جلسه پنجم: بخش پنجم کتاب تفکر زائد
عنوان: خود شناسی
در طی جلسات قبل در مورد ساختار کلی "هویت" یا "نفس" صحبت کردیم و گفتیم که جنس هویت از فکر زائد و عرضی است که در دوران کودکی بر ما تحمیل شده است. همچنین نحوه ایجاد، ویژگی ها و میزان تخریب روانی آن را در زندگی انسان ذکر کردیم. در این جلسه میخواهیم ببینیم چطور میشود از این زائده ذهنی رها شد و با آن تعامل داشت. همانطور که گفتیم جنس این زائده از فکر است و میدانیم که جایگاه فکر، حافظه است. اگر ما به حافظه مراجعه نکنیم نخواهیم توانست هیچگونه هویتی برای خودمان متصور شویم. من اگر با استفاده از حافظه، به دیروز، ماه پیش یا چندین سال پیش که فلان رفتار را انجام داده ام و تعبیر و تفسیر و صفتی که از آن رفتار به خودم نسبت میدهم فکر نکنم، نخواهم توانست تصویری از خودم داشته باشم که بیانگر صفت یا شخصیتی برای من باشد. من اگر فکر نکنم که چند سال پیش فلان مدرکی را که ار لحاظ اجتماعی دارای اعتبار است گرفته ام، هیچگاه نخواهم توانست به خودم صفت با ارزش یا بی ارزش را نسبت دهم. بنابراین جایگاه "من" یا "هویت فکری" حافظه است. همچنین اگر آینده اندیشی نکنم و ذهنم در جستجوی چیزی شدن، به آینده نرود، هیچ صفتی نمیتوانم به خودم نسبت دهم. پس نوسان فکر در گذشته و آینده است که "هویت" را ایجاد میکند. میدانیم که گذشته و آینده واقعی وجود ندارد و فقط فکر است که در گذشته و آینده سیر میکند. ذهن بوسیله اندیشیدن به گذشته و آینده، برای خود ایجاد صفت میکند که حاصل آن ایجاد مرکزی است که به آن "من" یا "هویت" میگوییم. هویتی که جنس آن از فکر است. مولانا در این زمینه میگوید؛
فکرت از ماضی و مستقبل بود................ چون از این دو رست ( رست به معنی رها شد ) مشکل حل شود
یا در جای دیگر میگوید خود اشعاری، یعنی ایجاد مرکز ذهنی و توهمی من به خاطر رفتن به گذشته و آینده است۰
هست هشیاری ز یاد ما مضی ( مامضی به معنی آنچه در گذشته اتفاق افتاده است) ............... ماضی و مستقبلت پرده ی خدا
آتش اندر زن به هر دو تا به کی............... پر گره باشی از این هر دو چو نی
تا گره با نی بود، همراز نیست................. همنشین آن لب و آواز نیست
انسان تا وقتی نوسان و حافظه اندیشی دارد، درکی از حضور، لحظه حال و اکنون که زندگی در آن جریان دارد نخواهد داشت۰
تا اینجا دانستیم که جایگاه "من" یا "هویت" حافظه است. حال میخواهیم به این موضوع بپردازیم که چگونه میشود از این من یا خود رها شد یا در حقیقت چگونه حافظه اندیشی را متوقف کرد. البته حافظه در امور مادی لازم و ضروری است و ما نمیتوانیم بدون کمک حافظه، زندگی مادی مانند معیشت و امور روزانه را بگردانیم. اما حافظه اندیشی در امور معنوی زائد است۰
اما چگونه میتوانیم کیفیتی در ذهنمان بوجود بیاوریم که عملکرد حافظه اندیشی یا نوسان در گذشته و آینده ذهن متوقف یا ساقط شود؟ اگر به ذهن و افکارمان توجه کرده باشیم، متوجه شده ایم که ذهن دایما در حال پرسه زدن بین تصویرهای مختلف است. هدف این پرسه زدنهای ذهن در محتویات حافظه، زنده نگه داشتن تصوری و خیالی "هویت" یا "من" است. مثال دقیقی که آقای مصفا در کتاب در این زمینه زده اند این است که ذهن همانند ماشینی است که آن را کوک کرده ایم و خودش دارد برای خودش کار میکند و بطور دایم اندیشه پس از اندیشه میکند. از این فکر به آن فکر و از این تصویر ذهنی به آن تصویر ذهنی میپرد. ما اگر خوب به ذهنمان توجه کنیم، متوجه میشویم که غیر از این هم نیست. اگر ما در فعالیت ذهنمان حضور داشته باشیم و آن را مثل پرده سینما بطور دایم رصد کنیم و در لحظه تماشایش کنیم، فعالیت حافظه اندیشی آن متوقف خواهد شد. فرض کنید کسی از ما میخواهد که آنچه در ذهنمان میگذرد را روی کاغذ بیاوریم. ممکن است من بنشینم و آنچه را که نیم ساعت پیش یا پنج دقیقه پیش از ذهنم گذشته را روی کاغذ بیاورم. اما آنچه از من خواسته شده، که کارآمد در متوقف کردن حافظه اندیشی هم هست، این نیست. ما میخواهیم همین الان فکر را نگاه کنیم و فکرهایی را که همین "الان" از ذهنمان میگذرد را بنویسیم. به فکرها را در لحظه حال توجه کنیم و آنها را رصد کنیم۰
اگر ما خوب به میزان تخریب هویت در زندگیمان دقت کنیم، و متوجه شویم که هویت معنی زندگی به معنای واقعی آن را از انسان سلب کرده است، با جدیت و توجه بیشتری به تماشای فعالیتهای ذهن در لحظه خواهیم پرداخت. مولانا مثال زیبایی در زمینه ضرورت توجه و حضور در ذهن دارد که میگوید: فرض کن پرنده ای را روی سرت گذاشته اند و به تو گفته اند هیچ تکانی نباید بخوری و تمام حرکات جزعی پرنده را متوجه باشی وگرنه کشته میشوی. یعنی زندگی تو در گرو توجه و رصد حرکات جزعی پرنده است۰
آنچنان که بر سرت مرغی بود............ کز فواتش جان تو لرزان شود
در اینصورت آیا هیچگاه هیچ حرکت اضافه ای خواهیم کرد که مبادا این پرنده از روی سرمان بپرد؟ رابطه ما با آنچه که در حافظه و فکر میگذرد، باید دقیقا اینگونه جدی باشد. اگر ما با این جدیت به ذهنمان و افکاری که در حال گذر هستند نگاه کنیم، میبینیم که ناگهان فکر یا هویت اندیشی متوقف میشود و دیگر هویتی وجود ندارد. هویت غیر از خیال و اندیشه و تصویر ذهنی چیز دیگری نیست و واقعیت ندارد. پس حیات و استمرار هویت یا من با چنین مشاهده در لحظه ای متوقف میشود و عملکرد آن ساقط میشود. چرا که وقتی ذهن در کیفیت حال باشد، دیگر تصویر ایجاد نمیکند و سکوت ذهنی یا "عدم خود" برقرار میشود. دوستان تنها به شنیدن این حرفها اتکا نکنند. اگر تامل درونی نداشته باشیم و وقت نگذاریم و آنها را در درون خود نگاه نکنیم و خودمان متوجه نشویم، هیچ فایده ای نخواهد داشت و فقط دانش اندوزی خواهد بود. بنابراین باید با جدیت وقت بگذاریم و توجه به ذهن را در درون خود ببینیم و تجربه کنیم۰
نکته مهم در این زمینه این است که متوجه باشیم که هویت، شخصیت یا من یک موجود واقعی نیست. هویت صرفا اندیشه های زایدی است تحمیل شده بر ذهن، که ما از کودکی به آن شرطی و عادتمند شده ایم. گفتیم با مشاهده و توجه به فعالیت ذهن در حال، این پدیده عرضی و زاید متوقف میشود. اما باید بدانیم که این حالت مشاهده و توجه باید به صورت دایم باشد، یعنی ذهن بطور همیشگی در حالت مشاهده و توجه در لحظه باشد. ذهن ما عادت به پرسه زدن در افکار متفاوت دارد. حال ذهنی سالم و در کیفیت مشاهده است که هر لحظه و هر دم در کیفیت "عدم" یا "سکوت" باشد و این بدون حضور در همین لحظه و زمان حال محقق نخواهد شد. حضور در لحظه یعنی نگاه کنیم که همین الان چه در ذهنمان میگذرد. ما بخصوص در روابطمان میتوانیم به ذهنمان توجه کنیم و ببینیم در آن چه میگذرد. ترسها و نگرانیهای برونی و عادتمندی به پرسه زدن فکر، فرصت و فراغت حضور در ذهن را از ما سلب کرده است. حال با دانستن مطالب ذکر شده، توجه و حظور در ذهن را محقق کنیم. ما از کیفیت "عدم" و حضور در لحظه، به خاطر نوع تربیت و اینکه میخواهیم "چیزی" بشویم، میترسیم. ما از حالت سکوت و بی فکری ترسانده شده ایم. انگار دایما باید مساله ای برای درگیری ذهن داشته باشیم. اگر بدون مساله و فارغ البال باشیم احساس گناه میکنیم۰
تا اینجا متوجه شدیم که یکی از مهمترین عوامل حفظ هویت، زمان ( زمان ذهنی ) است. نوسان ذهن در گذشته و آینده و تصاویر ساخته شده توسط ذهن از عوامل حفظ هویت است. اگر ذهن در کیفیتی قرار بگیرد که در زمان ذهنی نوسان نکند، پدیده خیالی من یا هویت هم وجود نخواهد داشت. بنابراین مشاهده لحظه به لحظه و توجه دایم به نحوه فعالیت ذهن، برای در لحظه حال بودن ذهن ضروری است. آقای مصفا در فصل پنجم کتاب تفکر زاید حکایتی از مثنوی معنوی نقل کرده اند. حکایت این است که خواجه ای غلام دوبینی داشت. یعنی همه چیز را دو تا میدید. خواجه از غلام خواست تا یک بطری را از پستو بیاورد. غلام رفت و برگشت و از آنجا که دوبین بود به خواجه گفت که: دو بطری در پستو است، کدام را بیاورم. خواجه گفت یکیست. غلام رفت و برگشت و دوباره گفت که دو تا بطریست. خواجه گفت یکی را بشکن و آن یکی را بیاور. غلام رفت و بطری را شکست و دید که آن یکی هم دیگر نیست. ما اگر خوب متوجه این دوبینی روانی که دچارش شده ایم بشویم، از کیفیت دوبینی رها میشویم۰
اکنون ببینیم این دوبینی روانی یعنی چه. گفتیم مرکزی توهمی و فکری به نام "من" یا "هویت" یا "خود" یا "سلف" از کودکی در ما شکل گرفته است. حال ذهن برای واقعی نشان دادن مرکز یا خود، یک سری صفات که آنها هم خیالی هستند به این مرکز خیالی میچسباند. "من" خوبم. "من" بدم. "من" با شخصیت هستم. "من" بی شخصیت هستم. "من" مهربانم. "من" مهربان نیستم و غیره. صفات در حقیقت زواید و خیالات موهوم دیگری هستند که به یک خیال دیگر میچسبند. اگر ما متوجه شویم که هم من خیالی است و هم صفاتی که به من نسبت میدهیم خیالی است، هر دو نیست میشوند. آنگاه متوجه میشوم که اصلا هویت وجود ندارد۰
پس یک "من" و یک "صفت" وجود ندارد. من و صفت دو پدیده جدا از هم نیستند. اینطور نیست که یک "من" و یک "صفت" وجود داشته باشد. فقط یک پدیده هست و آن هم از جنس فکر و خیال است و وجود واقعی ندارد. درک دقیق این مطلب کیفیت عدم را در ذهن بوجود می آورد و میبینیم که جز سکوت چیزی نیست. با توقف روی این مطلب و نگاه دقیق به ذهن در این مورد و درک اینکه اینطور نیست که وقتی من به خودم میگویم تو بواسطه فلان کاری که کرده ای آدم خوب یا آدم بدی هستی، و یک "من" و یک "صفت" وجود ندارد و فقط یک مرکز خیالی و فکری هست، کار هویت تمام است. جریان دوبینی روانی بصورت عمدی توسط ذهن ایجاد میشود تا ذهن انسان در گیج و گولی فرو رود و متوجه این دویی نشود۰
پاراگرافی از فصل پنجم کتاب چنین میگوید: هر گاه ما این جریان را با عمق وجود خود حس کنیم، یعنی آگاه گردیم به اینکه فکر یک پدیده خیالی و هوایی را دو نیم کرده است و آن را بصورت دو پدیده جدا به ما عرضه میکند، مجموعه پدیده به یکباره محو میشود و ذهن از وجود آن خالی میگردد. بعد از درک حسی دوبینی، انسان احساس میکند یک مشت پندار در فضای ذهن معلق مانده بی آنکه به هیچ مرکز و پایگاهی متعلق باشد. در چنین کیفیتی ذهن آرام میگیرد و دچار تغییر عجیبی میشود. این کیفیت یعنی عدم، یعنی اتصال به کل هستی۰
دوستان باز هم به این مورد اساسی در خودشناسی توجه داشته باشند که آنچه گفته میشود را بصورت یک سری مطالب قابل یادگیری نگاه نکنند. یک وقت است که ما در مورد علومی مثل شیمی یا فیزیک یا ریاضی مطالعه میکنیم و واضح است که باید آنها را یاد بگیریم و بصورت اطلاعات در ذهنمان داشته باشیم که در جای مناسب از آنها استفاده کنیم. اما خودشناسی اگر بصورت دانش دربیاید و درک حسی نشود مفید نیست. به عنوان مثال همین مساله احولیت یا دوبینی ( اینکه صفت و من دو چیز جدا از هم نیستند و هر دو یک چیز خیالی هستند ) را میتوانیم خیلی خوب یاد بگیرم و همانند ضبط صوتی آن را بیان هم بکنیم، اما وقتی درک حسی و درونی از آن نداشته باشیم و آنرا درون خود حس و درک نکرده باشیم، هیچ فرقی با علوم دیگر و ریختن یک سری اطلاعات به درون حافطه نخواهد داشت۰
سوال: لطفا موضوع دوبینی را بیشتر توضیح دهید۰
جواب: آقای مصفا در کتاب مثالی آورده اند که آن را برایتان میخوانم. "فرض کنید که یکصد نفر وارد جزیره ای میشوند. اینها برای اینکه موجودیتی به خودشان بدهند و امور را بچرخانند، از بین خودشان یک نفر را به نام فرمانده، حاکم یا هر اسم دیگر انتخاب میکنند. آیا بعد از انتخاب آن یک نفر به نام حاکم آن صد نفر تبدیل به صد و یک نفر شده اند؟ واضح است که نه. صفاتی که هویت را تشکیل میدهد حکم این یکصد نفر را دارد که همیشه یکی را از بین خود به عنوان حاکم یا "من" انتخاب میکنند. و بعد از این انتخاب، ما تصور میکنیم تبدبل به صد و یک نفر شده ایم. یک حاکم و صد تا عضو. حال انکه حاکم تنها یک کلمه اعتباری و مجازی است. به این نکته توجه داشته باشید که یکصد نفر ساکن جزیره واقعیت دارند اما یکصد صفتی که ما فکر میکنیم داریم، حاصل پندار خودمان است. در حقیقت یک پندار از بین سایر پندارها خودش را بیرون میکشد و سعی میکند به عنوان یک پایگاه ثابت یعنی من، بقیه پندارهای واهی، غیر ثابت و ناپایدار را حفظ و اراده کند"۰
این مثال دقیق و روشنی است. اینطور نیست که ما در ذهنمان صفت به علاوه من داشته باشیم. مثلا بگویم من بدبخت یا خوشبختم. در واقع آن صفتی هم که به من نسبت میدهم از جنس خودش است و هر دو یکی هستند. اینکه بگوییم هر دو یک پدیده خیالی هستند هم غلط است. باید بگوییم فقط خیال هست، چون "هر دو"یی وجود ندارد. فقط اندیشه و فکر است۰
حال ببینیم درک احولیت یا دوبینی به چه دردی میخورد. از دوران کودکی به ما القا شده است که تو اینی و باید آن بشوی. باید به جایی برسی، به کمال برسی، متشخص بشوی. و ما از لحاظ روانی طوری شده ایم که انگار یک آینده موهوم در ذهن ساخته ایم و دنبال رسیدن به آن و کسب صفات هستیم. در ذهنمان اولا یک من ساخته ایم ( که میدانیم من باطل است) و دوما باید یک چیزی بشویم. از طبعات خواستن و در جستجوی چیزی شدن، نارضایتی روانی میباشد. با درک دوبینی، ذهن متوجه میشود که "من" و "صفات" یک پدیده اند و اینکه میخواهم در آینده چیزی بشوم دیگر مصداقی نخواهد داشت و سرابی بیش نیست۰
موضوع بعدی موضوع الفاظ یا اسم است. ما یک واقعیت یا مسما و محتوا داریم و یک اسم یا برچسب که به آن چسبیده است. مثلا ما یک لیوان که واقعیت است داریم و یک اسم لیوان. اگر ما کلمه لیوان را از روی آن برداریم و اسم دیگری بگذاریم و حتی هیچ اسمی روی آن نگذاریم، واقعیت لیوان سر جایش هست. اما در زمینه هویت اینگونه نیست. اگر ما لفظ یا اسم رو از روی صفات و هویت یا من برداریم، هویت وجود ندارد چرا که خیال و واهی است۰
اسم خواندی رو مسما را بجو...... مه به بالا دان نه اندر آب جو
هیچ نامی بی حقیقت دیده ای؟ ..... یا ز گاف و لام گل، گل چیده ای؟
میگوید گل بدون اینکه اسم داشته باشد و حروف "گاف" و "لام" را از رویش برداریم، خود گیاه و گل هست و واقعیت دارد. اما اگر فقط لفظ و حروف گل بود آیا میتوانستیم از لفظ گل، گل بچینیم؟ هویت یا من هم همینطور است. جز خیال چیز دیگری نیست. واقعیت و جوهر و محتوا ندارد. این موضوع را درون خود ببینیم. درک حسی داشته باشیم که خود محتوا ندارد. تمرینی که به این منظور میتوان انجام داد این است که یکی از صفاتی را که معمولا به خود نسبت میدهیم مانند بدبخت، عقب مانده از جامعه، یا هر صفت دیگری را انتخاب کنیم و سپس به درون خود برای یافتن جوهر و محتوای آن صفت عمیق شویم. و ببینیم که آیا آن صفت واقعیت، جوهر و محتوایی دارد.خوب است که این تمرین را با چند صفت انجام دهیم۰
در هنگام اجرای تمرین باید به دو نکته توجه کنیم. اول اینکه همانطور که قبلا گفتیم، ذهن از اعمال و رفتار ما تعبیری میکند و آن تعبیر را به حساب واقعیت میگذارد. مثلا من قبلا رفتاری کرده ام که آن را به ترسو تعبیر کرده ام. توجه کنیم که این باطل است و بدانیم که ذهن برای واقعی جلوه دادن خود، تعبیر را به حساب واقعیت میگذارد. بنابراین وقتی به درونمان عمیق میشویم که ببینیم آیا این صفت واقعیت دارد یا نه، ذهن ممکن است اشتباها تعبیر را با واقعیت یکی بداند. نکته دوم اینکه مقایسه را در کار نکنیم. ذهن به دنبال این است که آن چیزی را که به نام من از خودش متصور است را در جریان مقایسه ( مقایسه با گذشته خود و یا مقایسه با دیگران) قرار دهد تا به این صورت صفات را واقعی جلوه دهد. پس وجود یا عدم وجود ماهیت و محتوای صفتی را که در حال بررسی هستیم، بدون مقایسه و تعبیر انجام دهیم۰
مثال خوب دیگری که در کتاب هم آمده است موضوع درد دندان است. ما وقتی درد داریم، بدون اینکه به کلمه درد بیندیشیم یا فکر کنیم، حس واقعی درد و رنج جسمی هست. این را میتوانیم در مورد تمرینی که انجام میدهیم بکار ببریم. مثلا احساس هایی مثل نا امیدی، حسادت، غمگینی، خشم، اضطراب، لذت و..... را داخل این تمرین ببریم و ببینیم که آیا محتوایی دارند یا نه۰
نکته دیگری که در کتاب آمده این است که بعضی فکر میکنند که تزکیه نفس یعنی دل کندن از تعلقات مادی و به اصطلاح دنیوی و بیرونی است. اینطور نیست، تعلقات مادی در حقیقت ادامه تعلقات روانی هستند. من برای اینکه خالی بودن روانی و پوچی درونم را پر کنم خود را از نظر روانی به پول و ثروت و ماشین و خانه میچسبانم. در حقیقت آنها خودشان هم روان من را پر نمیکنند بلکه من از تعبیر و ارزشی که برای ثروت قایل هستم، بوسیله پروسه همگون سازی یا آیدنتیفای کردن پشتوانه ای برای هویت یا من میسازم. بنابراین بیان دقیق این است که انسان به خود مادیات تعلق ندارد بلکه به تعبیر و ارزش ذهنی آنها وابسته میشود۰
مال و زر سر را بود همچون کلاه........... کل بود او کز کله سازد پناه
پایان جلسه پنجم
مینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر