خلاصه نویسی جلسه ی صد و پنجاه و یکم

این داستان از مثنوی ، در این لینک : http://www.panevis.net/molana/masnawi151.htm
شرح و تفسیر شده است . این نوشته تلخیص آن جلسه است . البته با اندکی دخالتِ سلیقه ی شخصی.
 
قصه ى اهل سبا و حماقت ايشان و اثر ناكردن نصيحت انبيا در احمقان
 
يادم آمد قصه ى اهل سبا / كز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس كلان / در فسانه بشنوى از كودكان
كودكان افسانه‌ها مى‌آورند / درج در افسانهشان بس سر و پند
هزلها گويند در افسانهها / گنج مى‌جو در همه ويرانه‌ها
بود شهرى بس عظيم و مه ولى / قدر او قدر سكره بيش نى
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز / سخت زفت و تو بتو همچون پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او / ليك جمله سه تن ناشسته رو
اندر او خلق و خلايق بى‌شمار / ليك آن جمله سه خام پخته خوار
جان ناكرده به جانان تاختن / گر هزاران است باشد نيم تن
آن يكى بس دور بين و ديده كور / از سليمان كور و ديده پاى مور
و آن دگر بس تيز گوش و سخت كر / گنج در وى نيست يك جو سنگ زر
و آن دگر عور و برهنه‌ى لاشه باز / ليك دامنهاى جامهى او دراز
گفت كور اينك سپاهى مىرسند / من همى‌بينم كه چه قومند و چند
گفت كر آرى شنودم بانگشان / كه چه مى‌گويند پيدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زين منم / كه ببرند از درازى دامنم
كور گفت اينك به نزديك آمدند / خيز بگريزيم پيش از زخم و بند
كر همى‌گويد كه آرى مشغله / مى‌شود نزديكتر ياران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم / از طمع برند و من ناايمنم
شهر را هشتند و بيرون آمدند / در هزيمت در دهى اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه يافتند / ليك ذره‌ى گوشت بر وى نه نژند
مرغ مرده‌ى خشك و ز زخم كلاغ / استخوانها زار گشته چون بناغ
ز آن همى‌خوردند چون از صيد شير / هر يكى از خوردنش چون پيل سير
هر سه ز آن خوردند و بس فربه شدند / چون سه پيل بس بزرگ و مه شدند
آن چنان كز فربهى هر يك جوان / در نگنجيدى ز زفتى در جهان
با چنين گبزى و هفت اندام زفت / از شكاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپيدا رهى است / در نظر نايد كه آن بىجا رهى است
نك پياپى كاروانها مقتفى / زين شكاف در كه هست آن مختفى
بر در ار جويى نيابى آن شكاف / سخت ناپيدا و ز او چندين زفاف
شرح آن كور دور بين و آن كر تيز شنو و آن برهنه‌ى دراز دامن
كر امل را دان كه مرگ ما شنيد / مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد
حرص نابيناست بيند مو به مو / عيب خلقان و بگويد كو به كو
عيب خود يك ذره چشم كور او / مىنبيند گر چه هست او عيب جو
عور مى‌ترسد كه دامانش برند / دامن مرد برهنه كى درند
مرد دنيا مفلس است و ترسناك / هيچ او را نيست وز دزدانش باك
او برهنه آمد و عريان رود / وز غم دزدش جگر خون مى‌شود
وقت مرگش كه بود صد نوحه پيش / خنده آيد جانش را زين ترس خويش
آن زمان داند غنى كش نيست زر / هم ذكى داند كه بود او بى‌هنر
چون كنار كودكى پر از سفال / كاو بر آن لرزان بود چون رب مال
