خلاصه نویسی جلسه چهارم خودشناسی

جلسه چهارم: بخش چهارم کتاب تفکر زائد

عنوان: تضاد

در این جلسه ابتدا نظرات دوستان در مورد همگون سازی یا آایدنتیفای کردن را بررسی میکنیم و سپس به بخش چهارم کتاب تفکر زائد با عنوان تضاد میپردازیم ۰

همگون سازی یا آایدنتیفای کردن،  یکی پنداشتن خود با چیزی که فکر میکنیم با ارزش است میباشد ( ارزشی که بیرونی ها یعنی جامعه به آن داده ). همگون سازی یکی از حیله های ذهن است برای واقعی نشان دادن "خود" که یک پدیده غیر واقعی است. به عنوان مثال من خود را با شغل پدرم که جراح است ( و جراح در جامعه یک ارزش است و از اعتبار زیادی برخوردار است ) همگون میکنم و "خود" را با آن "ارزش" یکی میدانم و به همین دلیل "خود"م را هم واقعی و هم با ارزش میدانم. در صورتی که میدانیم "خود" اصلا وجود واقعی ندارد چه برسد به اینکه این پدیده واهی با ارزش هم باشد. دوستان نظرات خوبی در مورد همگون سازی داده بودند و به مواردی مانند همگون سازی با اسم پدر، شغل، شغل همسر،ماشین، خانه، محل زندگی و بسیاری چیزهای دیگر اشاره کرده بودند. یکی از دوستان پس از اشاره به موردی از همگون سازی، نوشته  بودند که "چقدر خجالت آور است". ذکر این نکته لازم است که توجه داشته باشیم که ما در طول دوره خودشناسی به یک سری واقعیات در درون خود پی میبریم که بسیاری از آنها یاوه،  بیهوده و مشغولیات پست بوده است، هنگامی که متوجه این واقعیات میشویم، ذهن شروع به ملامت کردن و کوبیدن خود میکند که این هم از حیله های ذهن است و زائد میباشد. ما فقط میخواهیم یک پدیده را بشناسیم و شناخت همراه با ملامت نیست. مثل اینکه سنگی از مریخ آمده و ما واقعیات آن سنگ را بدون اینکه بگوییم اینجایش بد است یا اینجایش خوب است میخواهیم بشناسیم. پس شناخت همراه با ملامت نیست. شناخت صرفا شناخت میباشد بدون هیچگونه ارزشگذاری و ملامت۰

نکته دیگر این است که دید سوم شخص به خودمان داشته باشیم. گفتیم که من واقعی نیست و یک پدیده بیگانه و تحمیلی است، پس دید سوم شخص در زمینه خودشناسی بسیار مهم است. بنابرایم خودمان را به عنوان یک فرد سوم شخص نگاه کنیم که همان دید اوییت است. به خود به عنوان "من" نگاه نکنیم. نگوییم "من" این کار را کردم بلکه یک شخصی این کار را کرد. این کار نباید فقط به شکل لفظی انجام شود چرا که در این صورت نمایشی و درک سطحی خواهد بود، بلکه این را واقعا ببینیم و درک کنیم که آن کسی که به او میگوییم "من" واقعیت ندارد. "من" اصلا نیست۰

 و اما سوالات دوستان؛

سوال: الهام خانم پرسیده اند که باید با چه چیزی همگون سازی کرد؟ آن چیزی که باید با آن آرامش داشته باشیم و به آن ببالیم چیست؟

جواب: مشخص است که ایشان اصلا به جلسات گذشته گوش نداده اند. سوال کاملا خارج است. ما گفتیم که همگون سازی ترفند ذهن است برای واقعی جلوه دادن "من" که اصلا واقعی نیست. حال ما بیاییم چیزی پیدا کنیم که خود را با آن همگون کنیم؟ این معنی ندارد. شما اصل بحث را متوجه نشده اید۰

سوال: آقا نادر نوشته اند که مهمترین همگون سازی من با شغل، موقعیت شغلی و صاحبان جاه و مال بوده است. در حال حاضرهم انگیزه ام برای موفقیت، زندگی را برایم جایگاه مسابقه ای پیچیده نموده است. در این مباحث جایگاه تربیت، موفقیت و پیشرفت چه خواهد بود؟

جواب: همه آنها بر باد است. اینها ابداعات جامعه است برای دواندن روان انسان. برای اینکه بدویم و نفهمیم زندگی و عمرمان صرف چه شد. اینها ساخته شده توسط جامعه است تا درکی از زندگی نداشته باشیم و تبدیل به ماشینی شویم در خدمت نفس. این تربیتی که جامعه دارد به ما القا میکند این است که بدو تا چیزی شوی. تو الان چیزی نیستی و باید چیزی شوی. تو الان موفق نیستی، پیشرفت نکرده ای، بدو تا موفق و پیشرفته شوی. این ارث شوم به ما داده شده و ما هم آن را به نسل بعد میدهیم۰

سوال: الهام خانم نوشته اند که آیا این اشتباه است که از استعداد و توانایی هایمان استفاده کنیم و رشد کنیم  تا مفید و خشنود باشیم ؟

جواب: کیفیت عشق طوری است که به آنچه که انجام میدهد مشعر نیست. یعنی از کارها و رفتارش تعبیری به این صورت که "من" اینگونه هستم نمیکند. انسانی که اسیر نفس نیست و در زمینه مثلا نجاری یا هر زمینه دیگری استعداد دارد، چنان به کارش عشق دارد که غرق در کارش است و اصلا مشعر نیست که دارد چنین کاری انجام میدهد. کیفیت انسانی که در ذات خودش است و اسیر پدیده زائد "من" نیست طوری است که از کارها و رفتارش تعبیر نمیکند که "من" اینگونه هستم. آن نجار نمیگوید "من" آن را ساختم، "من" چنین خلاقیتی به خرج دادم، پس "من" خلاق هستم و به این واسطه خوشنود شود. این یعنی تعبیر کردن. یعنی "من" این صفت را دارم. انسانی که در کیفیت عشق است چنان غرق زندگی است که اصلا نیست، اصلا وجود ندارد۰

سوال: مریم خانم نوشته اند سوال من این است که میگوییم در حالت ایده ال نباید ازعوامل بیرونی حس خوشبختی یا بدبختی بگیریم. ولی این حرف خیلی ایده ال است. مثلا کسی که همسر مناسب و همراهی ندارد، نمیتواند در کناراو احساس خوشبختی کند یا نمیشود فقیر بود و خوشبخت بود۰

جواب: ما نمیگوییم نباید از عوامل بیرونی حس خوشبختی یا بدبختی بگیریم. میگوییم ذهن به اینکه از عوامل بیرونی حس خوشبختی یا بدبختی بگیرد خو گرفته است. ما به این شرطی شدگی ذهن آگاه بشویم، همین. اما در مورد سوال. همسری ناهنجار است یا شرایط مادی زندگی در سطح رفاه و حد معقول آن نیست. ما این را نفی نمیکنیم. اینها واقعیات است. انسان باید رفاه داشته باشد و زندگی در حد معقولی داشته باشد. انسان باید درونگرا باشد، اما انسان جسمی هم دارد و احتیاج به همسر و همراه و همنشین سالم دارد۰ 

سوال: مریم خانم دیگری نوشته اند که همیشه یک نگاه از درون من به آن طرف قضیه بود که این جریان تا کی ادامه دارد. آیا آنچه که الان به آن میبالم ده سال دیگر هم قابل بالیدن خواهد بود؟

جواب : بله همینطور است. این اعتبارات و ارزش ها مقطعی هستند. زمانی این اعتبار روی بورس است و زمانی آن یکی. چون ذهنی هستند هیچ جوهر و ریشه ای ندارند. مانند ارزش پول که در زمانهای مختلف متغیر است. بنابراین خیلی نا بخردانه است که ما خوشبختی خود را بر اساس چیزهای هوایی و ذهنی و قضاوت جمع بگذاریم. ما باید این سوال را از خودمان بپرسیم که چرا من باید روح و روان و معنای زندگی ام را بر اساس چیزهای هوایی بگذارم؟ چرا روان من جوهر و اصالت ریشه ای نداشته باشد؟ 

سوال: مریم خانم در ادامه نوشته اند که جامعه به سمت پوچی میرود و این موضوع اخیرا در جامعه ما بیشتر به چشم میخورد و موج عظیمی انسان را به سمت خود میکشد۰

جواب: این موج عظیم هست و نیست. بله اکثر انسانها به سمت پوچی میروند. اما آیا این دلیل میشود که من هم به همان سمت بروم؟ من باید خود را نجات بدهم. حال اگر میتوانم دیگران را هم نجات بدهم که فبها اگر نمیتوانم لا اقل خودم را نجات دهم۰

سوال: مریم خانم در ادامه نوشته اند که: حال شنا کردن در جهت مخالف کار آسانی نیست و امیدوارم بتوانم با این مساله کنار بیایم۰

جواب: این صحبت ایشان نکته خوبی دارد. دوستان متوجه باشند که حالا که انشالله در موضوع خودشناسی جدیتی وجود دارد، تلخی هایی هم در این موضوع وجود دارد. علاوه بر آن، این امکان هست که انسان از بازی یی که عموم انسان ها به آن مشغولند خارج شود. دیگر آن ارزشهایی که دیگران بابت آنها خوشحال یا ناراحت میشوند برایت مطرح نیست. دنیای تو تغییر میکند. دوستانی که در موضوع خودشناسی جدی هستند برای از بازی خارج شدن آماده باشند۰

سوال: آقا جاوید نوشته اند خیلی مایلم در مورد همگون سازی و موارد دیگر به آگاهی کامل برسم۰

جواب: موضوع بسیار مهمی در خودشناسی هست و آن اینکه متوجه باشیم که اندیشه رسیدن و شدن باطل است. ذهن مدینه فاضله ای را به نامهای مختلف همچون کمال، آگاهی، عشق و هر نام دیگری ایجاد میکند که واقعی نیست و ساخته ذهن است و میگوید بدو تا به چیزی برسی. در زمینه ارزش ها که میدانیم اینچنین است که بدو تا چیزی شوی. ذهن در زمینه خودشناسی هم همین کار را میکند. یعنی از خودشناسی وسیله و مستمسکی برای شعله ور نگه داشتن احساس نارضایتی میسازد تا هیچ پذیرشی وجود نداشته باشد. همیشه به دنبال شدن و رسیدن باشد. متوجه باشیم که در خودشناسی قرار نیست چیزی شویم. قرار نیست به جایی برسیم. فقط متوجه شویم که گرفتار یک سری زوائد، غبار، مه، دود هستیم. وقتی متوجه شویم خود بخود کیفیت روشنایی رخ میدهد۰

سوال: آقا جمال نوشته اند یکی از همگون سازی های رایج جامعه همگون سازی افراد معمولی جامعه با تیمهای ورزشی و خصوصا تیمهای سرشناس فوتبال است که با تعصب به آن تیم و پیروزی هایش، احساس قدرت کنند۰

جواب: اولا افراد "معمولی" که ذکر کرده اید یعنی چه ؟ اما در مورد همگون سازی با تیمهای ورزشی دقیقا همینطور است. انسان چون میخواهد از خودش فرار کند به مخدر آویزان میشود. و یکی از مخدر ها همین طرفداری از یک تیم ورزشی یا ستاره های هالیوودی یا خواننده ها و غیره است. و به این حیله "من" که خودم را با فلان تیم ورزشی همگون کرده ام،( و تیم ورزشی واقعی و بیرونی است و وجود دارد )، پس من هم خودم را آن تیم میدانم و به این صورت خودم را واقعی میدانم. بماند که به خاطر اینکه آن تیم فلان ارزش را هم دارد با همگون سازی با آن، به این پدیده ای که به نام "من" برای خودم متصورم هم ارزش میدهم. ما معمولا قضیه دوم یعنی ارزش آن را میبینیم. در حالی که اصل قضیه این است که ذهن برای اینکه خود را واقعی جلوه دهد خود را به یک پدیده بیرونی میچسباند. بحث ارزش در حاشیه قرار دارد. پدیده "من" یا همان مرکز رنجهایی از قبیل بی ارزشی و له شدن دارد و برای تخدیر آنها رو به مواد مخدر می آورد. این مخدر فقط مواد رایج مخدر کشیدنی یا تزریقی نیست. خیلی چیزها مخدر است که فرد را به خود مشغول نگه میدارد. البته خواد آنها به خودی خود وسیله مخدر نیستند. در واقع روان فرد است که به چیزهایی از قبیل اینترنت، گوشی موبایل، و یا همین تیمهای ورزشی کارکرد تخدیری میدهد۰

سوال: علیرضا نوشته اند خودم را با اموری از قبیل علم، با ادب بودن و متفاوت از بقیه بودن همگون کرده ام. منتها هیچگاه آن اموری را که خودم را با آنها همگون کرده ام ابراز نمیکنم، چون فخر فروشی در اجتماع ضد ارزش است۰

جواب: این دقیقا بلایی است که اجتماع بر سر انسان می آورد. اجتماع از طرفی به او میگوید تو باید به اخلاقیات پایبند باشی، تکبر و حسادت بد است و..... و از طرف دیگر در عمل، طوری روان انسان را بار می آورد که تو باید چیزی باشی، باید متکبر، شاگرد اول و برنده باشی. و این باعث تضاد و ریاکاری در انسان میشود. من هم باید بهترین باشم و هم متواضع و فروتن. این تضاد انسان را یک چیز ناقلا و حیله گر بار می آورد۰

سوال: ماندا نوشته اند در همه عمر خود را با جایگاه اجتماعی بسیار بالای پدرم همگون میکردم. با از دست دادن پدرم این حالت در من کمتر شد. در نوجوانی به تیزهوشانی و بعد به رشته تحصیلی و اسم دانشگاهم مینازیدم. از وقتی خارج از ایران درس میخوانم آن حالت به تیزهوشانی و اسم دانشگاه از بین رفت و چون اینجا کسی پدرم را نمیشناسد آن هم از بین رفته. بنابراین الان هر چه فکر میکنم احساس میکنم خودم را با چیز خاصی همگون نمیکنم، شاید چون دیدم که هیچ چیز ماندگار نیست. شاید هم میکنم و بیخبرم۰

جواب: هویت فکری ارتباط را برای نمایش میخواهد. من که از کشورم خارج شده ام به هر دری میزنم تا ارتباط برقرار کنم. مثلا الان که در خارج از ایران هستم و آنچه در جامعه ای که من بوده ام ارزش محسوب میشده و در جایی که اکنون زندگی میکنم ارزشی ندارد، به هر صورتی که شده وسیله ارتباط ای پیدا میکنم تا همچنان با رقیبهای ارزشی ام در جامعه قبلی ارتباط داشته باشم و بطور غیر مستقیم و آب زیر کاهانه به آنها میفهمانم که "من" همچنان آن ارزشها را دارم و تازه ارزش دیگر خارج از ایران نشینی هم به آن اضافه شده و همچنان این "هویت" را تر و خشک کرده و سر پا نگه میدارم. یکی از علتهای افسردگی کسانی که در خارج از کشور زندگی میکنند همین بریده شدن ارتباط است، که البته اکنون به یمن راههای ارتباطی این نوع افسردگی ها کمتر شده و این ارتباط هویتی همچنان ادامه پیدا میکند. به قول مولوی دو لاشیء یا دو "نه چیز" یا دو خیال در ارتباط با هم هستند. بطور کلی آنچه ما به آن فخر میکنیم همان است که از آن برای خودمان هویت ساخته و خود را با آن همگون یا آیدنتیفای میکنیم۰

سوال: مریم خانم نوشته اند که من خود را با روابط خانوادگی خوبی که با همسر و بچه هایم دارم همگون میکرده ام تا برتری مادی اطرافیان را هم کمرنگ کنم. اما الان که متوجه بازی ذهن شده ام، در خودم احساس خشم میکنم و با دیگران پرخاش میکنم، لطفا بگویید چگونه خود را کنترل کنم۰

جواب: اولا کنترل موثر نیست. آگاهی مفید است. ما در روند خودشناسی متوجه این مطلب میشویم که محیط، خانواده، فامیل و اطرافیان در این ارث شومی که به ما رسیده تاثیر گذار بوده اند، و در عین حال متوجه میزان تخریب این بلای "نفس" یا "خود" میشویم، و ممکن است به اطرافیانی که باعث تشکیل هویت خیالی در ما شده اند خشم بگیریم. توجه داشته باشید که این خشم گرفتن یکی دیگر از حیله ها و بهانه های ذهن برای استمرار خودش است. این آگاهی را به ذهنمان بدهیم که والدین و اطرافیان ما هم از نسل قبل این ارث شوم را گرفته اند و این یک زنجیره تاریخی است. آنها متوجه این جریان نشده اند، ولی الان که من متوجه شده ام میتوانم این زنجیر را پاره کنم و از این نکبت خلاص شوم و این ارث شوم را به نسل بعد انتقال ندهم۰

سوال: نازیلا خانم نوشته اند که من با متفاوت بودن و مطرح بودن در بعضی جمعها احساس خوبی پیدا میکنم و احساس هویت میکنم۰

جواب: اصلی ترین خصوصیت هویت فکری این است که اظهار داشته باشد، بروز داشته باشد و نمایش "من هستم" بدهد تا خود را واقعی جلوه دهد. بنابراین احساس برتری و تفوق برای هویت فکری بسیار اهمیت دارد و میخواهد که همیشه برنده باشد۰

دوستان توجه داشته داشته باشند که بهترین آیینه برای شناخت خود آیینه روابط است. ما در روابط با دیگران میتوانیم کیفیتهای ذهن را بشناسیم. بنابراین خوب است که در این روابط لم ها و تمرینهایی بکار ببریم. لمی که این جلسه پیشنهاد میشود که تا هفته بعد آن را انجام دهید لم یا تمرین "گذشتن از لذتهای کوچک" است. ما عادت کرده ایم برای اینکه خودمان را مطرح کنیم و بگوییم ما هم هستیم آشکارا یا زیرکانه، دست به کارهایی بزنیم. تمرین این است که به محض اینکه متوجه شدیم این کار را برای هویت انجام میدهیم همانجا قطعش کنیم و از آن بگذریم. به تعبیر مولانا بر آن لذت بمیریم. مثلا من فلانجا از اظهار فضل لذت میبرم. همینکه متوجه این لذت شدم همانجا قطع کنم. هر کس در روز دو بار این مرگ بر لذت را تجربه کند. یک بار گذشتن از لذت هویتی و یک بار گذشتن از لذت جسمی مثل گذشتن از لذت نیمی از بستنی یا لقمه آخر غذا۰

سوال: زهره خانم نوشته اند سعی میکنم موارد همگون سازی را در خودم شناسایی کرده و در رفتارهایم انجام ندهم، اما متاسفانه در فکرم اتفاق می افتد حتی اگر بیان نکنم. آیا این نشان دهنده این است که در این زمینه موفق نشده ام؟

جواب: خودشناسی یعنی "خودشناسی" بدون ملامت و به به و اه اه کردن. فقط شناخت. متوجه این بشوم که یک ذهنی، "نه ذهن من" گرفتار شرطی شدگی ها، شکل خاصی اندیشیدن و اشتباهاتی شده است. همین را فقط ببینم و بشناسم بدون هیچ گونه کنترل یا اجبار به اینگونه یا آنگونه بودن. عمل مطرح نیست. آنچه مهم است شناخت است. با شناخت، ذهن خود بخود شل میشود. من فقط در هر لحظه و بطور دایم در ذهنم حضور داشته باشم و متوجه اینکه ذهن چگونه پروسه همگون سازی را انجام میدهد، و مهمتر از آن چطور برای خود هستی و هویت ایجاد میکند باشم. پس کار خاصی نکنید فقط آگاه باشید۰

 

بررسی نظرات دوستان تمام شد. میپردازیم به بخش چهارم کتاب تفکر زاید؛

از این جلسه به بعد رو خوانی کتاب نداریم و فقط اشاره ای به فصل چهارم میکنیم و پاراگرافهایی از آن را میخوانیم و بیشتر راجع به آن صحبت میکنیم و مصداقهای آن را در زندگی و روابط بررسی میکنیم۰

فصل چهارم به موضوع تضاد میپردازد. یک سری خصوصیاتی در پدیده "من" هست که ظاهرا با هم در تضاد نیستند اما در حقیقت و در باطن در تضادند. به ما طوری القا شده است که صفاتی مانند عشق داشتن و مهربان بودن میتوانند در کنار صفاتی مانند برنده بودن و تفوق قرار بگیرند. جامعه به ما میگوید تو هم میتوانی اول باشی و از همه سر باشی و هم میتوانی به همه عشق داشته باشی. اینها ظاهرا تضادی ندارند، اما در باطن این میسر نیست که انسان هم دیگران را دوست داشته باشد و به آنها عشق بورزد و هم نسبت به آنها برتری داشته باشد. و این تضاد عمیقی در انسان ایجاد میکند که حاصل ان یک کیفیت روانی ناجور و متناقض در انسان است۰

حال این تضاد را باز میکنیم و درباره آن صحبت میکنیم. اولین تضادی که بعد از تشکیل پنداری این پدیده در ذهن بوجود می آید، تضاد بین فطرت انسان و همین هویت عرضی است که آن را "من" مینامیم. حالات فطری انسان با تشکیل پدیده خیالی "من" از بین نمیروند و در انسان هستند، اما فشار "من" هم هست و هر کدام از طرفی فشار می آورند تا اینکه در نهایت یکی غلبه پیدا میکند، که البته در اکتر موارد همین پدیده "هویت" یا "من" به علت فشار و القایات محیط غالب است. بهرحال این تضاد بین هویت و فطرت وجود دارد و این تضاد باعث میشود انسان در تمام زمینه های روانی بر علیه خود باشد. انسان به جان خود می افتد و دایما خود را سرزنش و ملامت میکند، چرا که رفتارهایش یا مورد تایید فطرتش نیست و یا مورد تایید هویت و "من" هایی که منبعث از هویتند نیست. بنابراین مدام در حال تضاد و جنگ درونی است. این جنگ درونی در انسان حالت عصیان و خشم پنهان نسبت به خود و همچنین حالت احساس گناه و احساس کمبود ایجاد میکند. احساس گناه یکی از احساسهای شایع در انسان است، اینکه فکر میکند کم کاری کرده است و احساس گناه میکند. علت این احساس گناه این است که اگر رفتارهایش به دنبال اطاعت از فطرتش باشد، فکر میکند که به ارزشهایی که جامعه به او القا کرده است خیانت کرده، و اگر رفتارش منبعث از هویت و بر اساس ارزشهای القا شده باشد، فکر میکند که به فطرتش خیانت کرده است. ما اگر به درون خود عمیق شویم این حالت احساس گناه را در درونمان میبینیم، چرا که با وجود اینکه همیشه سعی در جلب رضایت جامعه و اطرافیان داریم، حالات درونی ما با جلب رضایت آنها در تضاد است و این مسبب احساس گناه در ما میشود۰

و اما در خود هویت هم تضادهای زیادی هست. گفتیم هویت از رفتار تعبیری میکند، و این تعبیر را واقعی میپندارد. در خود تعبیر هم تضاد نهفته است. ما وقتی صفتی را به کسی میدهیم، بطور اتوماتیک و ناخودآگاه عدم آن صفت را هم مطرح کرده ایم. ما وقتی صحبت از بزرگی میکنیم خودبخود مفهوم کوچکی هم مطرح شده است. یا وقتی صحبت از تشخص میکنیم، مفهوم حقارت هم خودبخود مطرح شده است. بنابراین در خود پدیده هویت تضاد نهفته است. هر صفتی ضد خودش را هم دارد. وقتی من تصویر انسان متشخص را به خودم چسبانده ام ناخودآگاه دوست ندارم تصویر انسان فقیر را به خود بجسبانم. میخواهم از حقیر فرار کنم و به تشخص بچسبم. و این پروسه ایجاد تضاد در درون من است. اینکه ما دایما به شدن و رسیدن از لحاظ روانی می اندیشیم از طبعات ناگزیر تضاد نهفته در هویت است، چرا که در شدن نارضایتی از تصویری که از خودم دارم نهفته است. پس تضاد بین انچه هستم و انچه باید بشوم از محصولات مستتر در هویت فکری است۰

تضاد دیگر، تضاد بین خود ارزشهای نهفته در هویت است. ممکن است بعضی ارزشها در ظاهر با هم تضادی نداشته باشند، اما اگر خوب درونشان عمیق شویم متوجه تضاد آنها میشویم. مثالی که در خود کتاب تفکر زاید هست ارزش زرنگ بودن است. از دوران کودکی به ما گفته شده که باید زرنگ باشیم. درعین حال ارزش دوست داشتن دیگران و مهربان بودن هم به ما القا شده است. جامعه ما را متوجه تضاد بین این دو ارزش نمیکند. چطور ممکن است که من هم زرنگ باشم، مال اندوزی کنم، مدرک و سواد جمع کنم، زبان باز باشم و هم با مردم احساس شفقت و مهربانی داشته باشم؟ این دو با هم در دل و روان ما جمع نمیشوند. خوب است که این نمونه صفاتی که نوع تربیتمان و جامعه به ما القا کرده است را در درون خودمان پیدا کنیم. پس به عنوان تمرین این جلسه از دوستان خواهش میشود که صفات متضادی را که جامعه به نام تربیت و فرهنگ به ما القا کرده است را پیدا کنند و لیست کنند. مثلا زرنگ بودن # دوست داشتن دیگران. قناعت # مال اندوزی ۰

تضادها مسایلی ببار می اورند که یکی از آنها سردرگمی انسان است. اینکه انسان نمیداند در زندگی چکاره است و از زندگی چه میخواهد. این بدین سو آن بدان سو میکشد...... هر یکی گوید منم راه رشد. هر کدام از "من" های درون فرد طلبی دارند و فرد باید جوابگوی این "من" ها و تضاد بین آنها باشد. به همین دلیل فرد حالت نق زدن به خود پیدا میکندو نمیداند که با این "من" ها چه کند، چرا که برای هر کدام از این "من" ها کاری انجام دهد، "من" دیگری طلبکاری متفاوتی دارد. و این باعث سردرگمی، احساس ناتوانی، گیر کردن در زندگی و چه کنم چه کنم میشود. وقتی راجع به این موضوعات صحبت میشود هر کسی به درون خود مراجعه کند و آنها در درون خود ببیند. بله، با وجود تضاد انسان حالت ناتوانی دارد. انسان باطنا حس میکند که ناتوانی ای دارد که نمیتواند از آن خارج شود ۰

 

قسمتی از متن کتاب؛

تضاد باعث میشود که انسان در عمق وجود خود احساس یاس، احساس گیر افتادگی و ناتوانی شدید داشته باشد. علی رغم نمایشاتی که برای قدرت نمایی میدهد، باطنا احساس میکند که موجودی اسیر، ناتوان، مستاصل و گرفتار است. این احساس را وقتی با خود خلوت میکند با عمق بینش خود میبیند. میبیند درونش غیر از آن است که به دیگران نشان میدهد. در می یابد که زندگی نمایشی، قیل و قالی و متظاهرانه که در پیش گرفته برای پوشاندن همین احساس ناتوانی است. در لحظاتی همه چیز را درک میکند ولی بلافاصله چشمش را میبندد. احساسش مثل کسی است که لب یک پرتگاه قرار میگیرد ولی از ترس چشمش را میبندد۰

سوال مفیدی در یکی از پاراگرافهای فصل چهارم توسط آقای مصفا مطرح شده است. سوال این است که با وجود این همه تضاد و ناهماهنگی که در ساختمان هویت هست، چرا این سازمان هنوز برپاست و متلاشی نمیشود. پاسخی که داده اند این است که سازمان هویت فکری درست مثل یک حکومت دیکتاتورانه است که بصورت یک حکومت نظامی اداره میشود و تعدادی از "من" ها ناظم و پلیس هستند. این سازمان بازجو، وکیل مدافع، شکنجه گر و همه ملزومات یک نظام دیکتاتوری را درون روان فرد فراهم کرده است۰

در قسمتی دیگر از فصل چهارم از ارده صحبت میشود. یکی از تاکتیکهای فکر برای رفع و رجوع تضاد استفاده از اراده است. اراده در نظام هویت فکری نقش نیرویی را دارد که وقتی انسان بین تضادها گیر میکند، این نیرو از یکی از "من" ها طرفداری کرده و انسان را به سمت آن سوق میدهد. "من" یا طلبکارهای زیادی هستند که هر کدام چیزی میطلبند. حال وقتی من میخواهم با اراده باشم در حقیقت نیروی بیشتری به یکی از "من" ها میدهم و آن "من" مرا به سمت کاری که میخواهد میکشد. همه وجوهی که اراده دارد منطبق بر این پروسه و مکانیزم است۰

اراده هم برای انسان هویت فکری و هم برای انسانی که اسیر هویت فکری نیست مطرح است. انسانی که در کیفیت عشق است، درون سالمی دارد و آنگونه نیست که "من" ها و طلبکارهایی داشته باشد که به هر کدام از آنها که زورش چربید تن دهد. انسانی که اسیر هویت فکری نیست دارای کیفیت روانی است. او چون تضاد ندارد، کاری را که بخواهد انجام دهد، انجام میدهد. اینگونه نیست که اراده کند که از فلان روز فلان کار را انجام دهد و به خودش فشار آورد تا کاری را آن هم با اکراه و بدبختی انجام دهد۰

تضاد در انسان هویت فکری باعث ایجاد ارده است. اما آن چیز اصیلی که در انسان هویت فکری نیست و به نام اراده است، کیفیت اصالت، عشق و فطرت اوست که میل طرف را بصورت "خودبخودی" به سمت کاری که دوست دارد میکشد و در این کشیده شدن به سمت آن کار شک و تردیدی وجود ندارد. حالت دودلی و باری به هر جهتی ندارد. شوق و شور او نسبت به هر کاری تعیین کننده است. اما انسان هویت فکری باید مدام برای کارهایش دلیل و حجت داشته باشد۰

 

قسمت دیگری از متن کتاب؛

اگر توجه کرده باشید ما هیچ کاری را بدون توجیه انجام نمیدهیم و این امر کاملا به نظرمان عادی میرسد. فکر میکنیم جز اینطور نمیتواند باشد. من به شما میگویم فردا میخواهم بروم کنار دریا. بلافاصله به نظرم میرسد که این خبر ناقص است، یک چیزی کم دارد. انگار یک مدعی درونی به من میگوید میخواهی بروی کنار دریا؟ به همین سادکی؟! نخیر باید کنار دریا رفتنت را توجیه کنی. و من شروع میکنم که بله بچه ها خیلی فشار می آورند که از هوای شهر خسته شده ایم، دو سال است دریا نرفته ایم، تجدید آب و هوا لازم داریم و غیره۰

یکی دیگر از نتایج تضاد سرزنش کردن و ملامت خود است. "من" های طلبکار مختلف مدام از انسان میخواهند که اینگونه یا آنگونه باشد، این هستی یا آن هستی را نمایش دهد. و قتی انسان به یکی از این "من" ها گوش میکند، آن "من" دیگر که نیاز ارزشی اش برآورده نشده است، شروع به حسابرسی انسان میکند و انسان خود را در مقابل آن "من" بدهکار میداند و خود را ملامت میکند. اینگونه پروسه ملامت شکل میگیرد و درحقیقت با ملامت جریان تضاد ارضا میشود. و همانطور که گفتیم تضاد یکی از تبعات هویت فکری است و به این شکل هویت استمرار می یابد. بعنوان مثال کسی با من بد رفتاری میکند. برای من دو حالت پیش می آید، حالت اول اینکه جواب او را بدهم، که در این صورت آن "من"، آن تصوری که از خودم دارم که انسان باید عارف مسلک، از خودگذشته و با اخلاق باشد از من طلبکار میشود که چرا جواب دادی و من خودم را جلوی این" من" ملامت میکنم که ببخشید که چنین کاری کردم، کاش جوابش را نمیدادم. حالت دوم اینکه جواب طرف را نمیدهم و در این صورت آن "منی" که از من میخواهد که زرنگ باشم، گلیم خود را از آب بکشم، توسری خور و زبون نباشم شروع به حسابرسی من میکند و من خودم را ملامت میکنم که ببخشید که بی عرضه بودم و از پس خودم بر نیامدم. میبینیم که در هر دو صورت ملامت هست. یعنی طلبکارهای ذهنی هر کدام چیزی از من میخواهند و من خودم را به آنها بدهکار میدانم. حالت روان و بی گره ندارم۰

ادامه پاراگراف: ملامت خود تاثیر بسیار وسیع و مخربی در زندگی ما دارد. علت اینکه روحیه ما اغلب گرفته و پایین است، علت اینکه هر کاری را با احساس پشیمانی، نارضایتی، دلهره و ترس انجام میدهیم این است که همیشه یک گوشه وجودمان عمل انجام شده را محکوم میکند و ما را وامیدارد تا با شلاق ملامت به جان خود بیفتیم۰

وضعیت انسانی که به لحاظ درونی تکه پاره و تجزیه شده است و در آشفتگی بسیار وسیع و گسترده ای قرار گرفته است اینگونه است۰

جمع بندی: متوجه شدیم که تضاد یکی از تبعات اجتناب نا پذیر پدیده توهمی و خیالی "من" است. و تضاد پدیده دیگری را ببار می آورد که ملامت خود است و در واقع، هم تضاد و هم ملامت، حیله ذهن هستند برای ایجاد آشفتگی در ذهن و نگه داشتن انسان در گیجی و گولی تا متوجه گرفتاری و اسارتش نشود، متوجه نشود که زندگی اش در سرگردانی، ابهام، نکبت و آشفتگی میگذرد۰

در انتهای این فصل از کتاب به دو اصطلاح "اکتیو" و "پاسیو" پرداخته شده است و چون از این به بعد با این دو اصطلاح سر و کار خواهیم داشت توضیحی در مورد آنها میدهیم. کلمه "پاسیو" به دید پاسیو یا دید واقعی گفته میشود، و اکتیو به دید اکتیو یا دید ذهنی، تعبیری و غیر واقعی گفته میشود۰

پایان جلسه چهارم

 

مینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر