خلاصه نویسی جلسه هفتم خودشناسی

جلسه هفتم: بخش هفتم کتاب تفکر زائد

عنوان: نکاتی در باره بحث و گفتگو

همانطور که در جلسات گذشته گفته شد، از آنجا که "من" یا "هویت" یک پدیده خیالی و فکری است، میخواهد به هر صورتی که میتواند و به ترفندهای مختلف وجود خود را واقعیت ببخشد. یکی از کارهای مفید این است که انسانها به بحث و گفتگو بنشینند تا به کمک هم و با صحبت کردن، موضوعی ناروشن و مبهم را روشن نمایند. اما از آنجا که هویت فکری در هر امری از زندگی انسان دخالت میکند، با دخالت در این مورد، این کار مفید را نیز به تباهی و غیر مفید بودن میکشاند. واضح است که بحث و گفتگو برای روش شدن ابهامات است، بنابراین موضوع مورد بحث باید به صورت یک پدیده ناشناخته ( مثل یک سنگ ناشناخته که از فضا آمده است) انگاشته شود و هر کس هر آنچه از واقعیت آن پدیده میداند بیان کند و به این صورت همه با کمک هم در صدد شناخت آن برآیند. اما واقعیت آنچه که در روابط بین انسانها دیده میشود اینگونه نیست. ( قبلا گفتیم که یکی از آینه های خوبی که میتوانیم خودمان را در آن بشناسیم آینه روابط است. عملکردها و رفتارها و آنچه که در درون ما میگذرد در تعامل و روابطمان با دیگران آینه خوبی برای شناخت خودمان است). در هنگام بحث و گفتگو هم همینطور است. آیا ما واقعا با دید روشن شدن موضوع ناشناخته وارد بحث و گفتگو میشویم؟ اگر خوب به درون خود دقت کنیم میبینیم که اینطور نیست. نیت انسان اسیر هویت فکری از وارد شدن در بحث و گفتگو این است که بگوید من بر حقم و تو بر باطل. نیت او روشن شدن موضوعات نیست بلکه هدف او از بحث و گفتگو بهانه ای برای مخالفت کردن و شکست دادن طرف مقابل است. و آنچه که در این کار مضمر است این است که با ارائه "خود" و مجموعه عقایدش و پافشاری بر درست بودن آنها، هویت را ثبوت میدهد.بنابراین یکی از خصوصیات اصلی هویت مخالفت کردن است تا خود را ثبوت خیالی بخشد.

خصوصیت دیگر هویت، پوچی و بی محتوایی آن است. از آنجا که هویت چیزی جز تصاویر فکری و ذهنی نیست، از روبرو شدن با این موضوع که "من" یک پدیده بامحتوا و با جوهر نیست میترسد. بنابراین هویت که اصرار بر حفظ خود دارد، به تلاش می افتد تا پوچی خود را جبران کند تا نوعی شبه محتوا به خود ببخشد. پس ترفندی به کار میکند و با خلق یک سری مسائل و مشکلات ذهنی و مشغول شدن به آنها، نوعی هیجان و تحرک و دغدغه در خود ایجاد میکند تا خود را زنده، پویا و در حرکت جلوه دهد. اگر دقت کرده باشید ما وقتی با یک مسئله یا دغدغه روبرو مشویم، نوعی احساس زنده بودن، تحرک و هیجان داریم. انگار چیزی در درونمان میجوشد و حالت تحرک و گرما را به ما میدهد. این حالت تحرک، گرما، جوشش و اضطراب نقش پر کردن پوچی هویت را دارد و اجازه نمیدهد که انسان با پوچی خودش روبرو شود. جالب اینجاست که انسان این حالت جوشش و تحرک و پرداختن به مسائل خودساخته را به حساب حرکت، معنویت و تلاش و تکاپو در جهت رسیدن به تکامل میگذارد. خصوصیت هویت فکری این است که ما با بی مسئله بودن مسئله داریم. ما طوری بار آورده شده ایم که گویا اگر هیچ مسئله ای نداشته باشیم باید احساس گناه کنیم. مولوی مگوید: جمله خلقان سخره اندیشه اند...... زین سبب خسته دل و غم پیشه اند. ما متاسفانه اصولا مسئله پیشه هستیم و کارمان دغدغه و غم داشتن است. این از تبعات پدیده شخصیت و مرکز و من است که ما را در زندگی مسئله مند حرکت دهد به طوری که گویی بی مسئله بودن گناه است و نباید وجود داشته باشد. چه اشکالی دارد که انسان بدون دلیل خوش باشد؟

گفتیم ذهن برای اینکه یک سری هیجان، گرما و جوششی را خلق کند، عمدا مسائلی را خلق میکند و مشغول کلنجار رفتن با آنها میشود تا سرپوشی بر پوچی و خلا درونی انسان بگذارد. با توجه به همین ویژگی هویت میتوان پی برد که ما در بحث و گفتگو عمیقا علاقه ای به حل مسئله نداریم، بلکه سعی میکنیم تا از هر موضوعی مسئله ای ایجاد کنیم برای کلنجار رفتن. در حقیقت مصلحت روانی ما ایجاب به حفظ یک سری مسائل میکند تا با آنها درگیر و مشغول باشیم و هیچوقت اصلا نخواهیم که درونی روشن و بی مسئله و ساده داشته باشیم. بنابراین با وجود حاکمیت چنین جریانی بر بحث و گفتگو، انتظار همکاری و همیاری در جهت روشن شدن موضوعات نمیتوان داشت. کیفیت گفتگوها کیفیت حریف طلبی است. یکی از راهها برای محک زدن حریف طلبی این است که وقتی کسی مشغول صحبت و مخالفت با شماست، شما امتحانی هم که شده موافقت خود را با نظر او اعلام کنید. در این صورت خواهید دید که طرف وا میرود، مثل توپ پر بادی که در آن سوزن زده شود شل میشود و باد مخالفتش میخوابد. حتی فرد بحث را طوری میپیچاند که باز هم در جبهه مخالف شما ( یعنی در جبهه مخالف حرفی که قبلا خودش با آن موافق بود) در آید تا بتواند دوباره مخالفت کند. در حقیقت این مصلحت هویت است که چنین ترفندهایی را بکار میبرد تا بتواند وجود خیالی خود را ثبوت ببخشد. این جریان در میان فرقه ها یا گروهها زیاد دیده میشود. در اوایل تشکیل فرقه یا گروه، همه با هم تقریبا همدلند و رویکرد مشابه دارند، اما هویت باعث میشود تا رفته رفته بین آنها مخالفت پیدا شود و فرقه فرقه شوند و بین همان فرقه ها هم اختلافات جدید پیش می آید و آنها هم به فرقه های دیگری منشعب میشوند. این دقیقا وضعیت هویت است. بنابراین ما فقط به وسیله ایجاد مسئله ( مسئله انگیزی) هویت خودمان را به اصطلاح زنده نگه داریم.

از نتایج این مصلحت روانی یا احتیاج درونی یکی این است که انسانها هنگام بحث و گفتگو در مورد مسائل، بیشتر از آنکه به جنبه مفید بودن بحث توجه داشته باشند، به جنبه هیجان انگیزی و قیل و قالی و جنجالی بودن آن توجه دارند. با توجه به موضوعات مطرح در جامعه که همیشه هم در صدر اخبار و توجه هستند، متوجه میشوید که دقیقا کیفیت مفید بودن ندارند. آنها موضوعاتی هستند که اثبات یا عدم اثباتشان عملا هیچ فرقی به حال انسان ندارد.

قسمتی از بخش هفتم کتاب تفکر زائد را میخوانم. "اگر سیاستمداریم همیشه یک برگ هیجان انگیز در دستمان داریم، اگر روزنامه نویسیم خبرهایی را انتخاب میکنیم که داغ و سرو صدا انگیز باشند، نه مفید. در روزنامه مینویسند آخرین نامه ناپلئون به همسرش کشف شد و اکنون محققین مشغول تحقیقند که آیا این نامه اصالت دارد یا ندارد. یا اینکه گرزی پیدا شده است که گروهی معتقند متعلق به رستم بوده و گروهی میگویند نه مال سهراب بوده، و هر دو گروه شروع میکنند به بحث و مناظره تا نظر خود را به کرسی بنشانند. طرفین قبل از هر چیز از خود سوال نمیکنند که طرح این بحثها چه فایده ای دارد. به فرض اینکه دانستیم نامه ناپلئون اصالت دارد یا گرز مال رستم یا سهراب بوده است، چه نتیجه ای میخواهیم بگیریم؟ البته با قدرت منطق تراشی که از خواص هویت فکری است، میگردیم تا یک فایده و نتیجه ای هم برای این موضوع بتراشیم. مثلا میگوییم اگر ثابت شود که گرز به این بزرگی مال سهراب بوده،  نتیجه میگیریم که سهراب با این گرز نمیتوانسته به دست رستم کشته شده باشد. و اگر بگویید فرض کنیم این نتیجه را هم گرفتیم بعد چی؟، نتیجه دیگری خواهند تراشید و آن را مستمسک بحث قرار خواهند داد".

بطور کلی حجم عظیمی از صحبتهایی که در جامعه میشود دقیقا چنین کیفیتی دارند، منتها به طرز فوق‌العاده زیرکانه ای توجیه شده و موجه جلوه داده میشوند. بسیاری از مباحث فاضلانه و ادیبانه در این دسته بندی قرار میگیرند.

موضوع دیگر موضوع همگون سازی یا آیدنتیفای است که قبلا مفصل توضیح داده ایم. یک مثال در مورد همگون سازی این است که مثلا من چون میدانم هویت و مرکز روانی یا من واقعی نیست، خودم را با متعلقاتم مانند ماشین،  خانه، ارزش و اعتبار شغلی، خانواده و.... یکی میدانم و خودم را به لحاظ روانی با آنها آیدنتیفای میکنم و به حسب ارزشها و اعتبارات آنها خودم را هم دارای آن ارزشها و اعتبارات میدانم و به این صورت هویت را واقعی و با ارزش جلوه میدهم.

یکی از راههای فرار از پوچی درونی آیدنتیفای کردن است، یعنی انسان شخصیت خود را همان اعتباریات و ارزشی میداند که خود را با آن ایدنتیفای میکند. چنین جریانی در بحث و گفتگو ها هم وجود دارد. من وقتی خودم را با ماشین، خانه و دیگر متعلقاتم یکی میکنم، با عقایدم هم خودم را یکی میکنم.من با چسباندن خودم به فلان عقیده که در جامعه پرطرفدار است ( یا حتی با چسبیدن به عقیده ای که حالت دهن کجی به جامعه دارد و از این جهت مورد توجه قرار میگیرد) خودم را با آن عقیده آیدنتیفای کرده و به دفاع از آن میپردازم تا به هویتم جنبه تحرک و پویایی ببخشم.

مسلما وقتی من متعصبانه از عقاید بخصوصی دفاع کرده و به آنها میچسبم، نمیشود یک بحث و گفتگوی بدون پیش زمینه و با کیفیت همکاری را انتظار داشته باشیم. رابطه طرفین یک کیفیت دفاع، جبهه گیری و تلاش برای محکوم کردن شخصیت مقابل خواهد داشت و نمیشود که مسئله ای در این رابطه روشن شود و از ابهام در آید. نتیجه چنین جریانی این است که ما بیشتر از پرداختن به مفید بودن بحث، به بزرگ بودن موضوع میپردازیم چرا که انسان اسیر هویت خود را به مجموعه عقاید، سیستمها و مکاتب میچسباند ( آیدنتیفای  میکند) و از آنها برای خود هویت میسازد و بزرگی و پرطرفداری آن سیستم یا مکتب را بزرگی خود میداند. اما واقعیت این است که از آنجا که  انسان اسیر هویت فکری در حصار فکر قرار دارد، هر چقدر هم که در مورد موضوعات بزرگ صحبت کند، هیچ بزرگی واقعی ندارد بلکه یک بزرگی و طمطراق پوچ و خیالی دارد. ممکن است در بحث از موضوعات بزرگ و مشعشع صحبت کند، اما در زندگی واقعی بر سر موضوعی بی اهمیت با اطرافیان درگیر میشود و در واقعیت زندگی گرفتار کوچکی ها هست.

حال به چند نکته متفرقه در مورد بحث و گفتگو میپردازیم. اولین موضوع اینکه فایده ای در پرداختن به موضوعات صرفا تئوریک و فلسفی نیست، چرا که مادامی که انسان اسیر پندار است و ذهن او گرفتار تیرگی است، روشن کردن یک سری مسائل فایده ای برای او ندارد. کار مفید آن است که انسان به تیرگی ذهن خود بپردازد و آن تیرگی را از بین ببرد، آنگاه هر موضوعی را خودبخود روشن خواهد دید. پس کار ما پرداختن به مسائل فلسفی مانند معنی زندگی، هدف از زندگی، فلسفه وجود و چنین موضوعاتی نیست. کار ما شناخت پنداری است که بر ما عارض شده تا بتوانیم مسائل فلسفی را در روشنی را بررسی کنیم. مولانا هم در این زمینه میگوید که انسانهای فلسفی کارشان پیچیدن در دانش است و ممکن است که خیلی هم پردانش و پراطلاعات باشند، اما چون کیفیت روشنی درونی و ذهن روشن ندارند، اتفاقا با انباشتن و جابجا کردن این دانشها بوسیله گفتگو، به تیرگی ذهن خود دامن میزنند. ممکن است به لحاظ بیرونی بحثهای داغ و جذابی هم داشته باشند اما فایده ای به لحاظ درونی برای آنها ندارد.

عاشقان را شد مدرس حسن دوست........................ دفتر و درس و سبقشان روی اوست

خامشند و نعره ی تکرارشان.............................. میرود تا عرش تخت یارشان

درسشان آشوب و چرخ و زلزله...........................نی زیاداتست و باب سلسله

سلسله این قوم جعد مشکبار ...............................مسئله دور است لیکن دور یار 

انسانی که اهل حقیقت است به درون خود میپردازد نه به مسائل بیرونی. پس اصل را بر شناخت گره های ذهنی خود قرار دهیم.

موضوع مهم دیگری که خوب است به آن آگاه باشیم، دید واقع گرایانا و دید تعبیری و تفسیری ذهن است. مثالی در مورد این دو دید میزنیم. مثلا من ماشین ندارم و به آن از دو دید نگاه میکنم، یکی آنکه آدم بدبخت وبیچاره و بینوایی هستم که ماشین ندارم و بنابراین شایسته ملامتم، و دید دوم که دید واقع بینانه است این است که من واقعا ماشین و وسیله ای برای نقل و انتقال ندارم. اکثر بحثهای ما بر سر  تعبیر موضوعات است و نه واقعیت آنها. اینکه من انسان بدبختی هستم که ماشین ندارم یک مسئله واقعی نیست و یک هویت، صفت یا تعبیر ذهنی و خودساخته است، اینکه ماشین ندارم واقعی است. ما حتی هنگامی که واقعیت موضوع را مورد بحث قرار میدهیم، مثل هنگامی که میگوییم مسئله این است که من ماشین ندارم، ظاهرا به واقعیت میپردازیم، اما در باطن به تعبیر و تفسیر ساخته شده توسط ذهن میپردازیم. واقعیت این است که وقتی ذهنیات ما وارد بحث و گفتگو میشود، آن رابطه و گفتگو کیفیت دفاع و هل من مبارز طلبیدن پیدا میکند، چرا که ذهنیات و تعبیرات ما از امور، همان شخصیت و هویت ما هستند. حال اگر کسی بخواهد این هویت و مجموعه اعتقاداتی که ما از آن هویت ساخته ایم را مورد سوال قرار دهد، ما به دفاع از هویتی که چهار چنگولی به آن چسبیده ایم میپردازیم. در این صورت اگر من بخواهم در هنگام بحث و گفتگو، با ذهنی باز و گوشی آزاد به صحبت تو گوش دهم، درست مانند این است که من هویت و شخصیت خود را در مقابل تو تسلیم کنم. هویت من حرفهای تو را در حکم حمله ای فرض میکند که قصد آن از بین بردن هویت است. بنابراین کیفیت رابطه ما حالت باز و گوش دادنی ندارد، بلکه حالت حمله و دفاع دارد. من هویت و مجموعه عقایدم را سپری برای خود ساخته ام و نمیتوانم با گوشی آزاد و بدن تعصب به حرفهای تو گوش دهم. ما در هنگام گوش دادن، در حقیقت در حال گوش دادن نیستیم، بلکه در حال آماده کردن حرفهایی هستیم که وقتی نوبتمان شد به طرف مقابل بگوییم.

هویت یا شخصیت یا من، کیفیتی مخرب و ناهنجار دارد. این ناهنجاری در روابط هم وجود دارد و بائث شده است که کیفیت روابط ما سالم نباشند. حتی در روابط ظاهرا صمیمی، هویت ظاهرا از خود صمیمیت نشان میدهد تا عدم صمیمیت خود را استتار کند. این کیفیت ناهنجاری و مخرب هویت، بحث و گفتگو را خراب میکند و اجازه نمیدهد که گفتگو مفید واقع شود. به عنوان مثال یکی از ارزشها، ارزش تفوق، پیروزی و برتری است. من برای برتری داشتن باید در مورد همه چیز اطلاعات داشته باشم و همه چیز دان باشم. همین خصوصیت همه چیز دان بودن، اجازه همکاری به بحث نمیدهد و نوعی جریان فضل فروشی به راه می اندازد. اگر در کیفیت مباحث دقت کرده باشید، این جریان دقیقا وجود دارد و هر کسی مرکزی از اطلاعات است و بحث را به سمت چیزهایی که میداند میکشد. از حاشیه رفتن، بازی با کلمات و از این شاخه به آن شاخه پریدن استفاده میکند تا دانش وسیع خود را اظهار کند. مطالب جمع آوری شده در حافظه را به بهانه ای عنوان میکند. حتی اگر موضوع بحث چیز دیگری باشد به شکلی بحث را میپیچاند تا اطلاعات خود را بیان و نمودار کند، چون اگر در هنگام بحث، روشن شود که "من" چیزی نمیدانم، حالت تسلیم و شکست برای "من" دارد. ما فکر میکنیم  کسی که صحبت میکند و تریبون را در دست دارد، فرد برتری است و بر بحث تفوق دارد. این است که ما کیفیت گوش دادن نداریم و مدام میخواهیم گوینده باشیم. اگر در خودمان دقت کنیم میبینیم که هنگامی که کسی در حال صحبت است، ما در حقیقت در حال آماده کردن مطالب در ذهنمان هستیم تا به محض پایان یافتن صحبت او، آنها را ابراز کنیم تا وی را سر جای خودش بنشانیم. هنگام شنونده بودن، احساس ضعف و عدم برتری داریم. و این است که شنونده خوبی نیستیم و بیشتر از شنونده بودن، حرف زننده هستیم. از آنجا که برای هویت بودن و اظهار مهم است، در حرف زدن احساس بودن و وجود بیشتری میکنیم. هویت با حرف زدن نوعی تقلا و تحرک بوجود می آورد تا خیالی و پنداری بودن خود را پوشش دهد.

سوالی که مطرح است این است که آیا صرف آگاه بودن بر این موضوعات کافیست تا هویت در کارهای ما دخالت نکند یا کار دیگری باید کرد؟ جواب این است که اگر ما بصورت اکنونی و همین الان بر دخالتهای هویت آگاه مشرف باشیم و ببینیم که همین الان چگونه در حال دخالت است، مسلما در کیفیت روابط، گفتگوها و تعاملات ما تاثیر زیادی خواهد داشت و از بسیاری تعصبات دست بر خواهیم داشت. وقتی من متوجه باشم که هم اکنون ذهن من فقط و فقط برای دفاع از هویتم، از مجموعه عقایدی دفاع میکند تا ثابت کند که "من" هستم و "من" مجموعه این عقاید و دانشها هستم، دیگر به این قضیه نمیچسبم و ذهنم شل میشود و ارتباطم با واقعیت بحثی که در جریان است برقرار خواهد شد. وقتی من آگاه باشم که مجموعه باورها، اعتقادات، دانشها، ارزشها و محتویات ذهنی من، نتیجه پدیده ای القایی است که در درون من نیست و از فردیت موجودی من نیست، مسلما به آنها نمیچسبم و نوعی تواضع به من دست میدهد و در بحث و گفتگوها هم حالت لجاجت، تعصب و خشکی نخواهم داشت.

موضوع دیگر این است که ما موقعی هویت را در بحثهایمان در کار میکنیم و سخت از آن دفاع میکنیم، که با آن مجموعه عقایدی که در مورد آن موضوع داریم، خود را آیدنتیفای کرده باشیم. هنگام بررسی بحثی که برای صحبت انتخاب شده، کیفیت ذهنی ما یا واقع نگر است و یا تعبیر نگر. کیفیت واقع نگر که روشن است. اما کیفیت تعبیر نگری بیشتر از این جهت است که من قبلا آن موضوع را بررسی کرده ام و خودم را با آن یکی میدانم ( خودم را با آن آیدنتیفای کرده ام). بنابراین اگر کسی بخواهد دید من را به آن موضوع رد کند، گویی به من توهین میشود و هویت من شکسته میشود، چرا که من خودم را عبارت از آن موضوع میدانم، بنابراین حالت تدافعی پیدا کرده و سخت به دفاع از آن میپردازم. حال اگر ما در هنگام بررسی موضوعات به همین موضوع آگاه باشیم ( یعنی آگاه باشیم که الان ذهن من خودش را با مجموعه عقایدم آیدنتیفای کرده است)  این آگاهی باعث میشود که رابطه ما با آیدنتیفای کردن خودبخود قطع شود و موضوع را جوری نگاه کنیم که یه یک پدیده واقعی نگاه میکنیم، نه اینکه گویی به "من" توهین شده و به دفاع از خود بپردازم. در حقیقت واقع نگر میشویم.

موضوع آخر در این بخش، فرق بین دید وبینش فلسفی و بحث فلسفی است. این دو با هم متفاوت هستند. دید فلسفی یا منطقی یا ریاضی مند بسیار مفید است اما واقعیت این است که ما دید فلسفی نداریم اما بحثهای فلسفی و به اصطلاح بزرگ و فیلسوفانه که ظاهرا مهم و پر اهمیت هستند میکنیم تا خود را با آنها آیدنتیفای کنیم. ما بحثهای بزرگ میکنیم تا با آیدنتیفای کردن خود با آنها خود را بزرگ و مهم نشان دهیم. حرفهای بزرگ و سطح بالا میزنیم اما واقعیت زندگیمان در یک کوچکی، حقارت و پستی میگذرد. مثلا در واقعیت ما از اینکه یکی به ما بگوید احمق یا جواب سلاممان را ندهد، رنجیده و ناراحت میشویم اما بحثهای فلسفی مهم و بزرگ انجام میدهیم. اگر ما واقعا بینش فلسفی داشتیم، یعنی از بالا و با دید منطقی و ریاضی مند به زندگی نگاه میکردیم، اینچنین در بند هویت و مسائل پست نبودیم. اینچنین خود را مرکز هستی قرار نمیدادیم و شب و روزمان به دنبال رنج ناشی از تر و خشک کردن "من" و همه چیزمان حول محور "هویت" نمیگذشت.

پایان جلسه هفتم

مینا

ماندن با خود و نواقص اخلاقی

از اصولینت ، اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مه
"مثنوی معنوی"

یکی از ویژگیهای خود ، اینه که همیشه میخواد ، در مقابل دیگران ،  باشکوه تر از آنچه که هست  ، جلوه بکنه. دیگه اینکه ، میخواد ، همیشه مورد تایید و توجه و مهم و دوست داشتنی باشه . چون " خود" با بدست آوردن این موارد ، در ارتباطات ، احساس امنیت میکنه و در صورت از دست دادن توجه و تایید دیگران ، احساس ترس و ناایمنی میکنه . به نظر میرسه ، این حرکات خود ، از اصلی ترین ریشه ها ی نواقص اخلاقی ، مثل دروغگویی ، حسادت ، برتری طلبی ، غرور ، پرخاشگری و عصبانیت ، ثروت اندوزی ، خودنمایی و تظاهر به خوب و مهربان بودن ، تزویر و ریا ،  تنوع طلبی جنسی ، چاپلوسی و ... باشد.
در همه ی این نواقص ، ترس و فرار از واقعیت و تلاش ذهن ، با هدف  امنیت جویی و میل به بقا ، مستتر هست.
مثال :
چرا دروغ می گوییم ؟
چون ذهن می ترسه که تصویر توهمی ش نزد دیگری فرو بریزه و از مطلوبی محروم بشه. در واقع ذهن از واقعیت خودش راضی نیست و میخواد با پنهانکاری از واقعیت فرار کنه و برای امنیتش تلاش میکنه.
چرا حسد می ورزیم؟
چون ذهن ارزش محور ، در نتیجهء مقایسه و دوبینی، ارزشهایی توهمی رو در دیگری می بینه و واقعیت خودش رو فاقد آن ارزشها می پنداره ، و میترسه براثر این فقدان ، به بی عرضه گی متهم بشه .
در اینجا هم مثل دروغگویی ، ذهن بر اثر ترس ، داره تلاش میکنه تا به چیزی فراتر از واقعیت برسه.
بنابراین ، دوبینی ، احساس فقدان ، ترس ، فرار از واقعیت ، تلاش برای رسیدن به وضعیت ایدآل با تم خشم و ملامت ، عناصر اصلی تشکیل دهنده ی نواقص اخلاقی هستند.

بطور خلاصه ، دلیل بروز نواقص اخلاقی اینه که :  ذهن ، مدام واقعیت خودش  را با الگوها ، ایدآلها و ارزشهایی*  که توسط جامعه بهش القاء شده مقایسه میکنه و  بین این دو ، فاصله می آفرینه و بعد  تلاش میکنه  این فاصله رو پر کنه .

بنابراین ، منظور از ماندن با خود ، یعنی :
دقت در حرکات خود و دیدن اینکه ،خود ، چگونه براساس دوبینی و یکسری ارزشهای اعتباری و نیازهای کاذب ، در ارتباط با دیگران ، دست به چنین نمایشاتی میزنه . ماندن با خود باعث هوشیاری و حساسیت و در نتیجه آگاهی ذهن از حرکات خود و محو دوبینی میشه. هرچه آگاهی** از ریشهء این نیازهای هویتی و کاذب عمیقتر بشه ، ذهن کمتر از واقعیت میترسه و از آن فرار میکنه ، چون از دوبینی رها میشه و از تلاش و تکاپو برای کسب امنیت و بقا باز می ایسته. بنابراین ، نواقص و نمایشات هم کمرنگتر میشن.


پ.ن:
* ارزشهای اعتباری که بر اثر القائات جامعه ، ذهن نسبت به اونها شرطی شده و از اونها هویت میسازه و همیشه خواستار اونهاست ، عبارته از : زیبایی جسمانی ، ثروت ، موقعیت و اعتبار اجتماعی ، شهرت و محبوبیت
** کسانی که آموزه های خودشناسی را بطور جدی دنبال می کنند ، برای عمیقتر شدن آگاهیها و درونی شدن آموزه ها ، لازمه تنها به خواندن مطالب اکتفا نکنن و  به اقتضای شرایط شون ، لم هایی رو طراحی کنن و اونها رو در روابطشون با دیگران بکار ببرن ، تا ترس ذهن از مواجهه ی با واقعیت  و وابستگی به دیگران و بیرونیها ، فرو بریزه و پوچی ارزشهای اعتباری برای ذهن روشن بشه و عطش خواستن فروکش کنه.
رضا.ع

خلاصه نویسی جلسه ششم خودشناسی

جلسه ششم: بخش ششم کتاب تفکر زائد

عنوان: بعضی مسائل مربوط به خودشناسی

در ابتدای جلسه در مورد دوبینی که بعضی از دوستان سوال پرسیده اند توضیحی میدهیم و سپس به موضوع  این جلسه میپردازیم. دوستان سعی کنند مبحث دوبینی را زیاد پیچیده نکنند. برای بعضی از دوستان دوبینی درونی روشن نشده است. اصل موضوع در داستان غلام احول مثنوی معنوی آمده است ( داستان فردی که به شاگرد احول یا دوبین خود گفت که از داخل پستو شیشه ای را بیاورد. شاگرد رفت و برگشت و گفت: دو شیشه در پستو هست کدام را میخواهی؟  خواجه گفت: نه یکیست. شاگرد رفت و برگشت و باز گفت دو تا شیشه است. خواجه گفت: یکی را بشکن و آن یکی را بیاور. و وقتی شاگرد شیشه را شکست دید که هر دو شیشه شکسته است).

برای درک بهتر دوبینی خوب است که آن را ساده کنیم. قبلا گفتیم و انشاءالله متوجه شده ایم که جامعه و اطرافیان یک مرکز روانی که از فکر تشکیل شده است را در ذهن ما ایجاد کرده اند. و به همین دلیل انسان آن مرکز تشکیل شده از فکر را که وجود واقعی ندارد، هویت روانی خود می پندارد. خیالی بودن این مرکز هم به علت تعابیری است که از رفتارها میکند و از این تعبیرات صفاتی ساخته و آن صفات را منتصب به آن مرکز خیالی که چیزی جز فکر نیست میکند. بنابراین ما یک مرکز تصوری داریم و یک سری صفات که به آن مرکز منتصب میکنیم. مثلا میگوییم من خوشبختم یا من بدبختم. من با عرضه یا بی عرضه ام. اصل حرف این است که هیچ کدام از اینها وجود ندارند. یعنی نه مرکز یا "من" وجود واقعی دارد و نه صفات منتصب شده به مرکز یا من. جان مطلب همین است که نه مرکز یا من وجود دارد و نه صفت. وقتی به این موضوع واقف شویم میبینیم که هر دو شیشه طبق داستان غلام احول شکسته است و نه من یا مرکز وجود دارد و نه صفت.

حال میپردازیم به بخش ششم از کتاب تفکر زائد با عنوان "بعضی مسائل مربوط به خودشناسی". در چند صفحه اول این فصل به این موضوع پرداخته میشود که کار مفیدی که در زمینه خودشناسی میشود کرد این است که بدانیم روش دقیق خودشناسی چه روشی است. آیا سیستمهای خودشناسی که امروزه بسیار هم باب شده اند به روش صحیح عمل میکنند یا موجب خود فریبی میشوند؟ برای بررسی این سیستمها و مکاتب مهمترین مساله  شناخت مسائل مربوط به انسان که مانع دیدن حقیقت خودمان میشود میباشد. اگر ندانیم مساله و مشکل انسان چیست مسلما نمیتوانیم در مورد روشهایی هم که منجر به خودشناسی مفید میشود صحبت کنیم.

در یک تقسیم بندی مسائل انسان به دو نوع تقسیم میشود، یکی مسائلی که واقعیت دارند و دوم مسائلی که واقعیت ندارند و خیالی میباشند و سازنده آن شخصیت یا هویت میباشد

خوب است در اینجا با دو نوع تفکر یا اندیشیدن آشنا شویم. اولی تفکر اکتیو است. تفکر اکتیو یعنی همان تفکر شخصیت اندیشی یا من اندیشی. این تفکر که زائد و عرضی است،  انسان را از حالت وحدت و یگانگی جدا کرده و اجازه ارتباط با زندگی به صورت نو و تازه را از او گرفته و تمام وجود انسان را در خدمت همان پدیده خیالی هویت یا شخصیت در آورده است. تفکر اکتیو باعث شده است که انسان حصاری از فکر به دور خودش ایجاد کرده و در حد همین حصار و قالب زندگی کند. نوع دوم  تفکر پاسیو یا مفعولانه یا بدون تعبیراست. در این تفکر انسان با واقعیات سر و کار دارد نه با تعبیر و تفسیر ذهنی  وخیالی از آنها.

اما مسائلی که واقعیت ندارند و ذهن آنها را بوسیله تعبیر کردن برای ما ایجاد کرده است چه مسائلی هستند. ذهن پدیده ای را به چیزی تعبیر میکند و آن تعبیر مساله ای میشود که در واقع، واقعیتی ندارد. به عنوان مثال، ذهن از یک رفتار بخصوص، تعبیری از متشخص بودن، عدم تشخص، حقارت، بی عرضگی، با عرضگی، ارزشمند بودن، بی ارزش بودن، مهربان بودن، نامهربان بودن و تعابیر مختلف دیگر میکند و این تعابیر ساخته شده تبدیل به مسائل انسان میشوند. کما اینکه میبینیم که از یک رفتار مشخص تعابیر متفاوتی وجود دارد. بطور کلی تعابیر یک عمل ساخته شده توسط ذهن و خیالی میباشند که در قالب هویت جا میگیرند و از دید هویت، به عنوان مساله ( و حتی به عنوان مساله واقعی) دیده میشوند، اگر چه در حقیقت اینها مسائل واقعی انسان نیستند.

پاراگرافی از کتاب را برایتان میخوانم: "فرض کنید یک لشکر بیگانه مثلا لشکر چنگیز آمده و مملکت ما را تسخیر کرده. این لشکر و سربازها دو جور مساله ایجاد کرده اند. یکی اینکه ما را اسیر کرده اند، آزادی ما را سلب کرده اند، آزارمان میدهند و مخل زندگیمان هستند، یکی دیگر اینکه بین خودشان هم ناسازگاری ها و درگیری هایی دارند. زبان و تفکر اکتیو حکم این سربازها را دارد. یک مقدار مشکل برای ما ایجاد کرده است که متوجه معنویت اصیل ماست، یک مقدار هم در خودش مساله وجود دارد مثل مسائلی که بین سربازها وجود دارد. مساله حقارت، عقب ماندگی و نظایر اینها در کادر هویت است، و ماهیت مسائل خود سرباز ها را دارد. "

با این مثال مشخص تر شد که ما در مورد چه نوع مسائلی صحبت میکنیم. حال که مساله انسان مشخص شد، به بررسی یکی دو تا از سیستمهای روانشناسی میپردازیم.

 سیستم "اتوکاندیشنینگ" یا "خود آموخته کردن"

ببینیم سیستم "اتوکاندیشنینگ" یا "خود آموخته کردن" چه میگوید.

اتو کاندیشنینگ و یا خود آموخته یا خود شرطی کردن به طور خلاصه یعنی اینکه من مثلا خود را آدم بدبختی میدانم و با تکرار به خودم تلقین کنم که آدم خوشبختی هستم. طرفداران روش اتو کاندیشنینگ معتقدند که انسان به رفتاری یا به نوعی اندیشیدن نسبت به خود شرطی شده و میتواند با تلقین، خلاف آن را جایگزین کند. قسمتی از این حرف درست است. اگر من صفاتی خاص مثل باعرضه یا بی عرضه در خود داشته باشم، طبق همان قالب و تصویر ذهنی که از خودم دارم رفتار میکنم و اعمالم در طبع همان تصویر خواهد بود. حال فرض کنیم انسان خودش را به صفت دیگری شرطی کند یعنی بگوییم آنچه که تا به حال به آن شرطی بوده ایم بدون اختیار ما بوده و جامعه یا محیط ما را به آن شرطی کرده و حال ما به اختیار خود میخواهیم قالب و تصویر جدیدی را انتخاب کرده و به آن شرطی شویم. اولین سوالی که در این زمینه مطرح میشود این است که عامل تشخیص دهنده آن صفتی ( مثل باعرضه یا بی عرضه) که باید به ضد آن تغییر کند چیست؟ آیا این عامل چیزی غیر از خود قالب قبلی است؟ آیا اینطور نیست که خود قالب قبلی میگوید این صفت باید به فلان صفت تغییر پیدا کند؟

در نظر بگیرید که من هم اکنون برای خودم قالبی را متصور هستم و میخواهم طبق سیستم اتو کاندیشنینگ به قالب جدیدی شرطی شوم. حال این ابزار ارزیابی من که قالب قبلی را تشخیص میدهد چیست؟ فکر. این قکر من است که میگوید من صفت بی عرضه را دارم و باید آن را تبدیل به با عرضه کنم. در اینجا باید بپرسیم که ذهن در هنگام ارزیابی در کدام کیفیت است. آیا کیفیت اکتیو وتعبیر کنندگی دارد یا کیفیت پاسیو و واقع بینی را دارد؟ روشن است که ذهن در این وضعیت در کیفیت اکتیو است،  چرا که اگر کیفیت پاسیو داشت تنها واقعیت پدیده ها را میدید و تعبیری به نام بی عرضه یا باعرضه نداشت. ذهن کیفیت اکتیو داشته است که رفتارهای مرا تعبیر به بی عرضه یا با عرضه کرده است. نکته اصلی این بررسی این است که ما متوجه شویم که هر حرکت ذهن در کیفیت اکتیو به این معنیست که ذهن در کادر قالب و حصار در حرکت است و به بیان صحیح تر، حرکت اکتیو ذهن در حقیقت همان قالب است.

دوستان به این نکته مهم توجه داشته یاشند که وقتی راجع به این مسائل صحبت میکنیم، ذهنمان کیفیت اینکه حال چکار کنیم نداشته باشد، توجه کنید که ما فقط در حال شناخت ذهن هستیم، به دنبال تغییر و چه کنم نباشید. متاسفانه ما عادت کرده ایم که وقتی مثلا کتابی را میخوانیم و یا مطلبی را میشنویم، ذهنمان دایم میگوید که حال چکار کنیم که تغییر کنیم. توجه کنید که این رویکرد رویکرد اشتباهی است. ما فقط میخواهیم بشناسیم. مهمترین قدم و اصل موضوع این است که ما فقط کیفیتهای ذهن را بشناسیم، همین و والسلام. بنابراین دنبال اینکه حال چه باید کرد نباشید. وفتی میگوییم چه باید کرد، ذهن به دنبال چیزی شدن است، یعنی خودش را آنچنانکه هست نمیپذیرد و میخواهد چیز دیگری بشود. و خود همین حرکت برای چیزی شدن باعث ببار آمدن مسائلی برای ما میشود.

پس تا اینجا متوجه شدیم که این خود قالب است که در حال ارزیابی میباشد. سوالی که از این سیستم پرسیده میشود این است که، بر فرض اینکه قالب درست تشخیص داده باشد که فلان صفت مطلوب میباشد و مخالف آن نامطلوب، آیا میتوانیم تصاویر نامطلوبی را که از قالب هویتی خودمان داریم پاک کرده و صفات مطلوب دیگری را جایگزین آن کنیم؟ آیا این کار در عمل شدنی است؟ در جواب باید بگوییم که اگر عمیقا به قضیه نگاه کنیم، مساله انسان اصلا چنین چیزی نیست که بخواهد تصویری را جایگزین تصویر دیگری کند. ریشه مساله انسان این است که قالب یا همان مرکز یا من اصلا و اساسا یک پدیده زائد است. یعنی این هستی اندیشی، این صفت اندیشی و تعبیر کنندگی، چه بی عرضه و چه با عرضه، اصلا و اساسا یک چیز زائد است. کار اساسی باید این باشد که ما متوجه زائد بوددن این قالب از بنیان بشویم، نه اینکه مشغول تصاویر و جایگزین کردن آنها شویم. این نکته بسیار مهمی است که درک آن کمک بزرگی میکند. مشکل خیلی از سیستمهای روانشناسی این است که در پی نسبت دادن تصاویر با ارزش و مجلل به انسان هستند تا انسان از نشخوار کردن آن تصاویر لذت ببرد و رضایت معنوی و روانی بدست آورد. اما چون جامعه در طول شرطی کردن انسان همیشه تصاویر بی ارزش و پایین را به او نسبت داده است، انسان مشغول جایگزین کردن آنها به ضد آن شده است. حال کار اساسی این است که ما متوجه شویم که سیستم تصویر دادن و القا کردن و هویت و شخصیت، اصلا ازبیخ و بن بی اساس است، همین.

 

قسمتی از بخش ششم کتاب را میخوانم. " وقتی من از تصویر حقارت یا خجالتی بودن خود ناراضی شده ام و میخواهم آنها را با ضد خودشان تغییر بدهم، درست مثل این است که از یک سرباز چنگیز خوشم نیامده و از دیگری خوشم آمده است. و اگر یک قدم جلوتر برویم و موضوع را دقیقتر نگاه کنیم، میبینیم حتی آن پدیده ای هم که میگوید من از این سرباز خوشم نیامده و از آن یکی خوشش آمده، خودش نیز یک سرباز دیگر چنگیز است و ماهیت مخرب او را دارد. "

ما باید بنا را بر این قرار دهیم که سربازهای چنگیز بیگانه و متجاوزند، نه اینکه بگوییم این سرباز خوب است، باشد، آن سرباز خوب نیست، نباشد. اگر خوب دقت کنیم میبینیم کسی که میگوید این سرباز خوب است و آن یکی خوب نیست، خودش هم یکی از سربازان است. اینکه وجود ما را یک پدیده بیگانه تسخیر کرده است دقیقا به همین معناست.

این نکته مهم در اینجا قابل ذکر است و آن اینکه کیفیت اکتیو یا همان تعبیر کنندگی، وضعیت ذهن را پیچیده تر میکند و در اتو کاندشینینگ که تقلید کردن است، این وضعیت دقیقا وجود دارد چرا که کار اتوکاندیشنینگ چیزی نیست جز تشدید تعبیر کنندگی ذهن و در حقیقت بر اساس مثال سربازان چنگیز، سیستم اتوکاندیشنینگ ذهن را به وضعیت سربازان چنگیز مشغول نگه میدارد. کیفیت تعبیر کنندگی یا تفکر اکتیو در پی حل مساله است اما خود تلاش و این نوع تفکر ( تفکر اکتیو)  دقیقا مانند این است که بخواهیم با نفت آتش را خاموش کنیم. تمثیل مولانا در این مورد چنین است:

کس به زیر دم خر خاری نهد..................... خر نداند دفع آن برمیجهد

برجهد، آن خار محکمتر زند..................... عاقلی باید که خارش برکند

اکنون به بررسی مراجعه به روانکاو میپردازیم. به عنوان نمونه من مشکلی دارم، مثلا کمرو و خجالتی هستم و در جمع نمیتوانم صحبت کنم و یا ترسهایی دارم. من به وسیله تفکر اکتیو پندارها و مسائلی را برای خودم ساخته ام و برای حل این مسائل خودساخته نزد روانکاو میروم. روانکاو هم مسائل مرا میپذیرد و سعی در حل و فصل مسائل بین سربازهای چنگیز و آشتی دادن بین آنها میکند. یعنی میخواهد مسائلی را که ساخته و پرداخته ذهن خودم است حل کند. در حقیقت روانکاو در مسائل پوچی که واقعیت ندارند با من همکاری میکند. چرا که هم من و هم روانکاو درگیر تفکر اکتیو و تعبیر کنندگی هستیم، تفکری که از بیخ و بن باطل میباشد.

پاراگرافی از کتاب را برایتان میخوانم: "در تجزیه و تحلیل، علاوه بر اینکه برچسب گذاری مطرح است، ذهن برای یافتن علل مسائل، مشغول پرسه زدن در زمان گذشته میشود. (و میدانیم که در حقیقت زمان گذشته و آینده وجود ندارد، ذهن تصاویری را ساخته و نام آنرا زمان گذشته یا آینده گذاشته است که در حقیقت همان تصاویر ذهنی میباشند. ) و میدانیم که هر حرکت زمانی ذهن در امور روانی عین تداوم مساله است. حرکت ذهن در زمان گذشته یا آینده حکم بنزین محرک هویت فکری یا هویت پنداری را دارد.مساله ما خود همین هویت است. تنها کمک مفیدی که روانکاو یا هر کس دیگری میتواند به من بکند تفهیم این واقعیت است که تو هیچ بیماری نداری جز اینکه تصور میکنی بیماری. غیر از این است؟ آنچه من به عنوان حقارت، بی عرضگی، نقص یا هر مساله روانی دیگر برای خودم قایلم، چیزی جز یک تعبیر ذهنی خودم از آن نیست. چیزی جز یک مساله ساخته ذهن نیست. "

تا اینجا مسائل اصلی در مورد شیوه و رویکرد اشتباه سیستمهای روانکاوی گفته شد. اما یکی از نتایجی که از این بررسی میتوانیم بگیریم این است که در زمینه امور روانی این سوال را مطرح کنیم که آیا بهبود تدریجی و اصلاح و پیشرفت وضعیت روانی به مرور زمان معنی دارد یا خیر؟ آیا تحول روانی باید یکباره حاصل شود یا به مرور انجام گیرد؟ جواب این است که بهبود تدریجی معنا ندارد. چرا که واضح است که پدیده ای که به نام هویت در ما شکل گرفته یک پدیده بیگانه و زائد است و بنابراین وانهادن تدریجی آن بی معناست. این که ما وعده فردا و بعدا به خود میدهیم هم وعده باطلی است، چرا که خود را به امید اینکه فردا یا چند وقت دیگر از این پدیده زائد خلاص میشویم فریب میدهیم. موضوع وعده دادن به فردا در مثنوی معنوی هم تاکید شده.

مدتی فردا و فردا وعده داد............... شد درخت خار او محکم نهاد

خاربن در قوت و تو پیرتر................ زود باش و روزگارخود مبر

عمر من شد فدیه فردای من............ وای از این فردای ناپیدای من

حالا این حالت را در نظر بگیریم که بخواهیم در حین حفظ شخصیت آنرا بهبود دهیم. این حالت غیر ممکن میباشد چرا که همانطور که بارها گفته شد، پدیده من یا شخصیت، یک پدیده بیگانه است و باید از بیخ و بن برکنده و مزمحل شود. ( این پدیده در حقیقت وجود ندارد و صرف آگاه بودن به آن حکم مزمحل کردن آنرا دارد). دخالت فکر در زمینه امور روانی یا معنوی ناجور و نامناسب است، درست مانند اینکه ما انتظار داشته باشیم که دندانمان کار گوشمان را انجام دهد، با دندان که نمیشود شنید. یا از چشم انتظار شنیدن و یا ازگوش انتظار دیدن داشته باشیم. هر وسیله و ابزاری باید برای کار خودش  بکار رود. و این در مورد فکر هم همینطور است. امور معنوی توسط فکر قابل درک نیستند. فکر برای کار در امور واقعی و مادی است. بنابراین اینکه فکر در معنویت دخالت کرده و ما یک هستی فکری برای خود ساخته و آنرا معنویت خود میدانیم یک امر اشتباه و نامناسب است. فکر وسیله مناسبی برای ارتباط با معنویت نیست. پس دخالت فکر در زمینه نامناسب آن باید به کلی قطع شود و میشود اینگونه نتیجه گیری کرد که تغییر و اصلاح در زمینه روانیات یک امر باطل است. آیا ممکن است که با دندان کاری کنیم که به تدریج بشنود؟ وقتی دندان به هیچ وجه توانایی شنیدن را ندارد دیگر بهبود تدریجی برایش بی معنی است. و به همینگونه است در زمینه فکر، چرا که فکر در زمینه معنویت وسیله ابتری است.

بخش دیگری از کتاب تفکر زائد را میخوانیم. "حالا به این سوال میرسیم که آیا مزمحل کردن این پدیده فکری یا پنداری باید یکباره صورت بگیرد یا به تدریج. برای جواب دادن به این سوال باید یک بار دیگر خصوصیات هویت را در نظر بگیریم. در ساختمان این پدیده یک مقدار اصول وجود دارد و یک مقدار فروع. اصول ساختمان هویت همان ارزشهایی است که از کودکی به ما عرضه کرده اند و در ذهن ما ثبت شده است.مثل اینکه باید زرنگتر از دیگران باشی، باید همه چیز دان باشی، باید باهوش باشی، توانا باشی و بطور کلی هر چیزی که در جامعه بصورت ارزش در آمده است. از این اصول نتایج فرعی و شاخ و برگ هم در می آید.( مثلا حسادت. وقتی که باید از همه زرنگتر باشی، حسادت از دل آن در می آید. یا نفرت از اصل از همه بهتر بودن در می آید. حساسیت، حقارت، ترس، قاطع نبودن، احساس عقب بودن، قاطع نبودن، تضاد و ...... وابسته به ارزشهای اصولی میباشند.) "

حال ببینیم موضوع بهبود تدریجی و بهتر شدن در زمینه ساختمان شخصیت چه معنی میتواند داشته باشد. روشن است که در مورد مسائل فرعی یعنی مسائلی که منبعث از اصول هستند مثل احساس حقارت، حسادت، ترس و...  ما کار خاصی نمیتوانیم بکنیم چرا که اینها مسایل فرعی هستند که از اصول منبعث شده اند. تا وقتی من احتیاج دارم که از همه زرنگتر، باهوشتر و.... باشم، این احساسات اجتناب ناپذیر خواهند بود. پس تا زمانی که ارزشهای اصلی هستند با مسائل فرعی نمیشود کاری کرد. پس باید به سراغ خود ارزشها یا اصول برویم. حالا ببینیم در زمینه ارزشها یا اصول، بهبود تدریجی معنی دارد یا نه. نکته مهم قابل توجه این است که ما فکر میکنیم که این مرکز یا شخصیت یا من پدیده ای جدا از فکر است. یعنی این مرکز پدیده ایست که توسط فکر ساخته میشود و میگوییم چگونه میشود آن را از بین برد. نکته این است که اصلا این پدیده زائد وجود ندارد. حتی وقتی ما از آن به عنوان پدیده زائد یاد میکنیم، بطور ضمنی گویی اینگونه است که آن را یک پدیده واقعی میپنداریم. در صورتی که این پدیده واقعی نیست و از روی تسامح آن را پدیده مینامیم. ما فقط گرفتار یک اشتباه ذهنی شده ایم و حال باید متوجه این اشتباه ذهن بشویم، نه اینکه چیزی را بخواهیم از بین ببریم. تصور کنید که من یک اختلال ذهنی پیدا کرده ام و به علت این اختلال فکر میکنم که دو بعلاوه دو میشود پنج ( مثال دقیقتر در زمینه هویت فکری مانند این است که دو بعلاوه دو میشود شرافت). یا اینکه من فکر میکنم درون این اتاق شبح وجود دارد، حالا آیا مساله من این است که شبح را از بین ببرم یا در مورد مثال دو بعلاوه دو، شرافت را از بین ببرم یا اینکه متوجه اختلال و اشتباه سیستم ذهنی و فکری خودم شوم. این مساله مهمی است که من متوجه این بشوم که ذهن من عادتمند به اشتباه اندیشی شده است. جان مطلب اینکه ما باید دقت کنیم که سیستم فکری ما دچار اشتباه است و وقتی که اینگونه به قضیه بنگریم، دیگر مساله بهبود تدریجی، اصلاح، تکامل و بطور کلی فردا و فردا کردن حل شده است.

اگر ما عمیقا به میزان تخریب این جریان و تشکیل پدیده من و تبعات وجود این پدیده خیالی آگاه باشیم، در وانهادن آن در همین الان صادق خواهیم بود و در یک لحظه متوجه خیالی بودن آن میشویم و قضیه تمام است. از بچگی و هنگامی که ذهن خامی داشتیم به ما اینگونه القا شده است که ما یک هویت داریم که ناقص هم هست و باید کاملش کنیم و در اصالت آن هم شکی نکرده ایم. حال به محض اینکه عمیقا متوجه پوچی آن بشویم آن را رها میکنیم. مولانا میگوید این ترس از رها کردن به خاطر طول شرطی شدگی ماست که از دوران کودکی ما را به آن شرطی کرده اند. اگر ما درک کنیم که در عدم، نیستی و هیچ نه تنها ترسی نیست که خیر و برکت هم هست مسئله تمام میشود.

به این پاراگراف ازکتاب توجه کنید: " در طریق آگاهی و رهایی به یک اصل اساسی توجه داشته باشید تا ذهن خود را از بسیاری فریبها و اشتباهات برحذر دارید. به اشباح ( یعنی به هویت یا من)  نیندیشید. تمام توجهتان معطوف به کیفیت حرکت خود ذهن باشد. وقتی شما به من می اندیشید دارید بطور ضمنی آنرا یک واقعیت فرض میکنید و تا زمانی که ذهن آن را واقعیت فرض میکند تداومش نیز یک امر حتمی است. لحظه ای که ذهن از اندیشیدن به من یا هویت باز ماند و حرکت خودش را زیر مراقبت بگیرد، من خودبخود محو شده است. پس آگاهیمان را روی فعالیتها، حرکات، و نوسانات ذهن در بین تصاویر آن متمرکز کنیم و دقت و توجهمان را روی آن قرار دهیم.

 از آنچه تا کنون گفتیم متوجه میشویم که ما انسانهایی که در قالب هویت زندگی میکنیم، به لحاظ کلی و اصول روانی خصوصیات یکسانی داریم و تفاوتهای بین افراد مختلف، تفاوتهای بین قالبها، ابرازها و نمایشات است. مثلا یکی از اصول روانی انسان اسیر هویت، جهل و تیرگی ذهنی و محصور بودن اوست، چرا که موضوع مشغولیت او بر اساس پندار و خیال است نه بر اساس واقعیت و به جای غوطه در زندگی در افکار غوطه ور است. مولانا هم میگوید که انسان در خواب زندگی میکند، خوابی که ظاهرا و به لحاظ جسمی بیدار است اما به لحاظ روانی در خواب جهل بسر میبرد".

سوالی در کتاب مطرح شده است و آن این است که تفاوت کسی که مدت زمانی است در طریق خودشناسی مشغول است با کسی که تازه شروع کرده است چیست و آیا با هم فرقی دارند؟ جواب این است که از جهتی فرق دارند و از جهتی خیر. از این جهت فرق دارند که کسی که مثلا بیست سال است در زمینه خودشناسی هست، ممکن است که عقلا لازمه رهایی از هویت را درک کرده باشد اما عملا از آن خلاص نشده باشد. مثالی که آقای مصفا در جواب این سوال آورده اند این است که: فرض کنید که ما چند نفریم که به سمت دهی میرویم. تا وقتی که ما به ده نرسیده ایم از نظر اینکه ما داخل ده نیستیم با هم فرقی نداریم، اما از نظر اینکه ممکن است یکی در دو قدمی ده، دیگری در صد قدمی و آن یکی در پانصد قدمی ده باشند با هم فرق داریم. ده در اینجا حالات فطری و ذاتی انسان و حالات بی تصویری است و اینکه انسانها داخل ده نیستند اما فاصله آنها تا ده متفاوت است دقیقا پاسخ سوال است.

در خاتمه توجه شما را به دو نکته جلب میکنم. اول اینکه کار خودشناسی اصالتا کاری فردی است. ما قرار است که خودمان را بشناسیم نه اینکه به نقد مکاتب، سیستمها یا افراد دیگر بپردازیم. قرار است که هر کس به مکانیزم عملکرد ذهنش بپردازد. موضوع دوم اینکه اگر ما داستانی را از مولانا نقل میکنیم بواسطه اوتوریته بودن او نیست. تعصبی نداریم که اگر  مولانا یا هر کسی نکته عمیقی را در مورد عملکرد ذهن و تیرگی های آن دریافته باشد که بازگو کردن آن فایده ای برای ما داشته باشد، آنرا به عنوات اوتوریته نگاه کنیم یا آن را رد کنیم.

پایان جلسه ششم

مینا

میخانه ی تنهایی

اگه معنای تنهایی عمیقا" درک بشه ، اونوقت ، با دیگران بودن تنها یک گزینه ست ، نه یک ضرورت.
تنهایی یعنی عدم ونیستی خود. خود که نباشه ، همه ی دیگرانی که در بیرون اند ، برای ذهن یکسان و یگانه اند.  ذهن دیگه وارد محاسبه و نقشه کشیدن برای روابطش نمیشه. یعنی ، معیار و ملاک دوستیها و رفاقتها و روابطش ، دیگه ، براساس منافع و بهره کشی و امنیت طلبی از دیگران ، نیست. معیارش ، میزان همدلی و هم جنسی ، پاکدلی و راحت بودن با اونهاست.
اونموقع این ابیات حافظ ، خوش به دل مینشینه .

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

رضا.ع

خلاصه نویسی جلسه پنجم خودشناسی

 

جلسه پنجم: بخش پنجم کتاب تفکر زائد

عنوان: خود شناسی

در طی جلسات قبل در مورد ساختار کلی "هویت" یا "نفس" صحبت کردیم و گفتیم که جنس هویت از فکر زائد و عرضی است که در دوران کودکی بر ما تحمیل شده است. همچنین نحوه ایجاد، ویژگی ها و میزان تخریب روانی آن را در زندگی انسان ذکر کردیم. در این جلسه میخواهیم ببینیم چطور میشود از این زائده ذهنی رها شد و با آن تعامل داشت. همانطور که گفتیم جنس این زائده از فکر است و میدانیم که جایگاه فکر، حافظه است. اگر ما به حافظه مراجعه نکنیم نخواهیم توانست هیچگونه هویتی برای خودمان متصور شویم. من اگر با استفاده از حافظه، به دیروز، ماه پیش یا چندین سال پیش که فلان رفتار را انجام داده ام و تعبیر و تفسیر و صفتی که از آن رفتار به خودم نسبت میدهم فکر نکنم، نخواهم توانست تصویری از خودم داشته باشم که بیانگر صفت یا شخصیتی برای من باشد. من اگر فکر نکنم که چند سال پیش فلان مدرکی را که ار لحاظ اجتماعی دارای اعتبار است گرفته ام، هیچگاه نخواهم توانست به خودم صفت با ارزش یا بی ارزش را نسبت دهم. بنابراین جایگاه "من" یا "هویت فکری" حافظه است. همچنین اگر آینده اندیشی نکنم و ذهنم در جستجوی چیزی شدن، به آینده نرود، هیچ صفتی نمیتوانم به خودم نسبت دهم. پس نوسان فکر در گذشته و آینده است که "هویت" را ایجاد میکند. میدانیم که گذشته و آینده واقعی وجود ندارد و فقط فکر است که در گذشته و آینده سیر میکند. ذهن بوسیله اندیشیدن به گذشته و آینده، برای خود ایجاد صفت میکند که حاصل آن ایجاد مرکزی است که به آن "من" یا "هویت" میگوییم. هویتی که جنس آن از فکر است. مولانا در این زمینه میگوید؛

 فکرت از ماضی و مستقبل بود................ چون از این دو رست ( رست به معنی رها شد ) مشکل حل شود

 یا در جای دیگر میگوید خود اشعاری، یعنی ایجاد مرکز ذهنی و توهمی من به خاطر رفتن به گذشته و آینده است۰

 هست هشیاری ز یاد ما مضی ( مامضی به معنی آنچه در گذشته اتفاق افتاده است) ............... ماضی و مستقبلت پرده ی خدا

آتش اندر زن به هر دو تا به کی............... پر گره باشی از این هر دو چو نی

تا گره با نی بود، همراز نیست................. همنشین آن لب و آواز نیست

 انسان تا وقتی نوسان و حافظه اندیشی دارد، درکی از حضور، لحظه حال و اکنون که زندگی در آن جریان دارد نخواهد داشت۰

تا اینجا دانستیم که جایگاه "من" یا "هویت" حافظه است. حال میخواهیم به این موضوع بپردازیم که چگونه میشود از این من یا خود رها شد یا در حقیقت چگونه حافظه اندیشی را متوقف کرد. البته حافظه در امور مادی لازم و ضروری است و ما نمیتوانیم بدون کمک حافظه، زندگی مادی مانند معیشت و امور روزانه را بگردانیم. اما حافظه اندیشی در امور معنوی زائد است۰

اما چگونه میتوانیم کیفیتی در ذهنمان بوجود بیاوریم که عملکرد حافظه اندیشی یا نوسان در گذشته و آینده ذهن متوقف یا ساقط شود؟ اگر به ذهن و افکارمان توجه کرده باشیم، متوجه شده ایم که ذهن دایما در حال پرسه زدن بین تصویرهای مختلف است. هدف این پرسه زدنهای ذهن در محتویات حافظه، زنده نگه داشتن تصوری و خیالی "هویت" یا "من" است. مثال دقیقی که آقای مصفا در کتاب در این زمینه زده اند این است که ذهن همانند ماشینی است که آن را کوک کرده ایم و خودش دارد برای خودش کار میکند و بطور دایم اندیشه پس از اندیشه میکند. از این فکر به آن فکر و از این تصویر ذهنی به آن تصویر ذهنی میپرد. ما اگر خوب به ذهنمان توجه کنیم، متوجه میشویم که غیر از این هم نیست. اگر ما در فعالیت ذهنمان حضور داشته باشیم و آن را مثل پرده سینما بطور دایم رصد کنیم و در لحظه تماشایش کنیم، فعالیت حافظه اندیشی آن متوقف خواهد شد. فرض کنید کسی از ما میخواهد که آنچه در ذهنمان میگذرد را روی کاغذ بیاوریم. ممکن است من بنشینم و آنچه را که نیم ساعت پیش یا پنج دقیقه پیش از ذهنم گذشته را روی کاغذ بیاورم. اما آنچه از من خواسته شده، که کارآمد در متوقف کردن حافظه اندیشی هم هست، این نیست. ما میخواهیم همین الان فکر را نگاه کنیم و فکرهایی را که همین "الان" از ذهنمان میگذرد را بنویسیم. به فکرها را در لحظه حال توجه کنیم و آنها را رصد کنیم۰

اگر ما خوب به میزان تخریب هویت در زندگیمان دقت کنیم، و متوجه شویم که هویت معنی زندگی به معنای واقعی آن را از انسان سلب کرده است، با جدیت و توجه بیشتری به تماشای فعالیتهای ذهن در لحظه خواهیم پرداخت. مولانا مثال زیبایی در زمینه ضرورت توجه و حضور در ذهن دارد که میگوید: فرض کن پرنده ای را روی سرت گذاشته اند و به تو گفته اند هیچ تکانی نباید بخوری و تمام حرکات جزعی پرنده را متوجه باشی وگرنه کشته میشوی. یعنی زندگی تو در گرو توجه و رصد حرکات جزعی پرنده است۰

آنچنان که بر سرت مرغی بود............ کز فواتش جان تو لرزان شود

در اینصورت آیا هیچگاه هیچ حرکت اضافه ای خواهیم کرد که مبادا این پرنده از روی سرمان بپرد؟ رابطه ما با آنچه که در حافظه و فکر میگذرد، باید دقیقا اینگونه جدی باشد. اگر ما با این جدیت به ذهنمان و افکاری که در حال گذر هستند نگاه کنیم، میبینیم که ناگهان فکر یا هویت اندیشی متوقف میشود و دیگر هویتی وجود ندارد. هویت غیر از خیال و اندیشه و تصویر ذهنی چیز دیگری نیست و واقعیت ندارد. پس حیات و استمرار هویت یا من با چنین مشاهده در لحظه ای متوقف میشود و عملکرد آن ساقط میشود. چرا که وقتی ذهن در کیفیت حال باشد، دیگر تصویر ایجاد نمیکند و سکوت ذهنی یا "عدم خود" برقرار میشود. دوستان تنها به شنیدن این حرفها اتکا نکنند. اگر تامل درونی نداشته باشیم و وقت نگذاریم و آنها را در درون خود نگاه نکنیم و خودمان متوجه نشویم، هیچ فایده ای نخواهد داشت و فقط دانش اندوزی خواهد بود. بنابراین باید با جدیت وقت بگذاریم و توجه به ذهن را در درون خود ببینیم و تجربه کنیم۰

نکته مهم در این زمینه این است که متوجه باشیم که هویت، شخصیت یا من یک موجود واقعی نیست. هویت صرفا اندیشه های زایدی است تحمیل شده بر ذهن، که ما از کودکی به آن شرطی و عادتمند شده ایم. گفتیم با مشاهده و توجه به فعالیت ذهن در حال، این پدیده عرضی و زاید متوقف میشود. اما باید بدانیم که این حالت مشاهده و توجه باید به صورت دایم باشد، یعنی ذهن بطور همیشگی در حالت مشاهده و توجه در لحظه باشد. ذهن ما عادت به پرسه زدن در افکار متفاوت دارد. حال ذهنی سالم و در کیفیت مشاهده است که هر لحظه و هر دم در کیفیت "عدم" یا "سکوت" باشد و این بدون حضور در همین لحظه و زمان حال محقق نخواهد شد. حضور در لحظه یعنی نگاه کنیم که همین الان چه در ذهنمان میگذرد. ما بخصوص در روابطمان میتوانیم به ذهنمان توجه کنیم و ببینیم در آن چه میگذرد. ترسها و نگرانیهای برونی و عادتمندی به پرسه زدن فکر، فرصت و فراغت حضور در ذهن را از ما سلب کرده است. حال با دانستن مطالب ذکر شده، توجه و حظور در ذهن را محقق کنیم. ما از کیفیت "عدم" و حضور در لحظه، به خاطر نوع تربیت و اینکه میخواهیم "چیزی" بشویم، میترسیم. ما از حالت سکوت و بی فکری ترسانده شده ایم. انگار دایما باید مساله ای برای درگیری ذهن داشته باشیم. اگر بدون مساله و فارغ البال باشیم احساس گناه میکنیم۰

تا اینجا متوجه شدیم که یکی از مهمترین عوامل حفظ هویت، زمان ( زمان ذهنی‌ ) است. نوسان ذهن در گذشته و آینده و تصاویر ساخته شده توسط ذهن از عوامل حفظ هویت است. اگر ذهن در کیفیتی قرار بگیرد که در زمان ذهنی نوسان نکند، پدیده خیالی من یا هویت هم وجود نخواهد داشت. بنابراین مشاهده لحظه به لحظه و توجه دایم به نحوه فعالیت ذهن، برای در لحظه حال بودن ذهن ضروری است. آقای مصفا در فصل پنجم کتاب تفکر زاید حکایتی از مثنوی معنوی نقل کرده اند. حکایت این است که خواجه ای غلام دوبینی داشت. یعنی همه چیز را دو تا میدید. خواجه از غلام خواست تا یک بطری را از پستو بیاورد. غلام رفت و برگشت و از آنجا که دوبین بود به خواجه گفت که: دو بطری در پستو است، کدام را بیاورم. خواجه گفت یکیست. غلام رفت و برگشت و دوباره گفت که دو تا بطریست. خواجه گفت یکی را بشکن و آن یکی را بیاور. غلام رفت و بطری را شکست و دید که آن یکی هم دیگر نیست. ما اگر خوب متوجه این دوبینی روانی که دچارش شده ایم بشویم، از کیفیت دوبینی رها میشویم۰

اکنون ببینیم این دوبینی روانی یعنی چه. گفتیم مرکزی توهمی و فکری به نام "من" یا "هویت" یا "خود" یا "سلف" از کودکی در ما شکل گرفته است. حال ذهن برای واقعی نشان دادن مرکز یا خود، یک سری صفات که آنها هم خیالی هستند به این مرکز خیالی میچسباند. "من" خوبم. "من" بدم. "من" با شخصیت هستم. "من" بی شخصیت هستم. "من" مهربانم. "من" مهربان نیستم و غیره. صفات در حقیقت زواید و خیالات موهوم دیگری هستند که به یک خیال دیگر میچسبند. اگر ما متوجه شویم که هم من خیالی است و هم صفاتی که به من نسبت میدهیم خیالی است، هر دو نیست میشوند. آنگاه متوجه میشوم که اصلا هویت وجود ندارد۰

پس یک "من" و یک "صفت" وجود ندارد. من و صفت دو پدیده جدا از هم نیستند. اینطور نیست که یک "من" و یک "صفت" وجود داشته باشد. فقط یک پدیده هست و آن هم از جنس فکر و خیال است و وجود واقعی ندارد. درک دقیق این مطلب کیفیت عدم را در ذهن بوجود می آورد و میبینیم که جز سکوت چیزی نیست. با توقف روی این مطلب و نگاه دقیق به ذهن در این مورد و درک اینکه اینطور نیست که وقتی من به خودم میگویم تو بواسطه فلان کاری که کرده ای آدم خوب یا آدم بدی هستی، و یک "من" و یک "صفت" وجود ندارد و فقط یک مرکز خیالی و فکری هست، کار هویت تمام است. جریان دوبینی روانی بصورت عمدی توسط ذهن ایجاد میشود تا ذهن انسان در گیج و گولی فرو رود و متوجه این دویی نشود۰

پاراگرافی از فصل پنجم کتاب چنین میگوید: هر گاه ما این جریان را با عمق وجود خود حس کنیم، یعنی آگاه گردیم به اینکه فکر یک پدیده خیالی و هوایی را دو نیم کرده است و آن را بصورت دو پدیده جدا به ما عرضه میکند، مجموعه پدیده به یکباره محو میشود و ذهن از وجود آن خالی میگردد. بعد از درک حسی دوبینی، انسان احساس میکند یک مشت پندار در فضای ذهن معلق مانده بی آنکه به هیچ مرکز و پایگاهی متعلق باشد. در چنین کیفیتی ذهن آرام میگیرد و دچار تغییر عجیبی میشود. این کیفیت یعنی عدم، یعنی اتصال به کل هستی۰

دوستان باز هم به این مورد اساسی در خودشناسی توجه داشته باشند که آنچه گفته میشود را بصورت یک سری مطالب قابل یادگیری نگاه نکنند. یک وقت است که ما در مورد علومی مثل شیمی یا فیزیک یا ریاضی مطالعه میکنیم و واضح است که باید آنها را یاد بگیریم و بصورت اطلاعات در ذهنمان داشته باشیم که در جای مناسب از آنها استفاده کنیم. اما خودشناسی اگر بصورت دانش دربیاید و درک حسی نشود مفید نیست. به عنوان مثال همین مساله احولیت یا دوبینی ( اینکه صفت و من دو چیز جدا از هم نیستند و هر دو یک چیز خیالی هستند ) را میتوانیم خیلی خوب یاد بگیرم و همانند ضبط صوتی آن را بیان هم بکنیم، اما وقتی درک حسی و درونی از آن نداشته باشیم و آنرا درون خود حس و درک نکرده باشیم، هیچ فرقی با علوم دیگر و ریختن یک سری اطلاعات به درون حافطه نخواهد داشت۰

سوال: لطفا موضوع دوبینی را بیشتر توضیح دهید۰

جواب: آقای مصفا در کتاب مثالی آورده اند که آن را برایتان میخوانم. "فرض کنید که یکصد نفر وارد جزیره ای میشوند. اینها برای اینکه موجودیتی به خودشان بدهند و امور را بچرخانند، از بین خودشان یک نفر را به نام فرمانده، حاکم یا هر اسم دیگر انتخاب میکنند. آیا بعد از انتخاب آن یک نفر به نام حاکم آن صد نفر تبدیل به صد و یک نفر شده اند؟ واضح است که نه. صفاتی که هویت را تشکیل میدهد حکم این یکصد نفر را دارد که همیشه یکی را از بین خود به عنوان حاکم یا "من" انتخاب میکنند. و بعد از این انتخاب، ما تصور میکنیم تبدبل به صد و یک نفر شده ایم. یک حاکم و صد تا عضو. حال انکه حاکم تنها یک کلمه اعتباری و مجازی است. به این نکته توجه داشته باشید که یکصد نفر ساکن جزیره واقعیت دارند اما یکصد صفتی که ما فکر میکنیم داریم، حاصل پندار خودمان است. در حقیقت یک پندار از بین سایر پندارها خودش را بیرون میکشد و سعی میکند به عنوان یک پایگاه ثابت یعنی من، بقیه پندارهای واهی، غیر ثابت و ناپایدار را حفظ و اراده کند"۰

این مثال دقیق و روشنی است. اینطور نیست که ما در ذهنمان صفت به علاوه من داشته باشیم. مثلا بگویم من بدبخت یا خوشبختم. در واقع آن صفتی هم که به من نسبت میدهم از جنس خودش است و هر دو یکی هستند. اینکه بگوییم هر دو یک پدیده خیالی هستند هم غلط است. باید بگوییم فقط خیال هست، چون "هر دو"یی وجود ندارد. فقط اندیشه و فکر است۰

حال ببینیم درک احولیت یا دوبینی به چه دردی میخورد. از دوران کودکی به ما القا شده است که تو اینی و باید آن بشوی. باید به جایی برسی، به کمال برسی، متشخص بشوی. و ما از لحاظ روانی طوری شده ایم که انگار یک آینده موهوم در ذهن ساخته ایم و دنبال رسیدن به آن و کسب صفات هستیم. در ذهنمان اولا یک من ساخته ایم ( که میدانیم من باطل است) و دوما باید یک چیزی بشویم. از طبعات خواستن و در جستجوی چیزی شدن، نارضایتی روانی میباشد. با درک دوبینی، ذهن متوجه میشود که "من" و "صفات" یک پدیده اند و اینکه میخواهم در آینده چیزی بشوم دیگر مصداقی نخواهد داشت و سرابی بیش نیست۰

موضوع بعدی موضوع الفاظ یا اسم است. ما یک واقعیت یا مسما و محتوا داریم و یک اسم یا برچسب که به آن چسبیده است. مثلا ما یک لیوان که واقعیت است داریم و یک اسم لیوان. اگر ما کلمه لیوان را از روی آن برداریم و اسم دیگری بگذاریم و حتی هیچ اسمی روی آن نگذاریم، واقعیت لیوان سر جایش هست. اما در زمینه هویت اینگونه نیست. اگر ما لفظ یا اسم رو از روی صفات و هویت یا من برداریم، هویت وجود ندارد چرا که خیال و واهی است۰

اسم خواندی رو مسما را بجو...... مه به بالا دان نه اندر آب جو

هیچ نامی بی حقیقت دیده ای؟ ..... یا ز گاف و لام گل، گل چیده ای؟

میگوید گل بدون اینکه اسم داشته باشد و حروف "گاف" و "لام" را از رویش برداریم، خود گیاه و گل هست و واقعیت دارد. اما اگر فقط لفظ و حروف گل بود آیا میتوانستیم از لفظ گل، گل بچینیم؟ هویت یا من هم همینطور است. جز خیال چیز دیگری نیست. واقعیت و جوهر و محتوا ندارد. این موضوع را درون خود ببینیم. درک حسی داشته باشیم که خود محتوا ندارد. تمرینی که به این منظور میتوان انجام داد این است که یکی از صفاتی را که معمولا به خود نسبت میدهیم مانند بدبخت، عقب مانده از جامعه، یا هر صفت دیگری را انتخاب کنیم و سپس به درون خود برای یافتن جوهر و محتوای آن صفت عمیق شویم. و ببینیم که آیا آن صفت واقعیت، جوهر و محتوایی دارد.خوب است که این تمرین را با چند صفت انجام دهیم۰

در هنگام اجرای تمرین باید به دو نکته توجه کنیم. اول اینکه همانطور که قبلا گفتیم، ذهن از اعمال و رفتار ما تعبیری میکند و آن تعبیر را به حساب واقعیت میگذارد. مثلا من قبلا رفتاری کرده ام که آن را به ترسو تعبیر کرده ام. توجه کنیم که این باطل است و بدانیم که ذهن برای واقعی جلوه دادن خود، تعبیر را به حساب واقعیت میگذارد. بنابراین وقتی به درونمان عمیق میشویم که ببینیم آیا این صفت واقعیت دارد یا نه، ذهن ممکن است اشتباها تعبیر را با واقعیت یکی بداند. نکته دوم اینکه مقایسه را در کار نکنیم. ذهن به دنبال این است که آن چیزی را که به نام من از خودش متصور است را در جریان مقایسه ( مقایسه با گذشته خود و یا مقایسه با دیگران) قرار دهد تا به این صورت صفات را واقعی جلوه دهد. پس وجود یا عدم وجود ماهیت و محتوای صفتی را که در حال بررسی هستیم، بدون مقایسه و تعبیر انجام دهیم۰

مثال خوب دیگری که در کتاب هم آمده است موضوع درد دندان است. ما وقتی درد داریم، بدون اینکه به کلمه درد بیندیشیم یا فکر کنیم، حس واقعی درد و رنج جسمی هست. این را میتوانیم در مورد تمرینی که انجام میدهیم بکار ببریم. مثلا احساس هایی مثل نا امیدی، حسادت، غمگینی، خشم، اضطراب، لذت و..... را داخل این تمرین ببریم و ببینیم که آیا محتوایی دارند یا نه۰

نکته دیگری که در کتاب آمده این است که بعضی فکر میکنند که تزکیه نفس یعنی دل کندن از تعلقات مادی و به اصطلاح دنیوی و بیرونی است. اینطور نیست، تعلقات مادی در حقیقت ادامه تعلقات روانی هستند. من برای اینکه خالی بودن روانی و پوچی درونم را پر کنم خود را از نظر روانی به پول و ثروت و ماشین و خانه میچسبانم. در حقیقت آنها خودشان هم روان من را پر نمیکنند بلکه من از تعبیر و ارزشی که برای ثروت قایل هستم، بوسیله پروسه همگون سازی یا آیدنتیفای کردن پشتوانه ای برای هویت یا من میسازم. بنابراین بیان دقیق این است که انسان به خود مادیات تعلق ندارد بلکه به تعبیر و ارزش ذهنی آنها وابسته میشود۰

مال و زر سر را بود همچون کلاه........... کل بود او کز کله سازد پناه

پایان جلسه پنجم

مینا

خلاصه نویسی جلسه ی صد و پنجاه و یکم

این داستان از مثنوی ، در این لینک : http://www.panevis.net/molana/masnawi151.htm
شرح و تفسیر شده است . این نوشته تلخیص آن جلسه است . البته با اندکی دخالتِ سلیقه ی شخصی.
 
قصه ى اهل سبا و حماقت ايشان و اثر ناكردن نصيحت انبيا در احمقان
 
يادم آمد قصه ى اهل سبا / كز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس كلان / در فسانه بشنوى از كودكان
كودكان افسانه‌ها مى‌آورند / درج در افسانهشان بس سر و پند
هزلها گويند در افسانهها / گنج مى‌جو در همه ويرانه‌ها
بود شهرى بس عظيم و مه ولى / قدر او قدر سكره بيش نى
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز / سخت زفت و تو بتو همچون پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او / ليك جمله سه تن ناشسته رو
اندر او خلق و خلايق بى‌شمار / ليك آن جمله سه خام پخته خوار
جان ناكرده به جانان تاختن / گر هزاران است باشد نيم تن
آن يكى بس دور بين و ديده كور / از سليمان كور و ديده پاى مور
و آن دگر بس تيز گوش و سخت كر / گنج در وى نيست يك جو سنگ زر
و آن دگر عور و برهنه‌ى لاشه باز / ليك دامنهاى جامهى او دراز
گفت كور اينك سپاهى مىرسند / من همى‌بينم كه چه قومند و چند
گفت كر آرى شنودم بانگشان / كه چه مى‌گويند پيدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زين منم / كه ببرند از درازى دامنم
كور گفت اينك به نزديك آمدند / خيز بگريزيم پيش از زخم و بند
كر همى‌گويد كه آرى مشغله / مى‌شود نزديكتر ياران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم / از طمع برند و من ناايمنم
شهر را هشتند و بيرون آمدند / در هزيمت در دهى اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه يافتند / ليك ذره‌ى گوشت بر وى نه نژند
مرغ مرده‌ى خشك و ز زخم كلاغ / استخوانها زار گشته چون بناغ
ز آن همى‌خوردند چون از صيد شير / هر يكى از خوردنش چون پيل سير
هر سه ز آن خوردند و بس فربه شدند / چون سه پيل بس بزرگ و مه شدند
آن چنان كز فربهى هر يك جوان / در نگنجيدى ز زفتى در جهان
با چنين گبزى و هفت اندام زفت / از شكاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپيدا رهى است / در نظر نايد كه آن بىجا رهى است
نك پياپى كاروانها مقتفى / زين شكاف در كه هست آن مختفى
بر در ار جويى نيابى آن شكاف / سخت ناپيدا و ز او چندين زفاف
شرح آن كور دور بين و آن كر تيز شنو و آن برهنه‌ى دراز دامن
كر امل را دان كه مرگ ما شنيد / مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد
حرص نابيناست بيند مو به مو / عيب خلقان و بگويد كو به كو
عيب خود يك ذره چشم كور او / مىنبيند گر چه هست او عيب جو
عور مى‌ترسد كه دامانش برند / دامن مرد برهنه كى درند
مرد دنيا مفلس است و ترسناك / هيچ او را نيست وز دزدانش باك
او برهنه آمد و عريان رود / وز غم دزدش جگر خون مى‌شود
وقت مرگش كه بود صد نوحه پيش / خنده آيد جانش را زين ترس خويش
آن زمان داند غنى كش نيست زر / هم ذكى داند كه بود او بى‌هنر
چون كنار كودكى پر از سفال / كاو بر آن لرزان بود چون رب مال
گر ستانى پارهاى گريان شود / پاره گر بازش دهى خندان شود
چون نباشد طفل را دانش دثار / گريه و خندهش ندارد اعتبار
محتشم چون عاريت را ملك ديد / پس بر آن مال دروغين مى‌طپيد
خواب مىبيند كه او را هست مال / ترسد از دزدى كه بربايد جوال
چون ز خوابش بر جهاند گوش كش / پس ز ترس خويش تسخر آيدش
همچنان لرزانى اين عالمان / كه بودشان عقل و علم اين جهان
از پى اين عاقلان ذو فنون / گفت ايزد در نبى لا يعلمون
هر يكى ترسان ز دزدى كسى / خويشتن را علم پندارد بسى
گويد او كه روزگارم مى‌برند / خود ندارد روزگار سودمند
گويد از كارم بر آوردند خلق / غرق بى‌كارى است جانش تا به حلق
عور ترسان كه منم دامن كشان / چون رهانم دامن از چنگالشان
صد هزاران فصل داند از علوم / جان خود را مى‌نداند آن ظلوم
داند او خاصيت هر جوهرى / در بيان جوهر خود چون خرى
كه همى‌دانم يجوز و لا يجوز / خود ندانى تو يجوزى يا عجوز
اين روا و آن ناروا دانى و ليك / تو روا يا ناروايى بين تو نيك
قيمت هر كاله مىدانى كه چيست / قيمت خود را ندانى احمقى است
سعدها و نحسها دانسته‌اى / ننگرى تو سعد يا ناشسته‌اى
جان جمله علمها اين است اين / كه بدانى من كى‌ام در يوم دين
آن اصول دين بدانستى تو ليك / بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
از اصولينت اصول خويش به / كه بدانى اصل خود اى مرد مه
1. خلاصه داستان:
شهری ست که ظاهرا" بسیار بزرگ و عظیم و پرجمعیت است ، اما باندازه ی یک کاسه است و تنها سه نفر در آن زندگی می کنند !!!
کری که بسیار تیزشنوست، کوری که بسیار دوربین است و برهنه ای که لباسش دامن بسیار بلندی دارد.
این سه ، از بیم حملهء سپاهیان موهومی، شهر را بسوی ده ترک می کنند و در آنجا برای زنده ماندن از لاشهء مرغ بسیار چاقی که گوشتی بر تن ندارد !!! می خورند و به اندازهء فیل چاق و بزرگ می شوند!!! و بقدری بزرگ می شوند که در عالم نمی گنجند !!!
اما با اینهمه چاقی و بزرگ شدن ظاهری ، از شکاف یک در عبور می کنند!!!
حکایت این سه تن ، حکایت مردم دنیاست، که کاروان، کاروان ، بسوی مرگ محتوم ( شکاف دری که پنهانست) روانند.
2. تفسیر داستان:
مولانا در اینجا برای بیان مقصود خود ( جدایی انسان از اصالت خود از طریق هستی اندیشی) به بیان داستانی وهمی و خیالی و پر از تضاد می پردازد . مگر نه اینکه هویت فکری یک پدیدهء وهمی و پنداری ست ، و ماهیتا" بر اساس تضاد و ارزشهای اعتباری بنا شده است ؟
شهر سمبل ذهن ماست که هزاران نفر جمعیت(افکار) دارد و بزرگ مینماید ، اما در واقع باندازهء کاسه ای بیش نیست و تنها سه تن انسان ناشسته رو ( آلوده ) در آن زندگی می کنند.
گر هزارانند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدداندیش نیست
آن سه تن انسان عجیب و غریب که خصوصیات جسمی و روانی شان پر از تضاد است ، در واقع سمبل خصوصیات انسان هویت فکری ند. انسانی که به دلیل آلودگی به هستی اندیشی و ارزش محوری ،تا لحظهء مرگ ، اسیر خواستن و کسب ارزش و چیزی شدن ست(کرتیزشنو) و در نتیجه، لحظه به لحظهء زندگیش را در ترس و اضطراب و تشویش و نگرانی و تضاد بسر می برد(برهنه دراز دامن) . و هیچگاه مجال نمی یابد که به حقیقت درونش ، که از رگ گردن به او نزدیک تر است ، نگاهی بیاندازد(کور دوربین(
ای کمان وتیرها برساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
کر تیز شنو ، صدای قیل و قال بیرونیها و ارزشهای اعتباری جامعه را خوب و دقیق می شنود و از طریق آرزو اندیشی به دنبال آنهاست ، اما از شنیدن ندای باطن و حقیقت درون خود محروم است.
کور دوربین، که به زندگی دیگران سرک می کشد و با جزئیات تمام ، صفات ارزشی جامعه و عیوب و نقصهای دیگران را مو به مو می بیند ، اما بر دیدن ناپاکیها و پلیدیهای باطن خود ، که چون زنگاری آیینهء حقیقت وجودش را پوشانده ، کور است.
و سرانجام برهنهء دراز دامن، که تمام لحظات زندگیش را در ترس از دست دادن داشته ها و ارزشهای عاریتی و اعتباری بسر می برد .
او همیشه دچار ترس است ، چون خود را با داشته هایش هم هویت کرده است . او بعلت عدم آگاهی از حقیقت درون خود ، همچون کودک سفال فروش که چون سفالینه ای را از او بگیری می گرید و چون باز گردانی خوشحال می شود. با بدست آوردن ارزشی، خوشحال می شود و با از دست دادن ارزشی ، ناراحت و غمگین.
او در عین برهنگی ، تصور می کند که لباس بلند بالایی بر تن دارد و ترسش از اینست که کسانی لباسش ببرند. با توجه به اینکه لباس سمبل ارزشهای اعتباری ست ، ترس و هراس او بر سر هیچ و پوچ است.
3 . خود حقیقت نقد حال ماست آن
ما اگر در احوال روانی خودمان دقت کنیم ، در می یابیم که چقدر از دست دادن چیزها برایمان مهم و ترسناک است . از دست دادن عاطفهء دیگران نسبت به خودمان ، از دست دادن موقعیت شغلی مان ، از دست دادن دارایی مان ، عناوین اجتماعی مان ، تصویری که دیگران از ما در ذهن خود بافته اند و هزاران ترس موهوم دیگر که در تعاملات اجتماعی (در نتیجهء مقایسه ارزشها) بروز می کنند ، مثل :
ترس کم آوردن ، از لحاظ مدرک تحصیلی ، یا سواد علمی یا موقعیت شغلی یا وضعیت طبقاتی و اجتماعی و ...
ترس از :
برچسبهایی مثل بی کلاس بودن ، چیپ و امل بودن و...
ترس از :
عدم موفقیت ، شکست عاطفی ، تنهایی و...
ترسهایی که در حقیقت ریشه در یک "من" یا "شخصیت" پنداری و موهومی و ارزش محور دارند.
چکیده ی داستان و نتیجه گیری : ذهن شرطی شده به ارزشها در روند جامعه پذیری، اسیر تضاد شده ، از شهر( واقعیت،آنچه هست) به ده (تصویر موهوم خوشبختی) عزیمت می کند ، و در آنجا از لاشهء مرغی که ظاهرا" فربه است اما گوشتی به تن ندارد ( سمبل ارزشها و تصاویر پوچی که جامعه تبلیغ می کند) آنقدر می خورد که به خیال خود، در عالم نمی گنجد. ( کنایه از اینکه رضایت ظاهری کسب می کند). غافل از اینکه ، این یک رضایت درونی نیست ، که جانش را فربه کند ، بنابراین ، عمری را در رنج و اضطراب و ترس بسر می برد تا بمیرد.
سمبلهای داستان :
شهر : واقعیت ، آنچه هست
ده: آنچه باید باشد ، ایده آلهای ذهنی
سه نفر: افکار(در داستان در ظاهر سه تن هستند ، اما همه یک فکرند و زیربنای آن یک فکر هم ترس و احساس نا ایمنی ست که رهزن ماندن در لحظه حال است).
مرغ: تصاویر و ارزشهای اعتباری جامعه
 
رضا . ع