گر ستانى پارهاى گريان شود / پاره گر بازش دهى خندان شود
چون نباشد طفل را دانش دثار / گريه و خندهش ندارد اعتبار
محتشم چون عاريت را ملك ديد / پس بر آن مال دروغين مى‌طپيد
خواب مىبيند كه او را هست مال / ترسد از دزدى كه بربايد جوال
چون ز خوابش بر جهاند گوش كش / پس ز ترس خويش تسخر آيدش
همچنان لرزانى اين عالمان / كه بودشان عقل و علم اين جهان
از پى اين عاقلان ذو فنون / گفت ايزد در نبى لا يعلمون
هر يكى ترسان ز دزدى كسى / خويشتن را علم پندارد بسى
گويد او كه روزگارم مى‌برند / خود ندارد روزگار سودمند
گويد از كارم بر آوردند خلق / غرق بى‌كارى است جانش تا به حلق
عور ترسان كه منم دامن كشان / چون رهانم دامن از چنگالشان
صد هزاران فصل داند از علوم / جان خود را مى‌نداند آن ظلوم
داند او خاصيت هر جوهرى / در بيان جوهر خود چون خرى
كه همى‌دانم يجوز و لا يجوز / خود ندانى تو يجوزى يا عجوز
اين روا و آن ناروا دانى و ليك / تو روا يا ناروايى بين تو نيك
قيمت هر كاله مىدانى كه چيست / قيمت خود را ندانى احمقى است
سعدها و نحسها دانسته‌اى / ننگرى تو سعد يا ناشسته‌اى
جان جمله علمها اين است اين / كه بدانى من كى‌ام در يوم دين
آن اصول دين بدانستى تو ليك / بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
از اصولينت اصول خويش به / كه بدانى اصل خود اى مرد مه
1. خلاصه داستان:
شهری ست که ظاهرا" بسیار بزرگ و عظیم و پرجمعیت است ، اما باندازه ی یک کاسه است و تنها سه نفر در آن زندگی می کنند !!!
کری که بسیار تیزشنوست، کوری که بسیار دوربین است و برهنه ای که لباسش دامن بسیار بلندی دارد.
این سه ، از بیم حملهء سپاهیان موهومی، شهر را بسوی ده ترک می کنند و در آنجا برای زنده ماندن از لاشهء مرغ بسیار چاقی که گوشتی بر تن ندارد !!! می خورند و به اندازهء فیل چاق و بزرگ می شوند!!! و بقدری بزرگ می شوند که در عالم نمی گنجند !!!
اما با اینهمه چاقی و بزرگ شدن ظاهری ، از شکاف یک در عبور می کنند!!!
حکایت این سه تن ، حکایت مردم دنیاست، که کاروان، کاروان ، بسوی مرگ محتوم ( شکاف دری که پنهانست) روانند.
2. تفسیر داستان:
مولانا در اینجا برای بیان مقصود خود ( جدایی انسان از اصالت خود از طریق هستی اندیشی) به بیان داستانی وهمی و خیالی و پر از تضاد می پردازد . مگر نه اینکه هویت فکری یک پدیدهء وهمی و پنداری ست ، و ماهیتا" بر اساس تضاد و ارزشهای اعتباری بنا شده است ؟
شهر سمبل ذهن ماست که هزاران نفر جمعیت(افکار) دارد و بزرگ مینماید ، اما در واقع باندازهء کاسه ای بیش نیست و تنها سه تن انسان ناشسته رو ( آلوده ) در آن زندگی می کنند.
گر هزارانند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدداندیش نیست
آن سه تن انسان عجیب و غریب که خصوصیات جسمی و روانی شان پر از تضاد است ، در واقع سمبل خصوصیات انسان هویت فکری ند. انسانی که به دلیل آلودگی به هستی اندیشی و ارزش محوری ،تا لحظهء مرگ ، اسیر خواستن و کسب ارزش و چیزی شدن ست(کرتیزشنو) و در نتیجه، لحظه به لحظهء زندگیش را در ترس و اضطراب و تشویش و نگرانی و تضاد بسر می برد(برهنه دراز دامن) . و هیچگاه مجال نمی یابد که به حقیقت درونش ، که از رگ گردن به او نزدیک تر است ، نگاهی بیاندازد(کور دوربین(
ای کمان وتیرها برساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
کر تیز شنو ، صدای قیل و قال بیرونیها و ارزشهای اعتباری جامعه را خوب و دقیق می شنود و از طریق آرزو اندیشی به دنبال آنهاست ، اما از شنیدن ندای باطن و حقیقت درون خود محروم است.
کور دوربین، که به زندگی دیگران سرک می کشد و با جزئیات تمام ، صفات ارزشی جامعه و عیوب و نقصهای دیگران را مو به مو می بیند ، اما بر دیدن ناپاکیها و پلیدیهای باطن خود ، که چون زنگاری آیینهء حقیقت وجودش را پوشانده ، کور است.
و سرانجام برهنهء دراز دامن، که تمام لحظات زندگیش را در ترس از دست دادن داشته ها و ارزشهای عاریتی و اعتباری بسر می برد .
او همیشه دچار ترس است ، چون خود را با داشته هایش هم هویت کرده است . او بعلت عدم آگاهی از حقیقت درون خود ، همچون کودک سفال فروش که چون سفالینه ای را از او بگیری می گرید و چون باز گردانی خوشحال می شود. با بدست آوردن ارزشی، خوشحال می شود و با از دست دادن ارزشی ، ناراحت و غمگین.
او در عین برهنگی ، تصور می کند که لباس بلند بالایی بر تن دارد و ترسش از اینست که کسانی لباسش ببرند. با توجه به اینکه لباس سمبل ارزشهای اعتباری ست ، ترس و هراس او بر سر هیچ و پوچ است.
3 . خود حقیقت نقد حال ماست آن
ما اگر در احوال روانی خودمان دقت کنیم ، در می یابیم که چقدر از دست دادن چیزها برایمان مهم و ترسناک است . از دست دادن عاطفهء دیگران نسبت به خودمان ، از دست دادن موقعیت شغلی مان ، از دست دادن دارایی مان ، عناوین اجتماعی مان ، تصویری که دیگران از ما در ذهن خود بافته اند و هزاران ترس موهوم دیگر که در تعاملات اجتماعی (در نتیجهء مقایسه ارزشها) بروز می کنند ، مثل :
ترس کم آوردن ، از لحاظ مدرک تحصیلی ، یا سواد علمی یا موقعیت شغلی یا وضعیت طبقاتی و اجتماعی و ...
ترس از :
برچسبهایی مثل بی کلاس بودن ، چیپ و امل بودن و...
ترس از :
عدم موفقیت ، شکست عاطفی ، تنهایی و...
ترسهایی که در حقیقت ریشه در یک "من" یا "شخصیت" پنداری و موهومی و ارزش محور دارند.
چکیده ی داستان و نتیجه گیری : ذهن شرطی شده به ارزشها در روند جامعه پذیری، اسیر تضاد شده ، از شهر( واقعیت،آنچه هست) به ده (تصویر موهوم خوشبختی) عزیمت می کند ، و در آنجا از لاشهء مرغی که ظاهرا" فربه است اما گوشتی به تن ندارد ( سمبل ارزشها و تصاویر پوچی که جامعه تبلیغ می کند) آنقدر می خورد که به خیال خود، در عالم نمی گنجد. ( کنایه از اینکه رضایت ظاهری کسب می کند). غافل از اینکه ، این یک رضایت درونی نیست ، که جانش را فربه کند ، بنابراین ، عمری را در رنج و اضطراب و ترس بسر می برد تا بمیرد.
سمبلهای داستان :
شهر : واقعیت ، آنچه هست
ده: آنچه باید باشد ، ایده آلهای ذهنی
سه نفر: افکار(در داستان در ظاهر سه تن هستند ، اما همه یک فکرند و زیربنای آن یک فکر هم ترس و احساس نا ایمنی ست که رهزن ماندن در لحظه حال است).
مرغ: تصاویر و ارزشهای اعتباری جامعه
 
رضا . ع

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر