص هم دارد که مثل سایه ای نامرئی به آن چسبیده و همیشه همراه آن است. به این ترتیب ذهن بچه از شروع رابطه با زندگی یک کیفیت " تعبیر کنندگی " پیدا میکند. ذهنش عادت میکند که هیچ چیز را خالص و به عنوان یک واقعیت نبیند بلکه به دنبال معنای هر عملی بگردد و بر عمل خود برچسب بزند. بنظرش میرسد که عمل بدون تعبیر و معنا ناقص است. مثل اینکه تعبیر و برچسب گذاری جزء لایتجزای چیزها و رویداد هاست. و  بعد ها به خاطر اینکه از کودکی واقعیت ها و تعبیر ذهنی واقعیت ها را طوری به بچه عرضه کرده اند که انگار اینها یک چیز جدایی ناپذیرند، علیرغم درک روشن از قضایا، انسان به سختی میتواند خود را از زنجیر اسارت خود رها کند. و به این جهت است که انسان بعدها نمیتواند صورت ناب و خالص واقعیت های زندگی را آنطور که هست ببیند. به نظر او هر واقعیت حتما باید یک توصیف و تعبیر و معنا هم داشته باشد. و اگر چه آن معنا و تعبیر صرفا ذهنیست، اما چون ازکودکی معنا و واقعیت را با هم و به صورت یک واحد به او القا کرده اند، تفکیک آنها به نظرش مشکل میرسد۰
رفته رفته که بچه با " تعبیر و تفسیر "ها آشنا میشود، متوجه این واقعیت نیز میگردد که اگر چه " تعبیر و تفسیر " ها با الفاظ مختلف و عناوین و توجیهات متفاوت صورت میگیرد، ولی همه آنها حول یک چیز دور میزنند؛ و آن " ارزش " است. شکل تعبیرات متفاوت است، اما در در پشت همه آنها و در محتوای همه آنها تنها " ارزش " نهفته است. بچه هر چه بیشتر با زندگی آشنا میشود و روابط بیشتری پیدا میکند، این حقیقت را بهتر و روشن تر درک میکند که انگار هدف زندگی انسانها و هدف تمام فعالیت ها و روابطشان کسب " ارزش " است۰
استنباط منطقی دیگر بچه این است که انگار معنا و تفسیری که به صورت " ارزش " یا " بی ارزشی " از واقعیات میشود مهمتر از خود واقعیات است. وقتی این بچه کتک میخورد و متحمل درد جسمی و فیزیکی میگردد، من و شما چندان توجهی به درد او نداریم؛ دردی که بر او وارد شده است برای ما کمتر از معنا و تفسیری که خودمان از کتک خوردن میکنیم اهمیت دارد. و این موضوع را بچه هم خیلی خوب درک میکند. از مجموعه حالات، برخوردها، و رفتارهای ما میفهمد که عبارت " چه بچه بی عرضه ترسویی " برای ما مهمتر از دردی است که بر او وارد شده است. یا نفس غذا دادن به بچه دیگر آنقدر مهم نیست که ارزش سخاوتمند  بودن. وضع فعلی خود ما هم حکایت بر این میکند که برای ما تعبیر ذهنی واقعیات مهمتر از خود واقعیات است. درد جسمی سیلی ای که بیست سال پیش خورده ایم همان وقت تمام شده است، یا موضوع کلاهبرداری که از ما شده خیلی ناچیز بوده است، ولی درد " چه آدم ضعیف، توسری خور، ترسو و بی عرضه ای هستم " هنوز در حافظه ما ثبت است و آزارمان میدهد. احساس گرسنگی که یک واقعیت است به اندازه تصور اینکه " من چه مرد بی جذبه و غیر قابل اعتمادی هستم " اسباب رنج و آزار شما نیست۰
توضیحات: به عنوان مثال نفس عملی که کسانی که  به اصطلاح عمل خیری انجام میدهند اهمیتی ندارد بلکه برچسب و صفت و ارزشی که به فرد داده میشود برای وی اهمیت دارد. برای او مهم است که به او لیبل یا ارزش انسان خیر خواه یا نیکوکار داده شود نه نفس عمل۰
ادامه کتاب؛
از اینکه انسان برای ارزش های " تعبیر و تفسیری " اهمیتی بیش از واقعیات قائل میشود دو مساله اساسی برای انسان بوجود می آید که بسیار فاجعه آمیز است. مساله اول مربوط به رابطه انسان با عالم خارج است. بعد از اینکه " ارزش " ها به عنوان یک ضرورت مبرم و حیاتی مطرح بر ذهن انسان تحمیل شد، انسان چنان شیفته آنها میشود و به آنها مشغول میگردد که از دنیا و هر چه واقعا در آن میگذرد غافل میماند. از ارزشهای پیرایه ای برای خود هستی و عالم مخصوصی میسازد و در آن عالم " خود ساخته " بسر میبرد. ارزش ها به معنی واقعی کلمه انسان را مسحور میکنند، او را به خود جذب میکنند، در خود نگه میدارند و مانع علاقه و توجه او به دنیای واقعیات میشوند۰
معنای این جریان این است که انسان به جای ارتباط با خود زندگی، با سایه زندگی رابطه برقرار میکند. از واقعیات زندگی منفک شده و از اوهام، پندارها، تصاویر، و تعابیر برای خود یک زندگی و یک عالم ذهنی ساخته است و در آن عالم رویا گونه بسر میبرد۰
مساله دوم مربوط به درون انسان و تغییریست که در جوهر و ماهیت انسانی او حادث میشود. در جریان آشنایی با " ارزش " ها، ماهیت ذاتی انسان از بین میرود و به جای آن یک پدیده قراردادی و اعتباری حاکم بر وجود او میگردد. در  بچه انسان یک مقدار حالات و کیفیات معنوی هست که اعمال و رفتار او تحت تاثیر آن حالات است. مثلا به حکم یک کیفیت درونی میل دارد از غذایی که میخورد به دیگری هم بدهد، یا اگر چنین میلی در او نیست، نمیدهد. به حکم ماهیت انسانی خود معاشرتی یا گوشه گیر است، ذاتا ملایم و با گذشت یا سختگیر است، و بسیاری حالات و کیفیات دیگر که مجموعا ماهیت انسانی او را تشکیل میدهد. تا قبل از آشنایی با زبان " تعبیر و تفسیر " زندگی و روابط او تحت تاثیر این حالت است. بچه به خودش نمیگوید چون من آدم اجتماعی هستم باید با دیگران معاشرت و دوستی داشته باشم؛ یا چون آدم سخاوتمندی هستم باید به دیگری غذا بدهم. بلکه جوهر و ماهیت انسانی او اقتضا میکند که چنین یا چنان کند. اما بعد از آشنایی با ارزش های تعبیری، رابطه انسان با حالات درونی خود قطع میگردد و در هر مورد آنطور عمل میکند که " ارزش "ها به او دیکته میکنند. بعد از اینکه کلمه " سخاوتمند " به عنوان یک صفت با ارزش و به عنوان یک پدیده لازم و حیاتی که هر کس باید آن را داشته باشد در ذهن او ثبت شد، دیگر توجهی به میل یا عدم میل ذاتی و درونی خود نمیکند؛ بلکه همیشه و در هر مورد خود را موظف میبیند به اینکه " سخاوتمندانه " عمل کند. بعد از حاکمیت " ارزش "ها بر ذهن، انسان دیگر صدای باطن خود را نمیشنود، با فطرت و اصالت خود بیگانه میشود، رابطه اش با حالات درونی خود قطع میگردد و پدیده ای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است حاکم بر رفتار، روابط و مجموعه زندگی او میشود. " انسان ماهیتی " تبدیل به " انسان اعتباری " میگردد۰ 
توضیحات: جامعه از بچگی صفاتی همچون مهربان بودن، حرف شنو بودن خوب بودن و ... به ما تحمیل کرده و ما در رفتار و روابطمان بدون توجه به اینکه اصالتمان چه میگوید و در فلان مورد چگونه دوست دارد رفتار کند, تحت تاثیر برچسبهای القا شده توست جامعه قرار گرفته و بر اساس آن القاعات عمل میکنیم نه بر اساس اصالت و ماهیت ذاتی خودمان. چرا که این پدیده عرضی, زائد و صفت مند بر ذهن ما تحمیل شده است۰
ادامه کتاب؛
مساله دیگری که همزمان با این جریانات پیش می آید این است که از تراکم " تعبیر و تفسیر "ها در ذهن، یک پدیده موهوم در حافظه انسان شکل میگیرد که آن را به عنوان " من " یا هویت روانی خویش خواهد شناخت. تا قبل از آشنایی با زبان " تعبیر و تفسیر " انسان پدیده ای به نام " من " برای خود متصور نیست. حالات و کیفیاتی معنوی در او وجود دارد، ولی از آنها " من " نساخته است؛ زیرا برچسبی به عنوان اینکه فرضا " تو آدم شجاع،  متواضع، سخاوتمند، با عرضه یا بی عرضه ای هستی " بر آن حالات نخورده است. اما بعد از اینکه حالات و رفتار بچه را به فلان " ارزش " یا " بی ارزش "ی معنا و تفسیر کردیم، یعنی به وسیله توصیف ها و برچسب هایی آنها را مشخص کردیم و این توصیف ها در حافظه او ثبت شد، از تراکم آنها یک مرکز موهوم ذهنی بوجود می آید که بچه آن را عبارت از " من " یا هویت روانی خویش فرض خواهد کرد۰
ارزشهای تعبیری و تفسیری مانند یک غده سرطانی دارای یک کیفیت گسترشی است. همین که جرثومه آن در ذهن لانه کرد تشکیل یک کانون فساد را میدهد که روز به روز ابعاد گسترده تری پیدا خواهد کرد. یکی از خصوصیت های اساسی " ارزش های " تعبیری کیفیت " مقایسه ای " بودن آنهاست. هر ارزش تعبیری و قراردادی تنها از طریق مقایسه با ضد ارزش خودش قابل تصور است. شما اگر مثلا " با عرضگی " را با " بی عرضگی " مقایسه نکنید هیچکدام از آنها معنایی نخواهند داشت. اگر تصوری از " خست " نداشته باشید " سخاوت " هم برایتان مفهومی ندارد. " کم رویی " تنها در مقایسه با " پررویی " قابل تصور است، " حقارت " در مقابل " تشخص " میتواند معنا داشته باشد. تمام ارزش های پیرایه ای و قراردادی دارای چنین کیفیتی هستند، حال آنکه پدیده های واقعی وجودشان مستقل از ضد است. سرما یک کیفیت واقعی است که بدون مقایسه با گرما هم قابل احساس است۰
حالا توجه کنید که از خصوصیت " مقایسه ای بودن " ارزش ها چه مسائلی به بار می آید. در مقایسه وجود رقابت مستتر است. اگر به خاطر رقابت نیست چه ضرورتی ما را وا میدارد تا در هر قدم از زندگی، خود و متعلقات خود را با دیگران مقایسه کنیم؟ آیا این مقایسات دائمی حکایت بر آن نمیکند که ما درگیر نوعی مبارزه پنهان و رقابت با یکدیگریم؟ خوب به روابط خود توجه کنید ببینید اینطور هست یا  نه. من میگویم بچه من یاد گرفته است از یک تا صد بشمارد؛ شما بلادرنگ میگویید بچه من هم شنا یاد گرفته است. من شعری از مولوی میخوانم تا دانش مولوی شناسی خود را به رخ شما بکشم؛ شما هم فورا حافظ شناسی خود را مطرح میکنید. اگر خوب توجه کنیم میبینیم سراسر زندگی ما یک سلسله مقایسه است - و در پشت مقایسه هم رقابت نهفته است. البته مقایسه و رقابت همیشه صریح نیست، بلکه اغلب با توجیهات و لفافه هایی پوشیده است ۰
توضیحات: به علت اینکه جامعه اخلاقیات را هم به انسان القا میکند ما مجبوریم برای حفظ ظاهری اخلاقیات مقایسه و رقابت را کنار بگذاریم اما در عین حال فشار من و کسب ارزش و رقابت و مقایسه ما را وادار میکند که مقایسه و رقابت را صریح و رک انجام ندهیم بلکه به صورت زیرکانه و آب زیر کاهانه آن را انجام دهیم۰   
ادامه کتاب؛
 ولی از مجموعه روابط و زندگیمان میتوان به روشنی دید که در زیر تمام توجیهات و لفافه ها جرثومه مخرب رقابت نهفته است. و اگر ریشه رنجها و مسائل خود را بررسی کنیم میبینیم - جز رنج های مادی و فیزیکی - هیچ رنج و مساله ای نیست که از بطن مقایسه و رقابت زاده نشده باشد۰
بدیهی است بچه هم که در جو محیط ما نشو و نما میکند حقیقت قضایا را به خوبی و روشنی میبیند. میبیند که مثلا پدر و مادرش در منزل یک جور لباس میپوشند، یک جور غذا میخورند، یک جور آداب و احترامات یا بی احترامی ها و ناسازگاری ها با یکدیگر دارند که با آنچه به دیگران نشان میدهند به کلی متفاوت است. از این رفتارهای دوگانه و از وانمود ها و نمایشات این استنباط منطقی و صحیح برای بچه حاصل میشود که انگار بین انسانها نوعی جنگ و مبارزه مرموز، زیرکانه و اعلان نشده وجود دارد؛ و تمام ارزش ها و اصولی هم که تحت عنوان " تربیت " یا هر عنوان دیگر به او عرضه و تحمیل میشود در واقع ابزار و حربه همین جنگ و مبارزه است. و از اینجا یکی دیگر از اساسی ترین و مخرب ترین تغییرات در مسیر و هدف زندگی انسان حادث میشود. بعد از درک این واقعیت که مهمترین هدف زندگی و روابط انسانها را مبارزه و رقابت تشکیل میدهد، انسان به معنای واقعی کلمه دیگر زندگی نمیکند، علاقه و توجه اش از زندگی و آنچه در آن میگذرد سلب میشود و به تنها چیزی که می اندیشد مبارزه و کسب برتری " ارزش "ی است. انسان احساس میکند که در صحنه جنگ قرار گرفته است و باید هر چه بیشتر حربه و ابزار این جنگ را فراهم کند. مثل اینکه از متن زندگی خارج میشود و وارد صحنه نبرد میگردد. و خدا میداند که در این تغییر مسیر و هدف چه وخامتی نهفته است. بعد از آشنایی با ارزش ها به عنوان حربه مبارزه، انسان زندگی را از دست میدهد. به معنای واقعی کلمه دیگر زندگی نمیکند، از زندگی واقعی باز میماند و تمام زندگی و هستی خود را وقف جنگ و مبارزه بر سر یک مقدار ارزش های هوایی و بی محتوی میکند۰
در این جریان انسان وسعت معنای زندگی را از دست میدهد. تشبیها مثل این است که من در یک دشت وسیع و باز ایستاده ام، ولی به من میگویند تو حق داری تنها به یک جهت نگاه کنی. بعد از اینکه انسان با دید رقابت وارد زندگی و روابط آن شد، هدف و معنای زندگی را خلاصه شده در جنگ و مبارزه میبیند. چنان است که انگار زندگی همین یک هدف و همین یک معنا را دارد. درست است که من هدفهای متفاوتی را دنبال میکنم، درست است که دست به فعالیت های گوناگون میزنم، اما به همه آنها تنها از یک بعد نگاه میکنم؛ همه چیز را به عنوان ابزار و حربه تفوق و پیروزی در جنگ و مبارزه پنهانی " ارزش "ها نگاه میکنم. آیا در این جریان کم ضایعه ای نهفته است؟ آیا زندگی تنها یک هدف و یک معنا دارد؟! وسعت زندگی را از دست دادن و در آن تنها یک بعد دیدن کم فاجعه ایست؟ آن هم چه بعد دلهره آور، مخرب و تباه کننده ای!۰
گفتیم از مجموعه ارزش های ثبت شده در ذهن مرکز موهومی بوجود می آید که بچه آن را به عنوان "من" خواهد شناخت. و گفتیم یکی از خصوصیات اساسی این ارزش ها کیفیت مقایسه ای بودن آنهاست. حالا ببینیم از این جریان چه مسائلی ببار می آید. بدیهی است که وقتی مقایسه در کار باشد هیچکس نمی تواند ارزش ها را به طور مطلق از آن خود گرداند و "با ارزش ترین" باشد. همیشه یک کسی پیدا میشود که ارزش هایش بر دیگری بچربد. علی دیروز حسن را زمین زده یا توانسته است سرود مدرسه را بهتر از او بخواند. من و شما هم به او گفته ایم "به به، چه بچه زرنگ و باهوشی". با این کار ما مدال نامرئی "با ارزش تر بودن" را به گردن علی انداخته ایم و او را از سکوی افتخار بالا برده ایم. امروز به جای حسن احمد با علی کشتی میگیرد و احمد، علی را زمین میزند یا سرودش را بهتر میخواند. ما هم عین همان ارزش هایی را که دیروز به علی دادیم از او پس میگیریم و به احمد میدهیم. فردا هم همین مدال ها از گردن احمد وبال گردن محمود یا دیگری می شود. و این جریانی است که در تمام عمر، انسان با آن پیش می رود۰
خوب از یک طرف "ارزش"ها را طوری به بچه القا و عرضه کرده اند که به نظرش می رسد اینها مهم ترین و عزیز ترین چیزی است که هر کس باید داشته باشد؛ و او از همین ارزش ها یک مرکز ذهنی هم ساخته است که آنرا به عنوان "من" و به عنوان "هویت" و هستی روانی خویش میشناسد. از طرف دیگر به علت "مقایسه ای بودن"، وضع ارزش ها بسیار ناپایدار و غیر قابل اطمینان است. به عبارت دیگر انسان ساختمان روانی و هویت خود را بر پدیده ای بنا کرده است که هر لحظه دگرگون خواهد شد. هر لحظه متزلزل و از این رو به آن رو خواهد شد. در این صورت آیا انسان در یک ترس، دلهره، یاس، بی اعتمادی، و احساس نا ایمنی عمیق و همیشگی به سر نخواهد برد؟
در جریان مقایسه، مدام ارزشی را به ما میدهند و پس میگیرند. با توجه به اینکه ارزش ها حیات، هستی و هویت روانی ما را تشکیل میدهند، هر ارزشی که از ما گرفته میشود در حقیقت انگار یک تکه از وجودمان را کنده اند. در این صورت چه احساس و تصوری نسبت به خود و دیگران پیدا خواهیم کرد؟ من احتیاج دارم به اینکه از شما زرنگ تر، توانا تر، باهوش تر، دانا تر باشم. این صفات برای من بسیار مبرم و حیاتی است. اما در مقایسه با شما میبینم که این صفات را ندارم. آیا در این صورت احساس نخواهم کرد که جای یک چیز حیاتی در وجود من خالی است؟ آیا احساس حقارت، نقص و بی ارزشی جزء همیشگی وجود من نخواهد بود؟ چرا همیشه در احساس حسرت - حسرت به خاطر چیزی که فکر میکنیم باید داشته باشیم، و نداریم - بسر میبریم؟ چرا به هر جا برسیم باز هم با عطش و ولع میدویم تا به جایی دیگر برسیم؟ چرا همیشه به آینده نگاه میکنیم؟ آیا در آینده زندگی کردن حکایت بر آن نمیکند که در وضع موجود خود نقصی میبینیم که باید در آینده آن را جبران کنیم؟ اگر خوب توجه کنیم میبینیم سراسر زندگی ما را این جریان تشکیل میدهد که صبح که از خواب بیدار میشویم این موضوع برایمان مطرح است که: "من یک شخصیت ناقص و نا مطلوب دارم و باید آن را تبدیل به شخصیت دیگری جز اینکه هست گردانم." و این جریان در تمام طول عمر ادامه دارد۰
با توجه به این کیفیات آیا ما میتوانیم احساس مطلوبی نسبت به یکدیگر داشته باشیم؟ هر یک از ما برای دیگری یک عامل خطرناک و تهدید کننده ایم و بنابراین به شدت از یکدیگر میترسیم. در این صورت آیا طبیعی نیست که از یکدیگر عمیقا نفرت و بیزاری داشته باشیم؟ تا زمانی که مقایسه و رقابت حاکم بر روابت انسانهاست، امید عشق و محبت اصیل یک امر محال است. تا وقتی رقابت وجود دارد احساس حقارت و ترس هم وجود خواهد داشت؛ و این دو مخل عشق و هر گونه احساس مطلوبند. اگر ارزش های ما بر دیگران بچربد نتیجه آن نوعی سرمستی نخوت آلود و در عین حال توام با هراس و دلهره خواهد بود. زیرا ارزش هایی که احساس سرمستی در ما ایجاد کرده اند هر آن ممکن است از ما گرفته شوند. شما امروز رئیس هستید ولی فردا ممکن است نباشد. و اگر ارزش های دیگران بر ما بچربد نتیجه آن حساس حقارت، ناکامی، حسرت و نفرت خواهد بود. و آنچه در رابطه رقابتی و مقایسه ای ابدا وجود ندارد، احساس تساوی و برابری است. رابطه ما ارزش ها را تعیین میکنند. و میدانیم که ارزش های تعبیری محدود به یکی دو تا نیست. صد ها ارزش متفاوت هویت ما را تشکیل داده است. در زمینه بعضی از آنها احساس برتری و در زمینه بعضی از آنها احساس عدم برتری داریم. بنابراین رابطه ما با یکدیگر یک رابطه دوگانه و متضاد است، معجونی است از احساس نخوت و احساس حقارت. لابد توجه کرده اید که ما در اولین برخورد با هر کس چه وضع نگران، مردد و نا آرامی پیدا میکنیم. علت این نا آرامی  آرامی و تردید آن است که برایمان روشن نیست چه جبهه ای باید انتخاب کنیم. در چند لحظه اول برخورد شروع میکنیم به بر آورد ارزش های طرف دیگر. اگر دیدیم ارزش هایش بر ما میچربد، وضع و رفتار زیردستانه به خود میگیریم، و اگر بر عکس بود رفتارمان را هم متناسب با کسی که برتر است تنظیم میکنیم. در اولین آشنایی اولین چیزی که از طرف میپرسیم شغل اوست. به وسیله تعیین شغل او میخواهیم نوع جبهه خود را در مقابل او مشخص کنیم۰
رابطه "ارزشی" حکایت ضمنی بر این اصل دیگر هم میکند؛ و آن این است که ما با جوهر و ماهیت انسانی یکدیگر در رابطه نیستیم. من با ماهیت انسانی شما کاری ندارم. برای من ارزش های اعتباری شما مهم است. زیرا از وقتی چشم به جهان باز کرده ام تمام مشغولیت و سر و کارم با "ارزش ها" بوده است نه با ماهیت ها. پس رابطه ما رابطه ارزش با ارزش است. نه رابطه انسان با انسان. به عبارت دیگر چنین رابطه ای رابطه دو شیء است، نه دو انسان.؛ رابطه دو تصویر است نه رابطه دو انسان با ماهیت و جوهر انسانی خویش. من وقتی به ملاقات شما می آیم، در حقیقت و در باطن امر به ملاقات هویت اعتباری شما، یعنی به ملاقات آن پدیده ای می ایم که به صورت "رئیس" و صاحب مقام مثل سایه ای نامرئی به شما چسبیده است۰
و تازه این رابطه هم واقعا رابطه نیست، بلکه یک وضعیت طفره و گریز و دفاع دارد. ارزش ها برای ما حکم یک سپر و قالب را دارند که با یک کیفیت دفاعی همیشه خود را در پشت آن پنهان میکنیم. توجه نکرده اید که چگونه برای یکدیگر گارد شخصیت  میگیریم؟ چگونه در شناساندن خود به دیگران محتاطانه پیش میرویم و نمیگذاریم دیگران از حد معینی به حریم خصوصی دنیای ارزشی ما نزدیکتر بشوند؟
مساله دیگری که از رابطه رقابتی و مقایسه ای به بار می آید این است که انسان خود به خود به طرف یک زندگی سطحی، نمایشی، متظاهرانه و بی عمق کشیده میشود. بعد از اینکه انسان در صحنه جنگ قرار گرفت و همه چیز را به عنوان ابزار رقابت نگاه کرد، علاقه اش خود به خود به نفس پدیده ها و به خاطر خود آنها از بین میرود و امور زندگی را نه تنها فقط از یک بعد نگاه میکند، بلکه همان یک بعد را هم به طور اصولی و اساسی نگاه نمیکند. به هر چیز فقط تا آن حد نگاه میکند که بتواند به وسیله آن برتری خود را نسبت به رقبای شناخته و نا شناخته احراز نماید. فرضا شما مشغول یاد گرفتن یک زبان خارجه هستید. اگر علاقه شما به نفس زبان باشد، یادگیری تان یک کیفیت عمیق و اساسی خواهد دشت. ولی اگر دارید آن را برای این می آموزید که به دیگران نشان دهید شما هم یک زبان خارجه میدانید، در یاد گرفتن فقط تا آن حد پیش میروید که این نیت و مراد حاصل شود. وضع ما مثل سربازی است که فقط سعی میکند سلاح خود را به دشمن پر جلوه دهد. اگر سلاحش پوچ هم بود مهم نیست. مهم فقط این است که دشمن را در این تصور نگه دارد که سلاحش پر است۰
توضیحات:  اگر دقت کنیم میبینیم که وقتی ما به دنبال علایقمان یا یادگیری هنری یا کسب مدرکی میرویم، فقط به این خاطر است که فردا آن مدرک یا هنر را به دیگران نشان بدهیم. و به همین خاطر است که بسیاری از ما به محض اینکه دیگران فهمیدند که ما آن کار را انجام میدهیم آن را ول میکنیم و دنبال چیز دیگری میرویم و زندگی سرگردان و پریشانی داریم۰
در اینجا میخواهیم سوالی را مطرح کنیم. فرض کنید که نیرویی وجود دارد که میتواند دو حالت را به ما بدهد. حالت اول این است که به ما این امکان را میدهد که درونا احساس خوشبختی عمیق داشته باشیم اما همه آشنایان و دوستان ما را انسان بدبخت، افسرده و فلک زده ای بدانند و هیچکس متوجه خوشبختی ما نباشد. و حالت دوم بر عکس این است یعنی درونی ناخوشبخت و ناراضی همراه با احساس بدی از خودمان داشته باشیم اما دیگران ما را خوشبخت و دارای شخصیتی با احساس خیلی خوب تصور کنند. سوال این است که ما کدام یک از این دو حالت را انتخاب میکنیم؟
ادامه کتاب؛
و اما چند نکته فرعی قابل توجه. نکته اول توجه به این نکته است که بحث ما درباره یک موضوع فرضی یا یک انسان فرضی نیست، بلکه داریم وضع موجود خودمان را بررسی و روشن میکنیم. بنابراین باید توجه داشته باشیم که تمام مسائل و خصوصیاتی که توضیح میدهم هم اکنون در من و شما وجود دارد. رابطه، زندگی و دید رقابتی که از بچگی بر ما تحمیل شده است هم اکنون هم حاکم بر روابط ما هست۰
نکته دیگر اینکه ترسیم فعلی ما خیلی کلی است. اصول خصوصیات و مسائل ناشی از دید و رابطه "تعبیر و تفسیری" را روشن میکنیم و میگذریم. بنابراین توجه داشته باشیم که مسائل منحصر به همین هایی نیست که ذکر میکنیم. سایر مسائل را هر یک از ما باید در زندگی واقعی خود بررسی کنیم و بشناسیم. مثلا در مورد زندگی سطحی و نمایشی، یاد گرفتن یک زبان خارجه را مثال میزنیم؛ ولی من و شما میتوانیم همین کیفیت "نمایشی بودن" را در تمام زمینه های دیگر زندگی خود ببینیم. یا وقتی میگوییم که انسان از دنیای واقعیات بریده و در عالم ارزش های "خود ساخته" به سر میبرد معنایش این است که در تمام زمینه ها اینطور است. به عنوان مثال شما به ارزش اعتباری شغلتان بیشتر اهمیت میدهید تا خود کاری که انجام میدهید. اگر ازدواج کرده اید ارزش شوهر داشتن برای شما مهمتر از خود شوهر است. اگر ازدواج نکرده اید بی ارزشی شوهر نداشتن بیشتر از واقعیت شوهر نداشتن اسباب رنج شماست. به طور کلی "ارزش ها" حاکم بر ماست نه  واقعیات۰
آخرین نکته اینکه در پایان هر جلسه بحث آزاد داریم تا ابهامی باقی نماند منتها در مورد بحث آزاد این جلسه یاد آوری میکنم که موضوع نیمه کار است. هنوز تمام خصوصیات رابطه "تعبیری و تفسیری" را را روشن نکرده ایم. بنابراین امیدوارم در طرح سوال شتاب نکنید تا ترسیممان قدری کاملتر شود؛ به قول مولوی ما امروز فقط گفته ایم "لا اله" ولی منظورمان "لا اله الا الله" است۰ 
سوال: به چه علت این دید ذهنی یا رابطه "تعبیر و تفسیری" بین انسان ها رواج پیدا کرده است؟ شما میگویید این دید غیر طبیعی است. من میگویم اگر غیر طبیعی است نمی باید به وجود می آمده است. چون به وجود آمده میشود گفت یک ضرورت طبیعی و اجتناب نا پذیر وجود آنرا لازم گردانیده۰
جواب: منظورتان از طبیعی چیست؟ ما نفس کشیدن، میل غذا خوردن، خوابیدن، استعداد حرف زدن و این جور چیزها را غریزی یا طبیعی میدانیم. این خواص از ابتدای پیدایش انسان در او بوده است. حالا شما فکر میکنید زبان "تعبیر و تفسیر" دارای چنین کیفیتی است؟
سوال: من میگویم اگر طبیعی نیست چرا ایجاد شده است؟
جواب: اینکه چرا ایجاد شده چندان کمکی به ما نمیکند. واقعیت این است که این زبان و این دید فعلا وجود دارد و اسباب رنج ماست. بنابراین مساله ای که مطرح است این است که آیا میتوانیم خود را از شر آن خلاص کنیم یا نه. یک مقدار ارزش اعتباری، ارزشی که حتی سایه واقعیت هم نیست بر ذهن ما تحمیل شده است و صدها مساله وخامت بار برای ما بوجود آورده است. حالا سوال این است که چگونه میتوانیم این بار ذهنی زائد و مخرب را از مغز خود خارج کنیم تا یک زندگی فارغ و آرام داشته باشیم؟
سوال: شما تمام ارزش ها و بی ارزشی های اجتماعی را ذهنی و اعتباری میدانید یا فقط بعضی ها را؟ به نظر من وجود ارزش برای جامعه لازم است، منتها باید ارزش های اصیل انسانی را رواج داد۰
جواب: به نظرم تفاوت دو نوع دید و رابطه ای که از آن حرف میزنیم هنوز برای شما روشن نشده است. این بچه از تاریکی میترسد. و فرض میکنیم ترس یک حالت و کیفیت نا مطلوب است. من نمیگویم این حالت یک پدیده ذهنی و اعتباری است. ترسی که در این بچه وجود دارد یک واقعیت است. چیزی که من میگویم این است که که اگر ما این واقعیت فرضا نا مطلوب را به عنوان یک واقعیت فقط نگاه کنیم، یعنی آن را به عنوان یک چیز بی ارزش محکوم و رد نکنیم، فقط همان جنبه نا مطلوب را دارد؛ مساله فقط یکیست. اما وقتی میگوییم "اه به این بچه ترسو" مساله دو تا میشود: یکی واقعیت نا مطلوب ترس است، دیگری تصور بی ارزشی ای که بچه نسبت به آن پیدا میکند. در تمام این صحبت ها حرف من درباره مساله دوم است. تنها چیزی که من میگویم این است که "مطلوب" و "نا مطلوب" را به "ارزش" و "بی ارزشی" تعبیر نکنیم۰
سوال: اگر ما تنها به واقعیات نگاه کنیم و فقط با واقعیات در رابطه باشیم آیا زندگی یک چیز خشک و بی روح نمیشود؟
جواب: مطلبی که گفته میشود خیلی ساده است. این بچه دارای یک مقدار کیفیات و حالات معنوی ذاتی است؛ به حکم این کیفیات و حالات کارهایی هم میکند. مثلا میل دارد از غذایی که میخورد به بچه دیگر هم بدهد یا چنین میلی ندارد، فرق نمیکند. حالا اگر ما به او نگوییم "چه بچه سخاوتمندی" آیا آن میل و حالتی که به حکم آن عمل بخشش را انجام داده است از بین میرود؟ معلوم است که نه. آن میل جزء ماهیت انسانی اوست و در او باقی میماند و در تمام بخشهای بعدی هم همین میل معنوی مدخلیت دارد. ولی بعد از اینکه به او گفتیم "چه بچه سخاوتمندی" بخشش های بعدی اش به حکم این کلمات صورت خواهد گرفت، نه به حکم آن میل معنوی اصیل و خود به خودی. یعنی بعد از تعبیر یک مقدار لفظ وکلمه گرداننده زندگی و رفتار او میشود. حالا شما به چه جهت میگویید زندگی خشک و بیروح میشود؟ حال آنکه در صورت تعبیر و تفسیر نکردن، زندگی معنوی تر، پربارتر و باروح تر از وضع فعلی است. دروضعیث کنونی که انسان از اصالت و ماهیت معنوی خود دور شده است زندگی اش بی روح است، نه آن حالت۰
سوال: آیا رقابت برای پیشرفت ( در زمینه معنوی و اخلاقی ، و در زمینه مادی )  لازم نیست؟
جواب: در زمینه اخلاق و معنویت که نه واقعیت نشان میدهد رقابت موجب پیشفرت است و نه عقل و منطق این را تایید میکند. اگر رقابت موجب پیشرفت اخلاق میشد با این همه رقابتی که وجود دارد انسان باید حالا از آنسوی بهشت هم گذشته باشد. نه اینکه در این جهنم اخلاقی دست و پا بزند. منطقا هم رقابت موجب پیشرفت اخلاق و معنویت نمیشود. فرضا شما آدم شجاع، خوش خلق، مهربان و متواضعی هستید. اینها معنویت شما را تشکیل میدهد. و من میخواهم در زمینه معنویات با شما رقابت کنم و از شما پیش بیفتم. با یک فرض خوشبینانه هم گیریم که استعداد این صفات بطور بالقوه و فطرتا در من هست. حالا شما بگویید باید چه کنم تا این صفات در من رشد کند و بهتر از شما بشود؟ اصولا معنویت به معنای واقعی آن دارای کمیت نیست تا بتوان به بیشتر یا کمتر آن اندیشید. اما از آنجا که ما نمایشات معنویت را عبارت از خود معنویت میدانیم، من میتوانم سعی کنم نمایش سخاوت، شجاعت، تواضع و هر صفت دیگر را بهتر از شما نمایش دهم. معنویت اجتماعات هم فعلا چیزی جز همین وانمودها نیست. رقابت در امور مادی هم موجب پیشرفت نمیشود. صدها عامل ترمز کننده ناشی از رابطه رقابتی در ما بوجود می آید که جلو استعداد هایمان را یا اوصولا سد میکند یا آنها را به بیراهه میکشاند و هدر میدهد۰
سوال: ولی اگر رقابت هم نباشد انسان انگیزه ای برای پیشرفت ندارد۰
جواب: در مورد انسان فعلی همینطور است. رقابت و خشم و نفرت ناشی از آن حکم بنزین موتور هستی و شخصیت او را دارد. ولی اگر همین انسان عمیقا و صادقانه دست از رقابت بردارد به ماهیت اصیل انسانی خویش دست می یابد و آن ماهیت محرک پیشرفت او میشود. بی آنکه به پیشرفت یا عدم پیشرفت بیندیشد یا تصوری از آن داشته باشد۰
پایان جلسه اول
مینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر