خلاصه نویسی جلسه دوم خودشناسی

جلسه دوم: بخش دوم کتاب تفکر زائد
یک توضیح ابتدایی: دوستان توجه داشته باشند که مطالبی گفته میشود را روی خودشان تامل کنند و توجه داشته باشند که این جلسات شکل اندوختن دانش و اضافه کردن بر اطلاعات ندارد. حتما هر کسی باید روی مطالبی که گفته میشود در تنهایی و خلوت خود ذهن خود را عمیقا تماشا کند و حرفهایی که زده میشود را در درون خود ببیند و توجه کند که آیا این حرفها با درون وی انطباق دارد یا نه۰ 
 
عنوان: "من"، پدیده ای بیگانه در انسان
گفتیم در اجتماعات یک مقدار ارزشهای اعتباری و پیرایه ای - ارزشهایی که در ذات قضایا نیست - وجود دارد که مثل سایه ای نامرئی به واقعیات چسبیده است. از ثبت این پیرایه ها در ذهن "مرکز"ی بوجود می آید که انسان آنرا به حساب "من" یا هویت خویش میگذارد. از این مرکز ذهنی مسائل بسیاری حاصل میشود که در بحث هفته گذشته بعضی از آنها را روشن کردیم.  ‫ امروز میخواهیم ترسیم خود را از این پدیده ذهنی کاملتر کنیم و ببینیم خصوصیات و مسائل دیگر آن چیست۰
اول ببینیم انسان با چه خصوصیاتی به دنیا می آید؛ در هنگام تولد از نظر جوهر معنوی چیست، و آنچه هست دارای چه ماهیتی است؛ تا بعد ببینیم آیا پدیده ای که ما در حال حاضر به نام "من" یا "شخصیت" برای خود متصوریم همان چیزی است که با آن متولد شده ایم و ماهیت انسانی ما را تشکیل می داده است، یا چیز دیگری است۰
انسان در هنگام تولد یک مقدار حالات و کیفیات جسمی و روانی دارد که مجموعه آنها ماهیت انسانی او را تشکیل میدهد، یعنی مجموعه خصوصیاتی که او را به عنوان موجود آدمی از سایر موجودات متمایز میکند. مثلا در او حالت شور و شعف هست، گاهی حالت خشم هست، به دلایل نا شناخته ای از بعضی چیزها خوشش می آید و از بعضی چیزها خوشش نمی آید. گاهی خشن است گاهی ملایم، گاهی میل رابطه و آمیزش با انسانهای دیگر را دارد و گاهی ندارد، نیازهایی دارد، و بسیاری حالات و کیفیات دیگر که جزء ذات و طبیعت انسانی اوست۰
در حال حاضر هم ما یک مقدار خصوصیات روانی داریم که مجموعه آنها را به نام "من" میشناسیم. حال سوال این است که آیا این خصوصیات همانهایی است که با آن متولد شده ایم و آیا ماهیت آنها را دارد؟ آیا ترسهای فعلی ما، حسادت ها، شادی ها یا ناشادی ها، خوش آمدن یا خوش نیامدن ها، نیازها و سایر تمایلات و خصوصیات روانی ما ماهیت و مشخصات همان خصوصیاتی را دارد که جزء طبیعت مان بوده است و با آنها به دنیا آمده ایم، یا اساسا چیز دیگری است؟
ماهیت حالات ذاتی بر ما مجهول و ناشناخته است. ما میدانیم بچه شاد یا ناشاد است، ترس یا حسادت دارد؛ ولی این حالات چه ماهیت، کیفیت و علتی دارند یا منشاشان چیست، برای ما نامعلوم است. اما چند خصوصیت را میتوان بدون تردید و به روشنی در آنها دید. خصوصیت اول این است که حالات معنوی اصیل، در حیطه فکر نیست. بچه وقتی در حالت ترس است فکرش به او نمیگوید تو آدم ترسویی هستی. بچه در حالت شور و عشق هست، در حالت شادی و ناشادی هست، ولی بوسیله فکرش بر حالات خود مشعر نیست. وقتی بچه به حکم میل درونی به دیگری غذا میدهد فکرش به او نمیگوید تو آدم سخاوتمندی هستی؛ یا اگر چنین میلی در او نیست به خودش نمیگوید تو آدم خسیسی هستی. یعنی حالت هست ولی فکر با آن حالت در تماس نیست. به محتوای این شعر مولوی توجه کنید؛
هر چه گویم عشق را شرح و بیان ................... چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است .................... لیک عشق بی زبان روشن تر است
عشق یکی از حالات معنوی انسان است که نمیتوان آن را به بیان درآورد. نمی توان آن را توصیف کرد. زیرا برای توصیف یک پدیده انسان باید آن را بشناسد. و عامل شناسایی "فکر" است. چون دست فکر از حالت عشق کوتاه است و نمی تواند آن را بشناسد، بنابراین غیر قابل بیان و توصیف است. زمانی که انسان در حالت عشق است نمی تواند درباره حالت خود فکر هم بکند. وقتی حالت تمام شد، فکر شروع می کند به اندیشیدن درباره آن حالت. اما آنچه فکر بعدا به آن می اندیشد خود آن حالت نیست، بلکه تصویر و خاطره آن حالت است. شما ممکن است یک لحظه بعد از مثلا حالت خشم، ترس یا هر حالت دیگر فکر کنید که لحظاتی قبل چنین حالاتی در شما وجود داشته است. ولی در موقعی که فکر دارد این آگاهی را به شما میدهد خود آن حالت دیگر وجود ندارد، محتوای آنها دیگر در شما نیست، بلکه فکر تصویری از آنها در حافظه ضبط کرده است، و اکنون با آن تصاویر در تماس است نه با محتوای آن حالات۰
پس حالت زمانی واقعا حالت است و محتوا و اصالت دارد که در حیطه فکر نیست، و هر آنچه در حیطه فکر است حالت نیست. این دو با هم جمع نمیشوند. همیشه یا حالت هست بدون فکر، یا فکر بدون حالت۰


توضیحات: دوستان توجه داشته باشند که آنچه که در این قسمت از کتاب گفته میشود اساس و بنیان مباحث بعدی ماست. اگر روی آنها خوب دقت و تامل نکنیم و آنها را در خودمان نبینیم با مباحث بعدی مشکل پیدا خواهیم کرد. بنابراین روی پروسه ای که در درونمان میگذرد خوب دقت کنیم. وقتی که حالت هست، وقتی که عشق هست، فکر نیست و وقتی که فکر هست عشق نیست. مولانا در این مورد داستانی دارد با این مضمون که پشه ای نزد حضرت سلیمان می آید و شکایت میکند که باد به من آسیب میرساند و خانه مرا خراب کرده است. حضرت سلیمان به او میگوید من در مقام قضاوت باید حرف هر دو طرف را بشنوم، به باد بگو بیاید تا من حرف او را هم بشنوم. به محض اینکه باد میخواهد بیاید پشه میگوید تمام بدبختی های من از باد است و نمیشود که هم من باشم و هم باد.اگر باد بیاید که دیگر من نیستم و اگر من باشم باد نیست. بنابراین وقتی کیفیت عشق هست فکر نیست و وقتی عشق هست فکر نیست۰ 
ادامه کتاب؛
خصوصیت دیگر حالت های معنوی اصیل این است که وجودشان قائم به خود است، یعنی تحقق آنها منوط و وابسته به تجلی خارجی یا انجام عمل معین نیست. در بچه حالتی وجود دارد که مثلا به آن میگوییم عشق، شور وشعف، تواضع، سخاوت یا هر حالت دیگر. بچه خواه عمل سخاوتمندانه یا متواضعانه ای انجام بدهد یا ندهد، این حالت خود بخود در او هست. ولی صفتی که من و شما به نام مثلا سخاوت، شجاعت یا تواضع برای خود قایلیم، چنین کیفیتی ندارد؛ منشاء این صفات درون ما نیست، بلکه وابسته به اعمال و رفتار ماست. شما اول عملی انجام میدهید، بعد با الگوهای ذهنی خود برچسبی در شکل تعبیر و تفسیر به عمل خود می زنید و می گویید من چنین یا چنان صفاتی دارم. ولی بودن یا نبودن حالات معنوی اصیل منوط به عمل یا خودداری از عمل نیست. مثل خصوصیت شجاعت که در شیر هست و لازم نیست حیوانی را بدرد تا بعد واجد صفت شجاعت شود۰
خصوصیت دیگر حالات اصیل انسانی که در دو خصوصیت دیگر مستتر است، واقعی بودن آنهاست. حالت ترس، تواضع، سخاوت و هر حالت دیگر، اگرچه توصیف ناپذیر است و ما از ماهیت آن بی خبریم، ولی در هر حال واقعیتی است که وجود دارد. حال انکه هویت روانی فعلی ما بدون محتواست؛ چیزی جز تصاویر مبتنی بر الفاظ و تعبیرهای قراردادی نیست. شما به چه اعتباری فرضا صفت شجاعت یا سخاوت برای خود قایلید؟ خوب به تاریخچه ایجاد آنها توجه کنید. شما بیست سال پیش به کسی پول داده اید، یا به صورت کسی سیلی زده اید. مادر، عمه، یا عمویتان شاهد عمل شما بوده اند و به شما گفته اند «چه بچه سخاوتمندی» یا «چه بچه شجاعی». این تعبیرات بصورت الفاظی در حافظه شما ثبت شده است و شما اکنون با اعتبار همان الفاظ به خودتان می گویید من آن صفات را دارم. خوب، اگر در هنگام همان بخشش یا سیلی زدن، به جای مادر و عمه و عمو، مثلا پدر یا دایی تان شاهد عمل شما بود و به شما گفته بود «چه بچه هالویی که بی جهت هر چه دارد به دیگران میبخشد» یا گفته بود «چه بچه بی تربیتی که بی جهت نسبت به دیگران خشونت میکند» شما الان چه صفتی برای خود قائل بودید؟ بدیهی است که صفت هالو و بی تربیت را. جز این است؟ شما هیچ صفتی را در هویت فعلی خود - که از این پس آنرا «هویت فکری» خواهیم نامید - نمیتوانید پیدا کنید که حاصل قراردادهای متغیر و اعتباری نباشد۰
امیدوارم بعد از این توضیحات درک روشنی از "من" یا ارزشهای "تعبیر و تفسیر"ی پیدا کرده باشید. ما از معنویت اصیل انسان صحبت نمی کنیم. بحث درباره پدیده ایست که از سایه معنویت درست شده است و اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم، این پدیده حتی سایه معنویت هم نیست، بلکه حاصل مقداری الفاظ قراردادی است که کمترین ارتباطی با معنویت ذاتی ما ندارد. وقتی از "من" به عنوان یک پدیده مضر و مخرب صحبت می کنیم نظر به آن جنبه از وجود روانی خود داریم که بوسیله فکر بر آن مشعریم. ما هم اکنون هم یک مقدار حالات و کیفیات معنوی داریم که جزء ماهیت ذاتی ما است. ولی چون این حالات در حیطه فکر نیست، از اجزاء تشکیل دهنده "من" هم نیست. "من" به پدیده ای می گوییم که جایش در حافظه است و حیات خود را بوسیله نشخوار فکر ادامه می دهد. در حقیقت این پدیده زایده ایست فکری و بیگانه در وجود ما و سبب تمام رنجهای ما این پدیده است، نه حالات و کیفیات اصیل ورای فکر۰
پس دانستیم که یکی از مهمترین خصوصیات هویت روانی ما "فکری بودن" آن است؛ یعنی جایگاه این پدیده فکر است، و بوسیله فکر حیات خود را ادامه می دهد. یا دقیقتر بگوییم، این پدیده عین خود فکر است - "فکر'" و "من" یک پدیده و یک جریان اند۰
حالا ببینیم از این خصوصیت، یعنی از فکری بودن "من" چه مسایلی حادث می شود. اولین مساله ناشی از "هویت فکری" این است که رابطه جدا نشده انسان را از انسانهای دیگر، از جریان یکپارچه زندگی، از کل هستی و وحدت جدا و محدود به قالبی میکند که از فکر درست می شود. گفتیم انسان تا قبل از آشنایی با ‌"تعبیر و تفسیر" دارای حالات و کیفیاتی است که بوسیله فکر بر آنها مشعر نیست. بنابراین "مرکز" و عامل جدا کننده ای هم در ذهن وجود ندارد. در چنان حالتی انسان خود را جزیی جدا نشده از وحدت هستی حس میکند. ( البته بیان صحیح این است که بگوییم خود را از کل هستی جدا نمی بیند و جدا حس نمی کند. ) یک حرکت واحد به نام هستی وجود دارد و موجودی هم به نام انسان در متن این حرکت است. اما بعد از تشکیل آن "مرکزی فکری"، (یعنی تشکیل "من" )، انسان خود را بوسیله این مرکز از همه چیز جدا میکند و جدا میبیند. "من" خود را از متن هستی بیرون می کشد، در خارج از متن قرار می دهد و به عنوان غریبه و بیگانه ای با متن، از خارج به آن نگاه میکند. و احساس جدایی و تنهایی انسان به معنای عمیق و فلسفی آن از همین جا شروع میشود. به نظرم "شکایت انسان از جدایی ها" هم معلول همین جریان است۰
منبسط بودیم و یک گوهر همه ......................... بی سر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب.......................... بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره......................... شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق................................ تا رود فرق از میان آن فریق
حالت معنوی مانند نوری است کمیت ناپذیر و بدون "متعلق به". و عدم "متعلق به"، یعنی" من" - "من"ی که میگوید فلان صفت یا خصوصیت به" من" تعلق دارد - یک کیفیت غیر شخصی، یکپارچگی، و وحدت به آن میدهد. ( یا درست تر آن است که بگوییم کیفیت وحدت جزء جوهر و ذات آن حالت است. ) اما بعد از اینکه همان حالت و جوهر معنوی از طریق فکر شکل کمیت، صورت و عدد یافت، کیفیت وحدت از آن زایل میشود و افتراق و احساس تنهایی پیش می آید. قبلا انسان تصوری از "من و تو"،" من و حقیقت"، "من و خدا"،" من و هستی" نداشته است. تنها یک جریان و یک حرکت واحد و مرتبط در کار بوده است. ولی بعد که فکر مرکزی به نام "من" ساخت، این مرکز اسباب تمایز و افتراق میشود. و در این افتراق هراس عمیقی نهفته است. انسان خود را موجودی تنها و جدا افتاده میبینند در مقابل سیل عظیمی از خشم و نفرت و میل آزار آدمیان۰
اینکه میگوییم "فکر" در آن حالت معنوی ورای فکر دخالت میکند و کیفیت وحدت را از آن زایل میگرداند بیان دقیقی نیست. در واقع فکر به جای آنکه بگذارد آن حالت حاکم بر ما باشدو معنویت ما را تشکیل دهد و زندگی ما را بچرخاند، خودش فضولتا این وظیفه را به عهده میگیرد؛ از خودش یک معنویت بدلی درست میکند و حاکم بر وجود ما و مجموعه زندگیمان میگرداند. و این معنویت بدلی فکری است که اسباب افتراق و جدایی میشود، نه آن حالت معنوی ورای فکر. انسان چنان مجذوب و مشغول به "معنویت فکری" میشود که خود بخود با حالت اصیل معنوی خویش بیگانه و از آن دور میماند۰
پس اولین مساله ناشی از "هویت فکری" این است که انسان را از وحدت دور میکند. و این جدایی یک نوع احساس فردیت، یاس، کوچکی وتنهایی عمیق به او میدهد. تا قبل از تشکیل این پدیده، انسان جزء هستی و به بزرگی هستی است - بی آنکه به بزرگی بیندیشد. اما بعد از تشکیل "قالب فکری" احساس تنهایی و کوچکی میکند. - احساسی به کوچکی خود "قالب". زیرا انسان خود را عبارت از "قالب" میداند، و "قالب" به علت اینکه بر پایه فکر قرار دارد، پدیده ایست کوچک و محدود۰
مساله دیگری که "هویت فکری" ببار می آورد این است که ذهن را تجزیه و تکه تکه میکند. تا قبل از تشکیل "هویت فکری"، ذهن یک کیفیت" کل اندیش" دارد؛ مثل آینه ای تمام نما بصورت "یک واحد" عمل میکند. اما بعد از اینکه لانه  صدها تصویر تشکیل دهنده "من" قرار گرفت، تجزیه میشود و همیشه به عنوان نماینده یکی از "من" ها عمل میکند. برای درک این مطلب به جریان فکری خود توجه کنید. شما هم اکنون دارید فکر میکنید که "من" آدم متواضعی هستم، لحظ ای بعد فکر میکنید که "من" آدم فداکاری هستم، لحظه ای بعد فکر میکنید که "من" آدم ناکام، عقب مانده، باعرضه یا بی عرضه ای هستم. تو انسان عبارت از مجموعه وسیعی هستی؛ ولی وقتی با دید "من" به خودت نگاه میکنی، وضع چنان است که انگار آن مجموعه به یک "من" خاص تقلیل یافته است. در لحظه ای که داری میگویی "من بی عرضه ام"، آن مجموعه را به" بی عرضه" محدود کرده ای. تو وقتی میگویی "من حقیرم"، انگار حقارت نماینده یک مجموعه است. منظورم از شکسته شدن آینه ذهن چنین جریانی است۰
انسان زندگی و رویدادهای آن را از طریق "من" نگاه میکند. و چون این پدیده از تکه های جدا جدا، یعنی از تک فکرهای جزیی درست شده است، هر آنچه بوسیله آن دیده شود نیز همین کیفیت جزعی بودن را خواهد داشت. دید کسی را در نظر بگیرید که در یک بیابان وسیع و باز ایستاده است و آزادانه به همه سوی خود نگاه میکند. دید شخصی را هم در نظر بگیرید که در یک اطاق کوچک قرار گرفته است که فقط روزنه هایی به بیرون داردو همیشه میتواند تنها از یک روزنه به دنیای خارج نگاه کند. قالب فکری ما حکم چنین اطاق کوچکی را دارد با صدها روزن که همیشه تنها یک روزن اجازه نگریستن به دید ما را میدهد۰
انسانی که از طریق "قالب فکری" خود به زندگی نگاه میکند هرگز نمی تواند معنای زندگی را درک کند و اساسا از زندگی چیزی بیاموزد. ذهن انسان همیشه مشغول به یکی از "من"هاست؛ همیشه در پنجه آخرین" من" دست و پا میزند. وقتی در پنجه "من" بخصوصی قرار گرفت چنان حالت اضطراب، استیصال و اسارتی پیدا میکند که جز اندیشیدن به آن "من" بخصوص قدرت اندیشیدن به هیچ چیز دیگر را ندارد. و اسارت در پنجه "من"های منفرد یک امر همیشگی است. در تمام طول عمر شما همیشه با یکی از" من"ها، با اخرین "من"، با"من" حاکم در لحظه موجود، به زندگی نگاه میکنید و در رابطه با زندگی هستید۰
نتیجه این جریان یک نوع "گسسته بینی" است. یعنی انسان حرکت زندگی را، که یک حرکت مرتبط و پیوسته است، بصورت وقایع "تک اتفاقی" میبیند . شما یک مجموعه هستید، ولی ازنظر من فقط سخاوتمندید - زیرا به من پول قرض داده اید. بنابراین من هرگز نمیتوانم شما را در کلیت خود ببینم و بشناسم. من فقط با بعد سخاوتمند شما در رابطه ام۰
انسانی که از طریق "من" به زندگی نگاه میکند درکش همیشه از زندگی جزیی است -مثل محصلی که هر لحظه در جلسه درس یک استاد متفاوت حاضر میشود. وسط درس یک استاد وارد کلاس میشود، چند کلمه ای گوش میکند و به درس استاد دیگر میرود. چنین کسی نمیتواند به معنای واقعی کلمه چیزی بیاموزد. یاد گرفتن تنها با یک "ذهن کل" و با نگاهی که کیفیت "مرتبط بینی" دارد ممکن است، نه با یک ذهن گسسته بین. بدون مبالغه میشود گفت انسان "هویت فکری" هیچ چیز از زندگی نمی آموزد. "یادگیری" اصولا معنایی دارد که برای ذهن "تک بین" قابل درک نیست. ما دانش های فراوانی داریم؛ ولی آنها بصورت اطلاعات دست دومی است که از دیگران گرفته و در انبار حافظه انباشته ایم، یا بوسیله نگاه کردن به زندگی از طریق روزنه ها برایمان حاصل شده است. ممکن است ما دانش وسیعی داشته باشیم، ولی ذهنمان مطلقا کیفیت یادگیری ندارد. در "یادگیری" با معنای واقعی آن اصولا کمیت مطرح نیست، بلکه کیفیت یادگیری مهم است. یک ذهن یاد گیرنده مدام در حال یادگیری است بی آنکه به یاد گرفته های خود بچسبد. بنابراین ممکن است بسیار کم بداند، ولی انچه را میداند واقعا و اصالتا میداند. و یک ذهن "تک بین" هزار ها چیز دز خود انباشته است بی آنکه از طریق ادراک مستقیم و دست اول بر انها آگاهی یافته باشد۰
"هویت فکری" نه تنها ذهن را میشکند، تجزیه میکند و باعث میشود که انسان حرکت مرتبط زندگی را بصورت وقایع جزیی و تک اتفاقی ببیند، بلکه دید واقع بینانه را بطور کلی از ذهن سلب مینماید؛ یعنی باعث میشود که انسان حتی آن جزیی را هم که میبیند خود واقعیت نباشد، بلکه تصویر شخصی و ذهنی خود را در واقعیت ببیند. وقتی انسان از طریق قالب به واقعیات نگاه میکند، درست متل این است که از ذهن خودش یک تکه تصویر را روی واقعیات میچسباند و در حالی که دارد تصویر ذهن خود را میبیند تصور میکند دارد واقعیت را میبیند. صفت سخاوتی که من در شما میبینم انعکاس تصویر ذهنی خودم است۰
از این جریان دو مساله اساسی حادث میشود؛ یکی جهل کلی است، دیگری اختلاف و ناسازگاری انسان با انسان. دید "تعبیر و تفسیری" که از آن "هویت" درست شده است، اساسا یک دید پندار گونه است. و هر انچه موضوع چنین دیدی واقع گردد نمی تواند واقعیت داشته باشد، بلکه سایه ایست که خود ذهن بر واقعیت افکنده است. و این به معنای جهل در یک سطح وسیع و عمیق است. علت اختلاف و ناسازگاری کلی انسان با انسان ناشی از همین دید پندار گونه یا دید قالبی است. شما عمل معینی انجام میدهید و با قالب خاص خودتان آن را معنا میکنید. همان عمل را من با قالب خودم - که با قالب شما متفاوت است - معنا میکنم و آن را طور دیگری میبینم. و از آنجا که قالب هر یک از ما حکم حیات روانی ما را دارد و حاضر نیستیم در اصالت آن تردید کنیم، با یک کیفیت متعصبانه و خصمانه از قالبهای خود دفاع میکنیم. و دفاع از قالبهای متفاوت و متضاد منجر به جنگ و اختلاف و ناسازگاری من و تو میشود۰
گفتیم انسان به دنیای خارج و به خودش از طریق قالب نگاه میکند. و میدانیم قالب پدیده ایست که بوسیله حافظه نگهداری میشود، یعنی جایش در حافظه است. و هر آنچه در حافظه باشد کیفیت کهنگی و ماندگی دارد. از سی چهل سال پیش یا از یک ساعت پیش - فرق نمی کند - تصاویری در ذهن ما ثبت شده است و مجموعه انها را بعنوان هویت خود فرض میکنیم. این تکرار یعنی کهنگی، یعنی با یک هستی کهنه زیستن. و ما اکنون از طریق این وسیله کهنه و مرده به دنیا و جریانات آن نگاه میکنیم. بدون مبالغه میتوان گفت ما از وقتی به قالب هویت فکری رفته ایم هرگز نتوا نسته ایم زندگی و جریانات آن را بصورت نو و تازه ببینیم. چهل سال است که من دارم با پدیده کهنه ای که در وجودم لانه کرده است میسازم و وجود گندیده آن را تحمل میکنم. و آیا در این مساله کم وخامتی نهفته است؟ نمیدانم توجه کرده اید که ما چگونه احساس کلافگی میکنیم! چگونه از خود فرار میکنیم! چگونه مدام در پی مشغولیت ها و سرگرمی های جدید میگردیم! همه اینها به خاطر آن است که ما در درون خود احساس ملامت، یکنواختی و کهنگی میکنیم۰
هویت فکری و قالب علاوه بر کهنگی، دارای کیفیت مکانیکی و کلیشه ای نیز هست. در حالات ذاتی انسان نوعی تنوع وجود دارد. ( شاید کلمه تنوع رسا نباشد منظور از تنوع کیفیت نو به نو شدن است، مثل آب جاری. ) حالات بچه مدام در تغییر است. کیفیت حالاتش هر لحظه با لحظه قبل متفاوت است. اما بعد از اینکه "ارزش ها" در ذهن او ثبت شد و جای حالات معنوی اصیل او را گرفت، وجودش تبدیل به یک دستگاه مکانیکی، ساختگی و کلیشه ای میگردد که همیشه با حرکت دکمه های معین ( یعنی "ارزش های" معین) یک طور و یکسان عمل میکند. اگر تنوعی هم در رفتارش هست، تنوع دکمه هاست۰
معنای مجموعه این جریانات آن است که انسان به یک صورت اساسی آزادی درونی خود را از دست میدهد و به اسارت قالبی در می آید که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است. و زمانی این قالب بر او تحمیل شده است که قوه و قدرت سنجش و تمیز هم نداشته است. انسان "قالبی" در آنچه فکر میکند، در انچه آرزو میکند، در انچه احساس میکند، و بطور کلی در تمام جنبه های زندگی خود نه آزادی دارد و نه اگاهی. مجموعه زندگی اش یک کیفیت کور دارد. قدرت تمیز و سنجش واقع بینانه هیچ چیز را ندارد. در حقیقت بعد از حاکمیت هویت فکری، انسان آزاد و آگاه تبدیل به انسان اسیر، مجبور و نا آگاه میگردد۰
سوال: میگویید بعد از حاکمیت هویت فکری، انسان آزاد و آگاه تبدیل به انسان مجبور و نا آگاه میشود. مفهوم مخالف این حرف آن است که بدون حاکمیت هویت فکری انسان هم آزاد است و هم آگاه. در صورتی که در واقعیت اینطور نیست. انسان در هر حال محکوم به این است که اینطور یا آنطور باشد. فرض کنید اگر من ذاتا خشن یا ملایمم، این صفات را خودم انتخاب نکردا ام، بلکه محکوم و مجبورم به اینکه خشن یا ملایم باشم. در مورد آگاهی هم چه دلیلی وجود دارد که در صورت عدم حاکمیت هویت فکری، انسان واقعا آگاه باشد؟ بین اینها چه ارتباطی هست؟
جواب:به یک بیان فلسفی درست میگویید. انسان با یک معنای عمیق و اساسی مجبور است به اینکه چنین یا چنان باشد. ولی به این نکته توجه داشته باشید که انسان در حالات طبیعی خود، اگرچه مجبور است، اما احساس اجبار نمیکند. زیرا کیفیت اجبارنیز جزء ماهیت خود اوست؛ عامل مجبور کننده ای جدا ازهستی خویش حس نمیکند. مثلا خشونت ذاتی تو جزعی است از بودش تو است ؛ ولی خشونت فعلی ات به شکلی ریشه در "من"های از خارج تحمیل شده بر تو دارد. مثلا خشونت را نشانه یک شخصیت نیرومند به تو القا کرده اند۰
سوال: در مورد هویت فکری هم ما احساس اجبار نمیکنیم. وضع موجود به نظرمان کاملا عادی میرسد. فکر میکنیم روال عادی زندگه همینطور است که هست۰
جواب: چرا، به یک شکل مبهم و نا آگاه احساس اجبار میکنیم. منتها این احساس برایمان عادی شده است. وقتی به ما گفته میشود بیایید این "هویت" غیر اصیل و مخرب را از بین ببرید تا فارغ و آسوده زندگی کنید، اولین جوابی که میدهیم این است که "نمیتوانم". آیا "نمیتوانم" حکایت بر آن نمیکند که ما در رابطه با آن احساس اجبار میکتیم؟ آیا احساس نمیکنیم که مجبوریم که با این "تحفه" بسازیم؟
اما اینکه به چه دلیل انسان بدون "هویت فکری" یک انسان آگاه است. به این دلیل ساده که عوامل نآ آگاهی در او وجود ندارد و ذهنش را تیره نکرده است. ذهنش در رابطه مستقیم با واقعیات است. همه چیز را آنطور که واقعا هست میبیند، نه آنطور که پندارهای ذهنی بر دید او تحمیل میکنند. این عین آگاهیست۰
سوال: شما میگویید رفتار خود و دیگران را بصورتی که واقعا هست نگاه کنیم، یعنی آنها را به بد و خوب یا به ارزش و بی ارزشی تعبیر و معنا نکنیم. حال سوال این است که در این صورت "تربیت" چه نقشی پیدا میکند؟ آیا موضوع تربیت اصولا منتفی نمیشود؟ فرض کنیم بچه ای ذاتا خشن است و بچه های دیگر را اذیت و آزار میکند. و بچه ای دیگر ذاتا بی دفاع است؛ هر قدر او را اذیت کنند از خودش دفاع نمیکند. این دو بچه را چجوری باید اصلاح کرد؟ اگر به بچه ای که از خودش دفاع نمیکند لزوم دفاع کردن را حالی نکنیم، آیا یک موجود توسری خور و ترسو بار نخواهد آمد؟
جواب: تمام سوالات حکایت بر آن میکند که دو نوع دید و رابطه ای که از آن صحبت میکنیم هنوز روشن نشده است. اولا هیچ موجودی نیست که از خودش دفاع نکند. هر موجودی به اقتضای ماهیت و طبیعت خود یک وسیله یا یک راه دفاع دارد. بچه وقتی ضرورت دفاع را حس کند خود بخود و بطور طبیعی به طریقی از خودش دفاع میکند. حالا فرض کنیم دفاع نمیکند و من و شما میخواهیم به او بیاموزیم که دفاع کردن لازم است. آیا به نظر شما باید به او بیاموزیم که از "وجود انسانی" خودش دفاع کند یا از "وجود ارزشی" خودش؟
سوال: کاری به "وجود ارزشی" نداریم. از "وجود انسانی" خودش دفاع کند۰
جواب:ما لفظا میگوییم کاری به "وجود ارزشی" نداریم، ولی در باطن تمام توجه مان به "وجود ارزشی" است. اگر نظر به "وجود انسانی و واقعی" است، من میگویم خوب است برای دفاع از "وجود واقعی" به بچه یاد بدهیم که وقتی مورد حمله و آزار قرار میگیرد، فرار کند. مگر نه اینکه منظور ما این است که "وجود واقعی" او را از آزار در امان نگه داریم؟ پس بوسیله فرار هم منظور حاصل میشود. نظر شما راجع به "فرار" بعنوان یک راه دفاع چیست؟
سوال: بچه بعدها تبدیل به یک انسان بی شخصیت، زبون و توسری خور میشود۰
جواب: توجه کردید که نظر شما به "وجود ارزشی" بچه است نه "وجود واقعی" او؟
در هر صورت حرف من این است که هر نوع تربیت و رفتاری دلتان میخواهد در رابطه با بچه داشته باشید. فقط سعی کنید چیزی به ذهن او نچسبد. ذهن بچه را لانه ارزشهای بی اعتبار و پنداری قرار ندهید. به بچه یاد بدهید از خودش دفاع کند؛ ولی کیفیت این یاد دادن طوری نباشد که بعد از دفاع، تصویری هم به عنوان اینکه "من آدم باجربزه، شجاع و چنین و چنانی هستم" در حافظه اش ثبت بشود و بماند۰
سوال: سوال دیگر من این است که اگر فرضا به بچه ای که ترسو است حالی نکنیم که ترس چیز بدی است، آیا این امکان وجود ندارد که وقتی بزرگ شد حالت ترس در او باقی بماند؟ منظورم معنای "تعبیر و تفسیر"ی ترس نیست، بلکه حالت ترس ممکن است در او باقی بماند۰
جواب: اولا نمیشود گفت ترس چیز بدی است. ترس هم یک حالت طبیعی انسان است، مثل حالتهای دیگر او. ترس یک واکنش طبیعی است در مقاوبل یک خطر واقعی؛ و در حقیقت حکم یک زنگ هشدار را دارد. اگر این واکنش طبیعی در انسان وجود نداشت نمیتوانست خطر را تشخیص بدهد. علت اینکه ما تصور بدی از ترس داریم این است که از هنگام کودکی آن را یک چیز بی ارزش و حقیرانه به ما معرفی کرده اند. و ما اکنون از تصور بی ارزشی ترس بیشتر میترسیم تا از خود ترس. ثانیا فرض کنیم که ترس واقعا یک حالت نامطلوب است. شما میگویید اگر ترس را در بچه نکوهش نکنیم و نگوییم ترس چیر بدی است، ممکن است حالت ترس در او باقی بماند. ببینیم آیا اینطور است؟ بچه یک مقدار حالتهای همیشگی دارد که جزء خمیر مایه معنوی اوست. حالتهای دیگری هم بصورت اتفاقی و به دلیل عوامل خاصی در او بوجود می آید و بعد که آن عوامل از بین رفت، آن حالتها هم خود بخود از بین میروند. این بچه قبل از اینکه وارد تاریکی بشود یا صدای مهیبی بشنود در حالت ترس نیست. همین که وارد اتاق شد حالت ترس در او ایجاد میشود. بعد هم که از تاریکی خارج شد آن حالت از بین میرود و بچه حالت عادی خود را باز می یابد. پس ترس معلول یک عامل است. وقتی عامل وجود نداشت ترس هم وجود ندارد. آنچه شما به عنوان "حالت ترس" میگویید در بچه باقی میماند، حالت ترس نیست، بلکه تصویر بی ارزشی است که از "ترسو بودن" در ذهن او باقی میماند. ترس های ما ناشی از به خطر افتادن "ارزشها"یی است که برای خود متصوریم۰
از همه اینها گذشته، فرض کنیم ترس، حقارت، عقب ماندگی، بی جربزگی و نظایر اینها واقعا کیفیات نامطلوبی است و هم اکنون هم در من و شما وجود دارد. اگر "مرکز"ی به نام"من" در ذهن ما تشکیل نشده بود، از وجود این کیفیات - به فرض آگاه بودن بر آنها - عذاب نمیکشیدیم و آنها را بعنوان مساله ای رنج آور تلقی نمیکردیم
سوال: اگر "من" نداشته باشیم مسایل دیگران هم ممکن است برایمان اسباب رنج باشد۰
جواب: درست است. ولی در آن صورت مساله، مساله "انسان" است نه مساله "من". و رنج ناشی از آن یک کیفیت غیر شخصی دارد، که با رنج فعلی ما بکلی متفاوت است. اصلا کلمه "رنج" برای آن حالت مناسب نیست - شاید "احساس شفقت" مناسبتر باشد۰
سوال: به نظر من اولا بسیاری از همین ارزشهای قراردادی مفید و لازم است. مثلا چه ضرری دارد که انسان از خودش بخشش نشان دهد یا تواضع داشته باشد یا فداکاری کند، ولو این کارها به حکم ارزش یا حتی رقابت باشد؟ ثانیا اگر این ارزشها وجود نداشت تشخیص بد و خوب چگونه بود؟ فرضا یکی از ارزشهای اجتماعی این است که انسان - بخصوص زنها - باید عفیف باشند، یا ناموس پرستی برای مرد لازم است. اگر این ارزشها وجود نداشت اخلاق جامعه چه صورتی پیدا میکرد؟
جواب: "ارزش"ها بعد از ثبت ذر ذهن تشکیل مرکزی را میدهند که این مرکز اساسا یک ماهیت مخرب، شیطنت آمیز و شرارت بار دارد؛ و تمام" ارزش ها" را هم وسیله آن شیطنت قرار میدهد. ممکن است در بعضی ارزش ها یک فایده متظاهرانه و جزیی مشاهده شود، ولی در یک سطح وسیع، و نهایتا همه آنها خرابی و ضرر به بار می آورند. شما به حکم ارزش سخاوتمند بودن یک میلیون به من میبخشید. ولی توجه داشته باشید که تنها همین یک ارزش در شما وجود ندارد. ارزش "زرنگتر بودن از دیگران" هم در شما هست؛ و برای تحقق آن با بیرحمی و خشونت هر چه تمام تر دست به یک سری کارها میزنید، از جمله اینکه به هر طریقی شده ده میلیون انباشته میکنید. و بعد، از همان ده میلیون یک میلیونش را به دیگری میدهید - تازه آن هم به خاطر اینکه باز هم ارزش بیشتری بدست آورده باشید۰
شما وقتی از بخشش خود ثبت ذهنی - بعنوان اینکه من آدم سخاوتمندی هستم - برمیدارید، "من" برایتان مهمتر از عمل بخشش میشود. برای شما عمل بخشش مهم نیست، بلکه "من" بخشنده مهم است. شما به"ارزش" می اتدیشید نه به "بخشش". هر وقت هم احساس کنید بوسیله بخشش ارزشی عاید شما نمیشود بخشش نخواهید کرد. پس درحقیقت شما بخشش نمیکنید، بلکه نوعی معامله میکنید. - پول میدهید و "ارزش میگیرید. در بخششی که به حکم حالت و میل انسان صورت میگیرد انتظار معوض و برگشت وجود ندارد - نه معوض معنوی و نه مادی۰
سوال دیگر شما این است که اگر به ارزش ها پایبند نباشیم خوب و بد را چگونه تشخیص بدهیم؟ من نمیگویم "ارزش" و "بی ارزشی" واقعی وجود ندارد و همه چیز حاصل قرارداد است. ( البته بهتر است در مورد واقعیات بجای "ارزش" و "بی ارزشی"، کلمه "مطلوب" و "نامطلوب" بکار برده شود.) بسیاری قضایا و پدیده ها هستند که فی نفسه و بطور مطلق "مطلوب" یا "نامطلوب"اند. ولی "ارزش" ها و "بی ارزشی"ها یا اصولا ارتباطی به امور "مطلوب" یا "نا مطلوب" ندارند، یا ارتباطشان با سایه قراردادی آن امور است. آنچه من میگویم این است که بیایید سایه ها را از ذهن خارج کنیم تا در رابطه مستقیم با "مطلوب"ها و "نا مطلوب"ها قرار میگیریم. ارزشی که بی مبنا و بر پایه "هوا" باشد با هوا هم میرود. من میگویم اگر در عفیف بودن حکمتی وجود دارد، بیایید به آن حکمت پی ببریم، فلسفه آن را بعنوان یک ضرورت اجتماعی و مطلوب واقعی درک کنیم۰
سوال: این "هویت بدلی" را چگونه میتوانیم از بین ببریم؟
جواب: عجله نکنید؛ در این باره بعدا صحبت خواهیم کرد. فعلا به این نکته توجه داشته باشید که ما به میزانی برای از بین بردن آن امادگی پیدا میکنیم که به وخامت آن پی ببریم. و هدف بحث های فعلی نشان دادن این وخامت است. زمانی که به روشنی و با عمق بینش خود به وبال بودن آن آگاه گشتیم، خودش بی هیچ تلاش و کوششی از بین رفته است۰
توضیحات: درک وخامت تاثیری که "هویت"، "من"، "خود" بر زندگی انسان میگذارد و آثار مخرب آن، در اینکه انسان این پدیده ذهنی و فکری را رها کند و از شر آن خلاص شود بسیار موثر است. بنابراین تا جایی که ممکن است از تئوری پردازی دور باشیم و به شناخت آثار مخرب آن در زندگی و در روابطمان بپردازیم. آگاهی بر آثار مخرب این پدیده، بائث ایجاد درد در انسان میشود. وافزایش درد، شوق انسان را برای رها کردن آن بیشتر میکند. به قول مولانا؛
 در درون خود بیفزا درد را............................... تا ببینی سرخ و سبز و زرد را
پایان جلسه دوم
مینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر