جلسه سوم: بخش سوم کتاب تفکر زائد
عنوان: ماهیت "من" یا هویت فکری
تا کنون بسیاری از خصوصیات "هویت فکری" و مسائل حاصل از آن را بررسی کردیم. دنباله این موضوع را امروز ادامه میدهیم۰
بعنوان مقدمه بحث امروز باید این سوال را مطرح کنیم که وظیفه "فکر" بطور طبیعی و ذاتی چیست، و آیا فکر در حد وظیفه ذاتی خودش عمل میکند یا نه؟
وظیفه "فکر" بطور طبیعی تنظیم رابطه انسان با عالم ماده است. یعنی کار آن جنبه مادی و واقعی زندگی انسان است. ما برای ساختن خانه ای که میخواهیم در آن زندگی کنیم باید فکر کنیم. برای شناختن اتم، برای آشنا شدن با نحوه فعالیت ساختمان بدنمان، برای رفتن به ماه و برای مسایلی از این قبیل باید فکر کنیم. وظیفه فکر است که این مسایل را برای ما حل کند. ولی فکر علاوه بر فعالیت در قلمرو این مسایل و موضوعات یک فعالیت اضافی و فضولانه هم بر عهده گرفته است که ابدا مربوط به آن نیست. این فعالیت اضافی عبارت است از دخالت در امور غیر مادی. فکر خودش را وارد موضوعاتی از قبیل روح، خدا، عشق، حقیقت، معنویت و اموری از این قبیل نیز کرده است. حال آنکه فکر قادر به درک و شناسایی ماهیت چنین اموری نیست۰
توضیحات: بیت کلیدی مولانا در همین زمینه: هر چه اندیشی پذیرای فناست ....... آنچه در"اندیشه" ناید آن خداست
ادامه کتاب؛
منشا فکر، یعنی سلول های مغز ماده است، و ماده تنها میتواند ماده و آنچه را از جنس خودش است بشناسد، نه غیر آن را. پدیده های
معنوی ( فعلا همین موضوع بحث ماست ) هر کیفیت و ماهیتی که داشته باشند در حیطه فکر نیستند و فکر نمیتواند جوهر آنها را بشناسد. بنابراین انسانی که اداره معنویت خود را بر عهده فکر گذاشته، یک ابزار و وسیله کاملا عوضی را بکار گرفته و با یک وسیله غیر مناسب با خود و زندگی رابطه برقرار کرده است. دخالت فکر در معنویت و سعی آن برای شناخت و اداره جنبه معنوی وجود انسان همانقدر عبث، بی مناسبت و عوضی است که شما مثلا از دست خود انتظار عمل شنوایی یا بینایی را داشته باشید۰
این واقعیت ما را با یک سوال اساسی روبرو میکند، و آن این است که اگر فکر با حالات معنوی بیگانه است و آنها را نمیشناسد، پس این پدیده ای که ما بعنوان هویت روانی و معنوی برای خود قایلیم، و با روشنی هم میدانیم که در قلمرو فکر است چیست، چه ماهیتی دارد و چه اثری از اصالت و معنویت واقعی ممکن است در آن باشد؟
هر حالت یک محتوا و کیفیت ناشناخته دارد؛ یک لفظ، کلمه و علامت نیز نماینده آن حالت است به نام "صورت" - به اصطلاح مولوی، "معنا" و "صورت". حالت عشق یک کیفیت و جوهر معنوی است. کلمه "عشق" هم فقط نماینده آن جوهر است. و همانطور که گفتیم فکر با جوهر و کیفیت حالات معنوی بیگانه و نا آشناست. فکر ممکن است تصویر یک حالت معنوی را در خود حفظ کند، ولی نمیتواند جوهر و محتوای آن حالت را داشته باشد. بنابراین کسی که از فکر برای خود هویت معنوی ساخته است، به معنای واقعی کلمه، یک انسان تهی و پوچ است. چنین انسانی عبارت است از مقداری الفاظ و کلمات۰
اما این فکر که این پدیده هیچ و پوچ را به هم بافته و آنرا به عنوان هستی معنوی به ما معرفی و عرضه میکند بیکار نمی نشیند. فکر از شروع رابطه با زندگی تبدیل به یک آلت زیرک و وسیله نقشه کشی های شیطنت آمیز و فریبکارانه شده است. برای رفع و رجوع مساله پوچی نیز شروع میکند به طرح نقشه ها و حیله هایی تا انسان را از پوچی هویتی که خود فکر به هم بافته است غافل نگه دارد. بررسی این نقشه ها و حیطه ها موضوع بحث امروز است. قسمت عمده زندگی ما را این حیله ها و نقشه های ترمیمی و جبرانی به خود مشغول میدارد. بنابراین باید آنها را با دقت بررسی کنیم و بشاسیم. یعنی باید ببینیم فکر چه تدابیر و حیله هایی در کار میکند که انسان متوجه هیچ و پوچی هویت فکری خود نمیگردد۰
یکی از حیله های فکر برای ندیدن پوچی خود ( توجه داشته باشید که "فکر" و "هویت فکری" هر دو یک پدیده و حاصل یک جریانند ) این است که خودش را به یک سری عوامل و پدیده های واقعی، یا پدیده هایی که خودش میل دارد آنها را واقعی تصور کند، میچسباند؛ بین خودش و آن عوامل نوعی خویشی و بستگی ایجاد میکند تا در این ادغام و یکی شدن، پوچی خود را گم کند و آنرا نبیند. به عبارت دیگر، از طریق این بستگی و خویشی، فکر خودش را عین همان عوامل و پدیده های واقعی تصور میکند. مثلا شما نظرات مارکس یا دیگری را مطالعه کرده و آنها را در حافظه نگه داشته اید. اکنون از این نظریات برای خود "هویت" ساخته اید؛ حال میگویید چون سیستم نظری مارکس واقعیت دارد، پس هویت من هم که عبارت از همان نظریات است، واقعیت دارد - هویت من عبارت است از یک انسان روشنفکر، متعهد، انقلابی و عملی گرا. شخص دیگری همین کار را با نظریات سارتر یا هگل میکند. یک نفر دیگر همین بستگی و خویشی را بین خودش و پول، خودش و مبل، خودش و شغلش، خودش و مملکتش، خودش و ملت و فامیلش برقرار میکند؛ و تصور مبهمی که درباره هویت خود پیدا میکند این است که چون پول و مملکت و شغل یک واقعیت است، هویت من هم که قوم و خویش همین پول و مملکت است، نیز یک واقعیت است. و خدا میداند که از این جریان چه مسایلی به بار می آید! شما فکر میکنید جنگ و اختلاف من و شما از کجا شروع میشود؟ جنگ ملت ها، که از افرادی مثل من و شما تشکیل شده اند، بر سر چیست؟ شما از نظریات مارکس برای خود هویت ساخته اید و من از نظریات دیگری. بعد هر یک از ما در ظاهر بعنوان دفاع از حق و حقیقت و در باطن برای دفاع از هویت "خود" مثل آب خوردن یکدیگر را سلاخی میکنیم۰
توضیحات: از خیالی صلحشان وجنگشان ..................... وز خیالی فخرشان و ننگشان
به عنوان مثال من فکر میکنم که چون قبیله و آبا و اجداد من برتر هستند پس من هم خودم را با آنها همگون میکنم و خودم را با بزرگی که از آنها برای من تعریف شده با ارزش و بزرگ تصور میکنم. و یا بر عکس آن، آبا و اجداد من به اصطلاح بی ارزش بوده اند و من از این به اصطلاح بی ارزشی آنها احساس خاری و بی ارزشی و حقارت میکنم. یعنی ذهن خودش را به یک سری واقعیات میچسباند تا خود را واقعی تصور کند. حال این واقعیت میتواند به اصطلاح با ارزش یا بی ارزش باشد۰
ادامه کتاب؛
حیله دیگر فکر برای واقعی جلوه دادن کلماتی که از آنها برای ما "هویت" ساخته این است که ما را وامیدارد تا بر اساس آن کلمات یک مقدار اعمال و نمایشات هم انجام دهیم و بعد واقعی بودن اعمال را به حساب واقعی بودن صفات کلمه ای خود بگذاریم. حال آنکه عمل، دلیل اصالت صفت نمیشود. همانطور که قبلا گفتیم، صفت اگر اصالت داشته باشد نیازی به عمل و تجلی خارجی ندارد. البته این به آن معنا نیست که تجلی پیدا نمیکند، منظور این است که وقتی هم تجلی پیدا نمیکند باز هم وجود دارد. ولی صفات فکری بر مبنای عمل قرار دارند. شما اول عملی انجام میدهید؛ بعد بر اساس الگوهای ذهنی خود برچسبی هم بر آن میزنید. و چون عمل واقعیت دارد، فکر میکنید برچسبی هم که بر آن خورده است - برچسبی که شما از هویت ساخته اید - نیز واقعیت دارد۰
یکی از دلایل ناآرامی انسان و شبه تحرک او این است که فکر میکند هر چه بیشتر عمل کند بیشتر وجود دارد، هویت غنی تر دارد. علت بی قراری، علت تلاش و طفره های دایمی ما همین احتیاج روانی است. ما مثل آدمی هستیم که احساس سرما میکند و بالا و پایین میجهد تا خود را گرم کند. ما در آرام گرفتن احساس سردی روانی میکنیم، احساس میکنیم که وجود نداریم. و این بالا و پایین پریدن ها را به حساب فعال بودن میگذاریم. غافل از اینکه ما در یک حد عمیق و اساسی غیر فعالیم. هدف تمام فعالیت های ما جستجوی چیزهایی است برای "خود". و چون "خود" یک پدیده مبتنی بر پندار، بر هوا و حباب است، تمام تلاشها و جستجو های ما عبث و باطل است۰
طرح دیگر فکر برای فرار از پوچی و بی محتوایی "هویت فکری" این است که خود را از هر چه واقعیت است دور نگه میدارد. سعی میکند سر و کار خود را با واقعیات نیندازد تا این سوال برایش پیش نیاید که واقعیت و ماهیت "من" یا "هویت فکری" چیست۰
در اصل هدف فکر از نزدیک نشدن به واقعیات این است که از ماهیت "من" و چگونگی آن دور بماند. ولی این جریان بعد به تمام روابط، رویدادها و جریانات زندگی نیز سرایت می یابد و انسان بطور کلی از هر چه واقعیت است بیزار میگردد و دید واقع بینانه خود را از دست میدهد. و این امر مساله جهل و ناآگاهی را که از قبل شروع شده است تشدید میکند۰
فکر برای اینکه طرح فرار از واقعیت را با موفقیت به اجرا در آورد از چند نقشه فرعی نیز کمک میگیرد. یکی از آن نقشه ها این است که سعی میکند از سطح الفاظ و کلمات پایینتر نرود. خود را با کلمات مشغول نگه میدارد تا محتوای آنها برایش مطرح نشود. زیرا با کلمات خیلی راحت تر میتواند بازی کند و خود را فریب دهد. انسان محتوایی تبدیل به انسان کلمه ای میشود۰
یکی دیگر از طرح های فکر برای فرار از واقعیات این است که انسان را از زمان حاضر که تنها زمان واقعی است غافل نگه میدارد و او را در دو زمان موهوم ذهنی و غیر واقعی، یعنی زمان گذشته و آینده مشغول نگه میدارد. زمان حاضر تنها زمانی است که حرکت زندگی در آن واقع میشود. و انسانی که در لحظه حاضر زندگی نمیکنداصولا در زندگی نیست، زندگی را از دست داده است. مشغولیت فکر در زمان به معنای مشغولیت فکر با محتویات خودش است، نه با آنچه در زندگی میگذرد. و محتویات خودش چیزی جز پندارها و تصاویر تهی از واقعیت نیست۰
نمیدانم توجه کرده اید که ما تا چه حد از لحظه حاضر بیزاریم! یکی از دلایل بی حوصلگی، شتابزدگی، بیقراری، و حالت کلافگی انسان همین بیزاری از لحظات حاضر است. مثل اینکه ما عاشق آینده ایم. با یک کیفیت دغدغه آلود و بیصبرانه منتظریم که حال هر چه زودتر تمام شودو آینده برسد. آینده ای هم که عاشقش هستیم به محض اینکه حال شد از آن فرار میکنیم و به آینده دیگر دل میبندیم. ذهن ما هرگز در حال نمیماند، پا به پای حال جلو نمیرود، بلکه همیشه با شتاب میدود تا از حال جلو بیفتد. ما هراس عجیبی از حال داریم. زیرا واقعیت امری است مربوط به حال، و ما از رو در رو ماندن با واقعیت میترسیم. با نظری اجمالی نگاهی به سطح واقعیات می اندازیم و تند از آن رد میشویم و میدویم به آینده - آینده ای که ساخته و پرداخته ذهن خود ما است. و آنطور که دلمان میخواهد آنرا ترسیم کرده ایم. از اینجا، این زمان و هر آنچه در اینجا هست فرار میکنیم و میرویم به آنجا، آن زمان و هر آنچه در آنجا خواهد گذشت۰
به این نکته توجه داشته باشید که منظور از زمان گذشته و آینده، زمان واقعی، یعنی زمان تقویمی و نجومی نیست، بلکه منظور زمان موهومی است که خود ذهن ایجاد کرده است تا حیات هویت فکری را در آن تداوم دهد و زنده نگه دارد۰
زمان گذشته در حقیقت حاصل مشغولیت ذهن با خودش است. از مشغول بودن ذهن به حافظه، زمان گذشته ذهنی بوجود می آید. بعد خود ذهن "مجموعه ای" را که در حافظه نگه داشته است با الگوهای ایده آلی ای که دارد مقایسه میکند و میبیند که این "مجموعه" چندان دلخواه و مطلوب نیست. بنابراین به این خیال و آرزو می افتد که آن را دلخواه و به آرزو نزدیک کند. از این جریان نیز خود بخود زمان آینده بوجود می آید۰
از فعالیت "حافظه ای ذهن"، یعنی از فعالیت ذهن در گذشته، احساس نقص، نارضایی و ناکامی حاصل میشود. و از پریدن آن به آینده نیز نوعی احساس بزرگی وعده ای، سراب گونه و در عین حال توام با احساس ترس، یاس و حسرت بوجود می آید. ذهن برای آینده تدارک یک هویت ایده آل، ممتاز و بی نقص را دیده است که در آن احساس ترس، حقارت، عقب ماندگی، ناکامی و هیچکدام از مسایل فعلی وجود نخواهد داشت. ولی به تجربه دریافته است که هزارها فردا آمده و رفته و هویت فکری همان است که بوده. این امر موجب یاس و حسرت عمیق انسان میگردد۰
گفتیم یکی از حیله های اساسی فکر برای ندیدن هیچ و پوچی هویت فکری این است که خود را بطور کلی از هر چه واقعیت است دور نگه می دارد تا نتیجتا با واقعیت "خود" نیز بیگانه بماند. همزمان با این کار یک حیله فرعی جالب هم ابداع میکند. و آن این است که می آید به دیگران یک نیابت ضمنی میدهد تا آنها برایش تعیین هویت کنند. با زبان بی زبانی میگوید خود من نمیدانم هویتم چیست، شما بگویید من چه هستم. یکی از دلایلی که ما به نظر و قضاوت دیگران درباره خود فوق العاده اهمیت میدهیم همین جریان است. دیگران در حقیقت تعیین کننده سرنوشت روانی ما هستند. حیات یا ممات روانی ما بسته به نظر و قضاوت آنها است و هر چه آنها بگویند برای ما حجت است و قابل اهمیت. شما اگر به من بگویید آدم نادانی هستم باورم میشود، اگر هم بگویید دانایم باز باورم میشود. ( و آیا دلیلی از این واضحتر بر "کلمه ای بودن" هویت فکری؟ اگر این پدیده محتوایی داشت آیا به این سادگی میتوانست از این رو به آن رو شود ) ؟
بیگانه بودن عمدی با خود و نیابت دادن به دیگران هم در اصل برای این است که انسان از ماهیت هویت فکری غافل بماند. ولی رفته رفته این جریان به تمام جنبه های وجودی او سرایت میکند و بطور کلی نسبت به همه چیز زندگی بیگانه میشود. فکر، احساس، ادراک و عواطفش یک کیفیت تیره، کرخت و غیر هشیار پیدا میکند. خیلی ها را دیده اید که مثلا از روی قرار و ساعت غذا میخورند، نه از احساس گرسنگی. مثل اینکه از طرف معده خود به ساعت نیابت داده اند. در مورد خواب و خستگی همینطورند. در مورد تمایلات جنسی همینطورند. به روشنی نمیدانند از چه چیزهایی خوششان می آید و از چه چیزهایی خوششان نمی آید. نمیدانند چه غذاهایی به آنها میسازد و چه غذایی برایشان نامناسب است. تمام اینها نشانه بیگانگی کلی با زندگی و با خویش است. انسان هویت فکری نمیتواند هشیار باشد، نمیتواند با چشمان باز و به صراحت زندگی را نگاه کند. همیشه چشم خود را نیمه باز نگه میدارد تا هیچ چیز را به روشنی نبیند. روشن بینی به مصلحت "هویت فکری" نیست۰
گفتیم فلسفه ایجاد هویت فکری برای رقابت است. مجموعه "هویت" حربه و وسیله تفوق بر دیگران است. بعد میبینیم همین هویت ما را پیش میبرد و میبرد تا جایی که برای تحقق آن نیاز شدید به دیگران، یعنی به رقبای خود پیدا میکنیم. من احتیاج به این دارم که از شما "زرنگتر" و "باهوشتر" باشم تا این صفات را به عنوان حربه ای علیه شما بکار برم. اما عاملی که باید صفت "زرنگی" و "هوش" را در من تایید کند خود شما هستید. و شما به دلیل مصلحت "ارزشی" خودتان این کار را نمیکنید. شما در واقع رقیب من هستید، و تایید ارزشهای من در حکم نفی ارزشهای خودتان است. ما در رابطه با یکدیگر بیش از آنچه مثبت و سازنده باشیم، منفی و مخربیم. من سعی میکنم با نیش زبان، با فضل فروشی، با "نصیحت برادرانه"، با بی اعتبار جلوه دادن ارزشهایی که شما به آن پایبندید، با شغل و مبل و خانه مجللم، با بچه زرنگتر و باهوشم، حتی با سکوت خردمندانه ای که در مقابل شما اختیار میکنم، و خلاصه به هر طریق ممکن شما را نسبت به "ارزشها"یتان دچار تردید گردانم و خود را در موقعیت "ارزشی" بهتری از شما قرار دهم. علی رغم تمام نمایشات انسان مآبانه ای که ما برای یکدیگر میدهیم و علی رغم تمام توجیهات شسته رفته ای که برای رفتار خود میتراشیم به روشنی میتوان دید که در پشت تمام رفتارها و روابط ما میل تخریب و سوء نیت وجود دارد۰
بدیهی است در رابطه ای با چنین کیفیات، انسانها نمیتوانند نسبت به یکدیگر احساس همکاری، عشق و برادری داشته باشند. نیاز روانی یا نیاز "ارزشی" منجر به ترس و نفرت میشود، و نفرت دشمن عشق است. من به شما احتیاج مبرم دارم و شما هم به من. هر کدام از ما هم در برآوردن احتیاج دیگری حداکثر خست و امساک را میورزیم. در این صورت روابط ما از بیخ و بن یک رابطه ناهنجار، خشن و توام با ناسازگاری خواهد بود. ما مثل گدایی هستیم که روزی اش در دست دیگری است؛ و اگر این روزی را دیگران به او نرسانند حیاتش به خطر می افتد - و معمولا هم این روزی نمیرسد. علت اینکه روحیه ما اغلب گرفته و پایین است، علت اینکه هر چه پیر تر میشویم شور و عشق زندگی در ما ضعیفتر میشود و ملالت یکی از کیفیتهای همیشگی وجود روانی ما میشود این است که غذای ارزشی ما روز به روز کمتر میشود. ( البته یکی از دلایلش این است.) حصول ارزشها برای ما حکم بذای روح را دارد۰
حیله دیگر فکر برای واقعی جلوه دادن هویتی که از الفاظ درست شده است، بکار گرفتن "احساسات" است. فکر همراه با هر کلمه احساسی هم در ما بوجود می آورد تا آن احساس را به حساب محتوای کلمه بگذاریم. اگر به شما گفته شود "چه آدم زرنگ و دانایی هستی" و هیچ احساسی در شما ایجاد نشود، طبیعی است که دلبستگی و علاقه ای به حفظ این کلمات نخواهید داشت. شما حاضر نخواهید بود مقداری کلمه خشک و خالی را بعنوان معنویت خود بپذیرید. پس فکر که این خطر را تشخیص میدهد، می آید همراه با هر کلمه و متناسب با آن، یک نوع احساس هم در ما ایجاد میکند تا تصور کنیم هویت فکری محتوایی هم دارد و چیزی بیشتر از کلمه است۰
توضیح این نکته هم لازم است که ما دو نوع احساس داریم. یکی آنها که منشا فکری دارند یا واکنش فکرند، یکی هم احساست مستقل از فکر. در این بچه احساساتی وجود دارد که علت و منشا آن بر ما معلوم نیست. فقط میتوانیم بگوییم این احساسات واکنش فکر نیستند. بچه اول فکر نمیکند پدرش رییس است یا شهرت و مقام اجتماعی دارد و بعد احساس شادی کند. یا اول فکر نمیکند جای پایی در ارزشهای اجتماعی ندارد و بعد احساس غم و اندوه کند. تمام احساسات او غیر واکنشی است. حال آنکه احساسات فعلی ما واکنش فکر است. شما اول فکر میکنید رییسید، هنرمندید، شهرت دارید؛ و بعد احساس لذت میکنید. احساسات فعلی ما در واقع ضامن بقای هویت خشک و بی محتوایی است که ار کلمات درست شده است. علت اینکه "خوشی" و "لذت" برای ما اهمیت فوق العاده ای پیدا کرده و در هر موضوع و هر رابطه ای آنها را جستجو میکنیم، نقش جانشینی آنهاست. ما حالت انبساط و شعف اصیل خود را گم کرده ایم و اکنون فکر همه جا در جستجوی "بدل" آنها، یعنی در جستجوی "لذت" است. چرا ما برای "لذت" و خوشی این همه اهمیت قاییلیم؟ آیا به این جهت نیست که درون خود احساس ناخوش بودن و خلاء معنوی میکنیم و میخواهیم این شبه معنویت ها را به حساب معنویت بگذاریم؟
یکی از وخامتهای "هویت فکری" این است که درون انسان را خشک و بی روح میکند. و بعد انسان برای اینکه نوعی شبه روح و شبه حالت در خود ایجاد کند متکی به الفاظ میشود. با یک کیفیت مشکوک و دلهره آمیز باید مدام به انتظار کلمات بنشیند. اگر خوب دقت کنید میبینید که تمام زندگی به اصطلاح روحی ما را کلمات میچرخانند. من باید به انتظار بمانم تا شما بگویید "حرفهایت خوب است" تا بعد حالتی در من ایجاد شود احساس حیات روحی کنم. نتیجتا حیات روحی من یک حیات عاریتی، مشکوک، سطحی، وابسته و نگران است۰
انکه او بسته غم وشادی بود.................................... او به این دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست.......................... جز غم و شادی در او بس میوه هاست
غم و شادی ما هر دو عاریتی است، واکنشی است. حال آنکه عشق یا بگوییم شور هستی - حالتی است اصیل و غیر وابسته؛ حالتی است عمیق و وسیع، زیرا در حیطه فکر نیست. زیرا محرک و منشا لفظی ندارد۰
خلاصه آنچه گفتیم این است که فکر به علت دخالت در معنویت، هم از وظیفه اصلی خودش بازمانده و یک کیفیت ناجور و ناهماهنگ پیدا کرده، و هم نتوانسته است از عهده معنویت بر آید. دو هدیه گرانبها به انسان عطا شده است که موجب امتیاز او از سایر موجودات است. یکی از این دو هدیه فکر است. فکر انسان - تا جایی که ما میدانیم - از همه موجودات قوی تر و وسعت و جولان و بردش زیادتر است. سلولهای مغز انسان که منشا فکر است، هم از لحاظ کیفیت و هم از لحاظ کمیت غنی تر از موجودات دیگر است. و اگر فکر تنها در حد ذاتی خودش عمل میکرد خدا میداند که انسان را به کجا میرساند. ولی ما از فکر درست استفاده نکرده ایم. فکر در ساختمان وجود انسان یک نقش و وظیفه مفید دارد. ولی ما کیفیت فایدتی را از آن زایل کرده و آنرا تبدیل به یک آلت مخرب با حرکت و فعالیتی شیطنت آمیز و حیله گرانه کرده ایم؛ و از آن مهمتر، با دخالت فضولانه فکر در معنویت، این هدیه را هم خراب کرده ایم۰
سوال: به نظر من انسان و جامعه ای که شما توصیف میکنید خوب است؛ ولی رسیدن به آن اگر غیر ممکن نباشد، فوق العاده مشکل است. شما فکر میکنید چند نفر آدم با مشخصاتی که شما ذکر میکنید در دنیا وجود دارد؟
جواب: چرا به موضوع از این دید نگاه کنیم؟ دانستن آن کمکی به ما نمیکند. من تا به حال فکر میکرده ام زندگی همین است، همین مشغولیتهای کودکانه، همین تلاشها و جان کندنهای عبث و همیشگی، همین ترسها و دلهره هایی که مدام روح مرا میخورد. ولی اکنون به اشاره شما یا دیگری به زندگی خودم توجه کرده ام و دریافته ام که این زندگی بسیار متزلزل، سطحی، پوچ و آسیب پذیر است. انگار من زندگی و هستی خود را بر روی یک مرداب بنا کرده ام. دریافته ام که دارم با یک وجود عاریتی زندگی میکنم؛ و لازم است حاکمیت این پدیده عاریتی را قطع کنم تا به اصالت خود دست یابم و این اصالت حاکم بر وجود من گردد. در این صورت به خود نمیگویم کی به اصالت خود رسیده است که من برسم؟! اگر بچه عزیز خود را گم کرده باشید به خودتان نمیگویید دیگران هم گم کرده اند و به دنبالش نرفته اند، یا رفته اند و پیدا نکرده اند. شما کودک عزیز خود را گم کرده اید و این برای شما یک مساله جدی و اساسی است، نه اینکه کی پیدا کرده و کی نکرده. اشکال ما این است که هنوز به حد کافی حس نکرده ایم که چه چیز را گم کرده ایم و چه چیز بی بها و بی ارزشی را بجای آن نشانده ایم۰
سوال: آیا چیزی که شما در جستجوی آن هستید جنبه ایده آلی ندارد؟
جواب: اولا "جستجو" کار عبثی است. مثال "جستجوی بچه گم شده" تنها تمثیلی است برای نشان دادن اهمیت موضوع. هرنوع جستجو بوسیله فکر صورت میگیرد، و هر عمل یک قدم ما را در تار و پود "هویت فکری" جلوتر میبرد و میپیچاند۰
و اما ببینیم منظور ما از "ایده آل" چیست. به نظرم یک معنای "ایده آل" این است که انسان به یک چیز واهی، غیر واقعی و خیالی بیندیشید. به عبارت ساده تر اینکه انسان چیزی را جستجو و طلب میکند که آن چیز فعلا وجود ندارد. معنای دیگر "ایده آل" این است که انسان "کمال اندیشی" کند. یعنی امور را بصورت کمال مطلوب در نظر بگیرد و بخواهد. خوب با توجه به این معانی آیا آنچه میگوییم ایده آلیستی است، یا کیفیت زندگی که ما فعلا داریم؟ حرف من این است که خود و زندگی را آنطور که هست ببین و بپذیر. به دنبال چیزی مباش. جز آنچه هستی چیز دیگری مخواه. در فردا زندگی مکن. به زندگی از طریق پیرایه های ذهنی نگاه مکن. ولی حرف شما این است که چون همه مردم در طول سالها و قرنها با این پیرابیه ها زندگی کرده اندو این نوع زندگی چیزی است که عملا وجود دارد، بنابراین همین روش زندگی یک روش واقعی است. و اگر کسی بگوید بیایید بدون پیرایه و خالص زندگی کنیم، حرف ایده آلیستی زده است! اگر شما وارد یک شهر بشوید و ببینید همه مرم آن شهر چشمشان را بسته اند و زندگی میکنند و شما به آنها بگویید چشمتان را باز کنید تا زندگی را روشن ببینید، آیا حرف ایده آلیستی زده اید؟
سوال: به نظر من اینطور میرسد که شما اولا شخصیت انسان را حاصل پندار و خیال میدانید و هیچ جنبه واقعی برای آن قایل نیستید. ثانیا وجود انسان را که بسیار پیچیده است خلاصه میکنید به مقداری ارزش یا بی ارزشی؛ در حالی که میدانیم انسان عواطفی دارد که ارتباط به "ارزش" ندارد. تمایلاتی دارد، غرایزی دارد، احتیاجاتی دارد، خلق و خوهای مخصوصی دارد و هزار چیز دیگر که هیچکدام نه مبتنی بر ارزش است و نه حاصل خیال و پندار۰
جواب: نمیدانم مساله "دید واقعی" و "دید ذهنی" را من به شکل مبهم و بغرنجی بیان میکنم یا شما میل ندارید منظور مرا درک کنید؟! ببین جانم، من نمیگویم عواطف، تمایلات و غرایز انسان حاصل خیال است. "من" از خود معنویت درست نشده است و نمیتواند بشود. بلکه از سایه معنویت درست شده است. و تمام حرف و بحث ما بر سر این سایه است. به این قضیه ای که تعریف میکنم خوب توجه کنید، شاید بطرز مشخصی منظور از "دیدواقعی" یا "دید ذهنی" یا "تعبیری" را روشن کند؛ چند روز پیش خانمی میگفت: "در یک مهمانی دو تا خانم داشتند به شوهر من اشاره میکردند و میگفتند این بیچاره شیره ای است. وقتی این حرف را من شنیدم دلم میخواست زمین دهن باز کند و من لای زمین بروم". بعد از اینکه حرف خانم تمام شد یک نفر از او پرسید: ناراحتی شما به چه خاطر بود؟ شیره و تریاک یک مقدر مضار واقعی دارند. مثلا ریه را خراب میکنند، خون را آلوده و مسموم میکنند، دندانها را فاسد و سیاه میکنند و خیلی ضررهای دیگر. آیا ناراحتی شما از شیره کشیدن شوهرتان به خاطر خراب شدن ریه و دندان اوست؟ خانم جواب داد: "نه، ریه و دندان سرش را بخورد، من از خدا میخواهم که اصلا این ننگ را از روی زمین بردارد. ناراحتی من از این است که مردم میگویند شوهرش شیره ایست"۰
این مثال خوبی است برای نشان دادن معنای دقیق "واقعی" و "ذهنی". من میگویم اگر شیره کشیدن را بصورت یک واقعیت نگاه کنیم، تنها دندان فاسد و ریه خراب وجود دارد. من منکر این واقعیات نامطلوب نیستم. ولی پدیده موهومی که به نام "من" برای خود و دیگران قاییلیم، از این واقعیات تشکیل نشده است. بلکه از "مردک شیره ای" و نظایر آن، یعنی از سایه ای که خودمان برای واقعیات خلق کرده ایم تشکیل شده است۰
سوال: خوب اگر ما شیره کشیدن را فقط بصورت یک واقعیت نگاه کنیم و آنرا بعنوان اینکه چیز بدی است محکوم نکنیم، انگیزه ای برای ترک آن وجود نخواهد داشت۰
جواب: کاملا برعکس است. در حال حاضر مقداری جزعی از ذهن ما متوجه "دندان و ریه فاسد" است و قسمت عمده آن مشغول به "مردک شیره ای". بنابراین با تمام وجود وخامت "دندان فاسد" را حس نمیکنیم و نمیبینیم. اگر ما با تمام وجود به "دندان فاسد" توجه کنیم، عمق وخامت را درک خواهیم کرد و در آن صورت احتمال اینکه چاره ای برای آن بیندیشیم زیادتر خواهد بود۰
در اینجا لازم است یک موضوع کلی را که محققا ضمن بحث ها به کرات با آن مواجه خواهیم شد روشن گردانیم. دید و رابطه "تعبیر و تفسیری" دارای خصوصیات علت و معلولی است، و بین مجموعه آنها نوعی ارتباط و پیوستگی وجود دارد. اصولا این نوع دید و رابطه یک زندگی خاصی را بر انسان تحمیل میکند که با زندگی واقعی بکلی متفاوت است. ما از وقتی چشم به زندگی گشوده ایم فقط همین هستی و زندگی بدلی را دیده ایم و زندگی دیگری جز آن نمیشناسیم. حالا ممکن است با شنیدن این مطالب تصوری هم از یک زندگی اصیل پیدا کنیم. ولی این تصور همیشه ناقص و جزعی خواهی بود. ما مجموعه حال و کیفیت انسانی را که بدون پیرایه زندگی میکندو یک زندگی اصیل دارد، درک نمیکنیم. ما مثل کسی هستیم که در داخل زندان است و از داخل زندان تصوری از زندگی خارج از زندان هم پیدا میکند. مثلا همین سوال که اگر "شیره کشیدن را فقط بعنوان یک واقعیت نگاه کنیم انگیزه ای برای ترک آن وجود نخواهد داشت"، حکایت بر آن میکند که شما موضوع را بطور ناقص و جزعی درک میکنید و میبینید. اگر موضوع را کمی وسیعتر نگاه میکردید و قدم به قدم پیش میرفتید به جایی میرسیدید که میدیدید علت پناه بردن به تریاک و سیکار و نظایر اینها خود همین دید "تعبیر و تفسیری" است. همانطور که نشان دادیم، از تراکم "تعبیر و تفسیر" ها مرکزی در ذهن بوجود می آید به نام "من". در این مرکز احساس حقارت و نقص، احساس بی عرضگی، ترس، عقب ماندگی، حسرت و صدها مساله واقعا وخامت بار و دلهره آور وجود دارد که انسان جرات نگاه کردن به آنها را ندارد. بنابراین سعی میکند به هر طریق ممکن از آنها فرار کند. و یکی از راههای فرار این است که خود را در تریاک و عرق و اینجور چیزها غرق کند تا آن وجود پر حقارت، پر یاس، مضطرب و متزلزل را نبیند. حال اگر انسان زندگی و رفتار خود را آنطور که واقعا هست و بدون هیچگونه تعبیر و تفسیر نگاه کند، آن مرکز ذهنی پر مساله اصلا بوجود نمی آید تا بعد انسان مجبور شود آنرا در تریاک و مشروب و صدها مشغولیت دیگر که همه ماهیت مشروب و تریاک را دارند گم کند۰
سوال: فرض کنیم ما توانستیم "هویت فکری" را ازدست بدهیم. در آنصورت زندگیمان چجوری اداره میشود؟ محرک رفتار ما چه چیز خواهد بود؟ در حال حاضر ما به انگیزه "ارزش ها" یک مقدار فعالیت ها، رفتارها و روابط داریم. اگر این ارزش ها نباشند روابط و رفتار ما چه وضعی پیدا خواهد کرد؟
جواب: در آن صورت نظمی که حاکم بر مجموعه هستی است زندگی ما را هم که جزعی از آنیم اداره خواهد کرد - و به یک طریق مفید، هماهنگ و منطقی هم اداره خواهد کرد؛ نه چنین آشفته؛ در هم و بر هم و مسخ. به عبارت دقیقتر، اگر ما این پدیده پر خشم و نفرت را از ذهن خود خارج کنیم، "عشق" حاکم بر وجود ما و زندگی ما خواهد بود؛ و عشق کار خودش را میکند. زندگی در حالت عشق کیفیتی دارد که با زندگی در حالت خشم و نفرت بکلی متفاوت است۰
ما از بس به "هویت فکری" و مشغولیات دلخوشانه و فریبنده آن عادت کرده ایم زندگی بدون آن به نظرمان مشکل میرسد. حال آنکه این پدیده یک زایده ذهنی است. تو آنرا از ذهنت خارج کن. آنچه باقی میماند اصالت و فطرت تو است. و ان فطرت زندگی تو را اداره خواهد کرد۰
پایان جلسه سوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر