خلاصه نویسی جلسه ششم خودشناسی

جلسه ششم: بخش ششم کتاب تفکر زائد

عنوان: بعضی مسائل مربوط به خودشناسی

در ابتدای جلسه در مورد دوبینی که بعضی از دوستان سوال پرسیده اند توضیحی میدهیم و سپس به موضوع  این جلسه میپردازیم. دوستان سعی کنند مبحث دوبینی را زیاد پیچیده نکنند. برای بعضی از دوستان دوبینی درونی روشن نشده است. اصل موضوع در داستان غلام احول مثنوی معنوی آمده است ( داستان فردی که به شاگرد احول یا دوبین خود گفت که از داخل پستو شیشه ای را بیاورد. شاگرد رفت و برگشت و گفت: دو شیشه در پستو هست کدام را میخواهی؟  خواجه گفت: نه یکیست. شاگرد رفت و برگشت و باز گفت دو تا شیشه است. خواجه گفت: یکی را بشکن و آن یکی را بیاور. و وقتی شاگرد شیشه را شکست دید که هر دو شیشه شکسته است).

برای درک بهتر دوبینی خوب است که آن را ساده کنیم. قبلا گفتیم و انشاءالله متوجه شده ایم که جامعه و اطرافیان یک مرکز روانی که از فکر تشکیل شده است را در ذهن ما ایجاد کرده اند. و به همین دلیل انسان آن مرکز تشکیل شده از فکر را که وجود واقعی ندارد، هویت روانی خود می پندارد. خیالی بودن این مرکز هم به علت تعابیری است که از رفتارها میکند و از این تعبیرات صفاتی ساخته و آن صفات را منتصب به آن مرکز خیالی که چیزی جز فکر نیست میکند. بنابراین ما یک مرکز تصوری داریم و یک سری صفات که به آن مرکز منتصب میکنیم. مثلا میگوییم من خوشبختم یا من بدبختم. من با عرضه یا بی عرضه ام. اصل حرف این است که هیچ کدام از اینها وجود ندارند. یعنی نه مرکز یا "من" وجود واقعی دارد و نه صفات منتصب شده به مرکز یا من. جان مطلب همین است که نه مرکز یا من وجود دارد و نه صفت. وقتی به این موضوع واقف شویم میبینیم که هر دو شیشه طبق داستان غلام احول شکسته است و نه من یا مرکز وجود دارد و نه صفت.

حال میپردازیم به بخش ششم از کتاب تفکر زائد با عنوان "بعضی مسائل مربوط به خودشناسی". در چند صفحه اول این فصل به این موضوع پرداخته میشود که کار مفیدی که در زمینه خودشناسی میشود کرد این است که بدانیم روش دقیق خودشناسی چه روشی است. آیا سیستمهای خودشناسی که امروزه بسیار هم باب شده اند به روش صحیح عمل میکنند یا موجب خود فریبی میشوند؟ برای بررسی این سیستمها و مکاتب مهمترین مساله  شناخت مسائل مربوط به انسان که مانع دیدن حقیقت خودمان میشود میباشد. اگر ندانیم مساله و مشکل انسان چیست مسلما نمیتوانیم در مورد روشهایی هم که منجر به خودشناسی مفید میشود صحبت کنیم.

در یک تقسیم بندی مسائل انسان به دو نوع تقسیم میشود، یکی مسائلی که واقعیت دارند و دوم مسائلی که واقعیت ندارند و خیالی میباشند و سازنده آن شخصیت یا هویت میباشد

خوب است در اینجا با دو نوع تفکر یا اندیشیدن آشنا شویم. اولی تفکر اکتیو است. تفکر اکتیو یعنی همان تفکر شخصیت اندیشی یا من اندیشی. این تفکر که زائد و عرضی است،  انسان را از حالت وحدت و یگانگی جدا کرده و اجازه ارتباط با زندگی به صورت نو و تازه را از او گرفته و تمام وجود انسان را در خدمت همان پدیده خیالی هویت یا شخصیت در آورده است. تفکر اکتیو باعث شده است که انسان حصاری از فکر به دور خودش ایجاد کرده و در حد همین حصار و قالب زندگی کند. نوع دوم  تفکر پاسیو یا مفعولانه یا بدون تعبیراست. در این تفکر انسان با واقعیات سر و کار دارد نه با تعبیر و تفسیر ذهنی  وخیالی از آنها.

اما مسائلی که واقعیت ندارند و ذهن آنها را بوسیله تعبیر کردن برای ما ایجاد کرده است چه مسائلی هستند. ذهن پدیده ای را به چیزی تعبیر میکند و آن تعبیر مساله ای میشود که در واقع، واقعیتی ندارد. به عنوان مثال، ذهن از یک رفتار بخصوص، تعبیری از متشخص بودن، عدم تشخص، حقارت، بی عرضگی، با عرضگی، ارزشمند بودن، بی ارزش بودن، مهربان بودن، نامهربان بودن و تعابیر مختلف دیگر میکند و این تعابیر ساخته شده تبدیل به مسائل انسان میشوند. کما اینکه میبینیم که از یک رفتار مشخص تعابیر متفاوتی وجود دارد. بطور کلی تعابیر یک عمل ساخته شده توسط ذهن و خیالی میباشند که در قالب هویت جا میگیرند و از دید هویت، به عنوان مساله ( و حتی به عنوان مساله واقعی) دیده میشوند، اگر چه در حقیقت اینها مسائل واقعی انسان نیستند.

پاراگرافی از کتاب را برایتان میخوانم: "فرض کنید یک لشکر بیگانه مثلا لشکر چنگیز آمده و مملکت ما را تسخیر کرده. این لشکر و سربازها دو جور مساله ایجاد کرده اند. یکی اینکه ما را اسیر کرده اند، آزادی ما را سلب کرده اند، آزارمان میدهند و مخل زندگیمان هستند، یکی دیگر اینکه بین خودشان هم ناسازگاری ها و درگیری هایی دارند. زبان و تفکر اکتیو حکم این سربازها را دارد. یک مقدار مشکل برای ما ایجاد کرده است که متوجه معنویت اصیل ماست، یک مقدار هم در خودش مساله وجود دارد مثل مسائلی که بین سربازها وجود دارد. مساله حقارت، عقب ماندگی و نظایر اینها در کادر هویت است، و ماهیت مسائل خود سرباز ها را دارد. "

با این مثال مشخص تر شد که ما در مورد چه نوع مسائلی صحبت میکنیم. حال که مساله انسان مشخص شد، به بررسی یکی دو تا از سیستمهای روانشناسی میپردازیم.

 سیستم "اتوکاندیشنینگ" یا "خود آموخته کردن"

ببینیم سیستم "اتوکاندیشنینگ" یا "خود آموخته کردن" چه میگوید.

اتو کاندیشنینگ و یا خود آموخته یا خود شرطی کردن به طور خلاصه یعنی اینکه من مثلا خود را آدم بدبختی میدانم و با تکرار به خودم تلقین کنم که آدم خوشبختی هستم. طرفداران روش اتو کاندیشنینگ معتقدند که انسان به رفتاری یا به نوعی اندیشیدن نسبت به خود شرطی شده و میتواند با تلقین، خلاف آن را جایگزین کند. قسمتی از این حرف درست است. اگر من صفاتی خاص مثل باعرضه یا بی عرضه در خود داشته باشم، طبق همان قالب و تصویر ذهنی که از خودم دارم رفتار میکنم و اعمالم در طبع همان تصویر خواهد بود. حال فرض کنیم انسان خودش را به صفت دیگری شرطی کند یعنی بگوییم آنچه که تا به حال به آن شرطی بوده ایم بدون اختیار ما بوده و جامعه یا محیط ما را به آن شرطی کرده و حال ما به اختیار خود میخواهیم قالب و تصویر جدیدی را انتخاب کرده و به آن شرطی شویم. اولین سوالی که در این زمینه مطرح میشود این است که عامل تشخیص دهنده آن صفتی ( مثل باعرضه یا بی عرضه) که باید به ضد آن تغییر کند چیست؟ آیا این عامل چیزی غیر از خود قالب قبلی است؟ آیا اینطور نیست که خود قالب قبلی میگوید این صفت باید به فلان صفت تغییر پیدا کند؟

در نظر بگیرید که من هم اکنون برای خودم قالبی را متصور هستم و میخواهم طبق سیستم اتو کاندیشنینگ به قالب جدیدی شرطی شوم. حال این ابزار ارزیابی من که قالب قبلی را تشخیص میدهد چیست؟ فکر. این قکر من است که میگوید من صفت بی عرضه را دارم و باید آن را تبدیل به با عرضه کنم. در اینجا باید بپرسیم که ذهن در هنگام ارزیابی در کدام کیفیت است. آیا کیفیت اکتیو وتعبیر کنندگی دارد یا کیفیت پاسیو و واقع بینی را دارد؟ روشن است که ذهن در این وضعیت در کیفیت اکتیو است،  چرا که اگر کیفیت پاسیو داشت تنها واقعیت پدیده ها را میدید و تعبیری به نام بی عرضه یا باعرضه نداشت. ذهن کیفیت اکتیو داشته است که رفتارهای مرا تعبیر به بی عرضه یا با عرضه کرده است. نکته اصلی این بررسی این است که ما متوجه شویم که هر حرکت ذهن در کیفیت اکتیو به این معنیست که ذهن در کادر قالب و حصار در حرکت است و به بیان صحیح تر، حرکت اکتیو ذهن در حقیقت همان قالب است.

دوستان به این نکته مهم توجه داشته یاشند که وقتی راجع به این مسائل صحبت میکنیم، ذهنمان کیفیت اینکه حال چکار کنیم نداشته باشد، توجه کنید که ما فقط در حال شناخت ذهن هستیم، به دنبال تغییر و چه کنم نباشید. متاسفانه ما عادت کرده ایم که وقتی مثلا کتابی را میخوانیم و یا مطلبی را میشنویم، ذهنمان دایم میگوید که حال چکار کنیم که تغییر کنیم. توجه کنید که این رویکرد رویکرد اشتباهی است. ما فقط میخواهیم بشناسیم. مهمترین قدم و اصل موضوع این است که ما فقط کیفیتهای ذهن را بشناسیم، همین و والسلام. بنابراین دنبال اینکه حال چه باید کرد نباشید. وفتی میگوییم چه باید کرد، ذهن به دنبال چیزی شدن است، یعنی خودش را آنچنانکه هست نمیپذیرد و میخواهد چیز دیگری بشود. و خود همین حرکت برای چیزی شدن باعث ببار آمدن مسائلی برای ما میشود.

پس تا اینجا متوجه شدیم که این خود قالب است که در حال ارزیابی میباشد. سوالی که از این سیستم پرسیده میشود این است که، بر فرض اینکه قالب درست تشخیص داده باشد که فلان صفت مطلوب میباشد و مخالف آن نامطلوب، آیا میتوانیم تصاویر نامطلوبی را که از قالب هویتی خودمان داریم پاک کرده و صفات مطلوب دیگری را جایگزین آن کنیم؟ آیا این کار در عمل شدنی است؟ در جواب باید بگوییم که اگر عمیقا به قضیه نگاه کنیم، مساله انسان اصلا چنین چیزی نیست که بخواهد تصویری را جایگزین تصویر دیگری کند. ریشه مساله انسان این است که قالب یا همان مرکز یا من اصلا و اساسا یک پدیده زائد است. یعنی این هستی اندیشی، این صفت اندیشی و تعبیر کنندگی، چه بی عرضه و چه با عرضه، اصلا و اساسا یک چیز زائد است. کار اساسی باید این باشد که ما متوجه زائد بوددن این قالب از بنیان بشویم، نه اینکه مشغول تصاویر و جایگزین کردن آنها شویم. این نکته بسیار مهمی است که درک آن کمک بزرگی میکند. مشکل خیلی از سیستمهای روانشناسی این است که در پی نسبت دادن تصاویر با ارزش و مجلل به انسان هستند تا انسان از نشخوار کردن آن تصاویر لذت ببرد و رضایت معنوی و روانی بدست آورد. اما چون جامعه در طول شرطی کردن انسان همیشه تصاویر بی ارزش و پایین را به او نسبت داده است، انسان مشغول جایگزین کردن آنها به ضد آن شده است. حال کار اساسی این است که ما متوجه شویم که سیستم تصویر دادن و القا کردن و هویت و شخصیت، اصلا ازبیخ و بن بی اساس است، همین.

 

قسمتی از بخش ششم کتاب را میخوانم. " وقتی من از تصویر حقارت یا خجالتی بودن خود ناراضی شده ام و میخواهم آنها را با ضد خودشان تغییر بدهم، درست مثل این است که از یک سرباز چنگیز خوشم نیامده و از دیگری خوشم آمده است. و اگر یک قدم جلوتر برویم و موضوع را دقیقتر نگاه کنیم، میبینیم حتی آن پدیده ای هم که میگوید من از این سرباز خوشم نیامده و از آن یکی خوشش آمده، خودش نیز یک سرباز دیگر چنگیز است و ماهیت مخرب او را دارد. "

ما باید بنا را بر این قرار دهیم که سربازهای چنگیز بیگانه و متجاوزند، نه اینکه بگوییم این سرباز خوب است، باشد، آن سرباز خوب نیست، نباشد. اگر خوب دقت کنیم میبینیم کسی که میگوید این سرباز خوب است و آن یکی خوب نیست، خودش هم یکی از سربازان است. اینکه وجود ما را یک پدیده بیگانه تسخیر کرده است دقیقا به همین معناست.

این نکته مهم در اینجا قابل ذکر است و آن اینکه کیفیت اکتیو یا همان تعبیر کنندگی، وضعیت ذهن را پیچیده تر میکند و در اتو کاندشینینگ که تقلید کردن است، این وضعیت دقیقا وجود دارد چرا که کار اتوکاندیشنینگ چیزی نیست جز تشدید تعبیر کنندگی ذهن و در حقیقت بر اساس مثال سربازان چنگیز، سیستم اتوکاندیشنینگ ذهن را به وضعیت سربازان چنگیز مشغول نگه میدارد. کیفیت تعبیر کنندگی یا تفکر اکتیو در پی حل مساله است اما خود تلاش و این نوع تفکر ( تفکر اکتیو)  دقیقا مانند این است که بخواهیم با نفت آتش را خاموش کنیم. تمثیل مولانا در این مورد چنین است:

کس به زیر دم خر خاری نهد..................... خر نداند دفع آن برمیجهد

برجهد، آن خار محکمتر زند..................... عاقلی باید که خارش برکند

اکنون به بررسی مراجعه به روانکاو میپردازیم. به عنوان نمونه من مشکلی دارم، مثلا کمرو و خجالتی هستم و در جمع نمیتوانم صحبت کنم و یا ترسهایی دارم. من به وسیله تفکر اکتیو پندارها و مسائلی را برای خودم ساخته ام و برای حل این مسائل خودساخته نزد روانکاو میروم. روانکاو هم مسائل مرا میپذیرد و سعی در حل و فصل مسائل بین سربازهای چنگیز و آشتی دادن بین آنها میکند. یعنی میخواهد مسائلی را که ساخته و پرداخته ذهن خودم است حل کند. در حقیقت روانکاو در مسائل پوچی که واقعیت ندارند با من همکاری میکند. چرا که هم من و هم روانکاو درگیر تفکر اکتیو و تعبیر کنندگی هستیم، تفکری که از بیخ و بن باطل میباشد.

پاراگرافی از کتاب را برایتان میخوانم: "در تجزیه و تحلیل، علاوه بر اینکه برچسب گذاری مطرح است، ذهن برای یافتن علل مسائل، مشغول پرسه زدن در زمان گذشته میشود. (و میدانیم که در حقیقت زمان گذشته و آینده وجود ندارد، ذهن تصاویری را ساخته و نام آنرا زمان گذشته یا آینده گذاشته است که در حقیقت همان تصاویر ذهنی میباشند. ) و میدانیم که هر حرکت زمانی ذهن در امور روانی عین تداوم مساله است. حرکت ذهن در زمان گذشته یا آینده حکم بنزین محرک هویت فکری یا هویت پنداری را دارد.مساله ما خود همین هویت است. تنها کمک مفیدی که روانکاو یا هر کس دیگری میتواند به من بکند تفهیم این واقعیت است که تو هیچ بیماری نداری جز اینکه تصور میکنی بیماری. غیر از این است؟ آنچه من به عنوان حقارت، بی عرضگی، نقص یا هر مساله روانی دیگر برای خودم قایلم، چیزی جز یک تعبیر ذهنی خودم از آن نیست. چیزی جز یک مساله ساخته ذهن نیست. "

تا اینجا مسائل اصلی در مورد شیوه و رویکرد اشتباه سیستمهای روانکاوی گفته شد. اما یکی از نتایجی که از این بررسی میتوانیم بگیریم این است که در زمینه امور روانی این سوال را مطرح کنیم که آیا بهبود تدریجی و اصلاح و پیشرفت وضعیت روانی به مرور زمان معنی دارد یا خیر؟ آیا تحول روانی باید یکباره حاصل شود یا به مرور انجام گیرد؟ جواب این است که بهبود تدریجی معنا ندارد. چرا که واضح است که پدیده ای که به نام هویت در ما شکل گرفته یک پدیده بیگانه و زائد است و بنابراین وانهادن تدریجی آن بی معناست. این که ما وعده فردا و بعدا به خود میدهیم هم وعده باطلی است، چرا که خود را به امید اینکه فردا یا چند وقت دیگر از این پدیده زائد خلاص میشویم فریب میدهیم. موضوع وعده دادن به فردا در مثنوی معنوی هم تاکید شده.

مدتی فردا و فردا وعده داد............... شد درخت خار او محکم نهاد

خاربن در قوت و تو پیرتر................ زود باش و روزگارخود مبر

عمر من شد فدیه فردای من............ وای از این فردای ناپیدای من

حالا این حالت را در نظر بگیریم که بخواهیم در حین حفظ شخصیت آنرا بهبود دهیم. این حالت غیر ممکن میباشد چرا که همانطور که بارها گفته شد، پدیده من یا شخصیت، یک پدیده بیگانه است و باید از بیخ و بن برکنده و مزمحل شود. ( این پدیده در حقیقت وجود ندارد و صرف آگاه بودن به آن حکم مزمحل کردن آنرا دارد). دخالت فکر در زمینه امور روانی یا معنوی ناجور و نامناسب است، درست مانند اینکه ما انتظار داشته باشیم که دندانمان کار گوشمان را انجام دهد، با دندان که نمیشود شنید. یا از چشم انتظار شنیدن و یا ازگوش انتظار دیدن داشته باشیم. هر وسیله و ابزاری باید برای کار خودش  بکار رود. و این در مورد فکر هم همینطور است. امور معنوی توسط فکر قابل درک نیستند. فکر برای کار در امور واقعی و مادی است. بنابراین اینکه فکر در معنویت دخالت کرده و ما یک هستی فکری برای خود ساخته و آنرا معنویت خود میدانیم یک امر اشتباه و نامناسب است. فکر وسیله مناسبی برای ارتباط با معنویت نیست. پس دخالت فکر در زمینه نامناسب آن باید به کلی قطع شود و میشود اینگونه نتیجه گیری کرد که تغییر و اصلاح در زمینه روانیات یک امر باطل است. آیا ممکن است که با دندان کاری کنیم که به تدریج بشنود؟ وقتی دندان به هیچ وجه توانایی شنیدن را ندارد دیگر بهبود تدریجی برایش بی معنی است. و به همینگونه است در زمینه فکر، چرا که فکر در زمینه معنویت وسیله ابتری است.

بخش دیگری از کتاب تفکر زائد را میخوانیم. "حالا به این سوال میرسیم که آیا مزمحل کردن این پدیده فکری یا پنداری باید یکباره صورت بگیرد یا به تدریج. برای جواب دادن به این سوال باید یک بار دیگر خصوصیات هویت را در نظر بگیریم. در ساختمان این پدیده یک مقدار اصول وجود دارد و یک مقدار فروع. اصول ساختمان هویت همان ارزشهایی است که از کودکی به ما عرضه کرده اند و در ذهن ما ثبت شده است.مثل اینکه باید زرنگتر از دیگران باشی، باید همه چیز دان باشی، باید باهوش باشی، توانا باشی و بطور کلی هر چیزی که در جامعه بصورت ارزش در آمده است. از این اصول نتایج فرعی و شاخ و برگ هم در می آید.( مثلا حسادت. وقتی که باید از همه زرنگتر باشی، حسادت از دل آن در می آید. یا نفرت از اصل از همه بهتر بودن در می آید. حساسیت، حقارت، ترس، قاطع نبودن، احساس عقب بودن، قاطع نبودن، تضاد و ...... وابسته به ارزشهای اصولی میباشند.) "

حال ببینیم موضوع بهبود تدریجی و بهتر شدن در زمینه ساختمان شخصیت چه معنی میتواند داشته باشد. روشن است که در مورد مسائل فرعی یعنی مسائلی که منبعث از اصول هستند مثل احساس حقارت، حسادت، ترس و...  ما کار خاصی نمیتوانیم بکنیم چرا که اینها مسایل فرعی هستند که از اصول منبعث شده اند. تا وقتی من احتیاج دارم که از همه زرنگتر، باهوشتر و.... باشم، این احساسات اجتناب ناپذیر خواهند بود. پس تا زمانی که ارزشهای اصلی هستند با مسائل فرعی نمیشود کاری کرد. پس باید به سراغ خود ارزشها یا اصول برویم. حالا ببینیم در زمینه ارزشها یا اصول، بهبود تدریجی معنی دارد یا نه. نکته مهم قابل توجه این است که ما فکر میکنیم که این مرکز یا شخصیت یا من پدیده ای جدا از فکر است. یعنی این مرکز پدیده ایست که توسط فکر ساخته میشود و میگوییم چگونه میشود آن را از بین برد. نکته این است که اصلا این پدیده زائد وجود ندارد. حتی وقتی ما از آن به عنوان پدیده زائد یاد میکنیم، بطور ضمنی گویی اینگونه است که آن را یک پدیده واقعی میپنداریم. در صورتی که این پدیده واقعی نیست و از روی تسامح آن را پدیده مینامیم. ما فقط گرفتار یک اشتباه ذهنی شده ایم و حال باید متوجه این اشتباه ذهن بشویم، نه اینکه چیزی را بخواهیم از بین ببریم. تصور کنید که من یک اختلال ذهنی پیدا کرده ام و به علت این اختلال فکر میکنم که دو بعلاوه دو میشود پنج ( مثال دقیقتر در زمینه هویت فکری مانند این است که دو بعلاوه دو میشود شرافت). یا اینکه من فکر میکنم درون این اتاق شبح وجود دارد، حالا آیا مساله من این است که شبح را از بین ببرم یا در مورد مثال دو بعلاوه دو، شرافت را از بین ببرم یا اینکه متوجه اختلال و اشتباه سیستم ذهنی و فکری خودم شوم. این مساله مهمی است که من متوجه این بشوم که ذهن من عادتمند به اشتباه اندیشی شده است. جان مطلب اینکه ما باید دقت کنیم که سیستم فکری ما دچار اشتباه است و وقتی که اینگونه به قضیه بنگریم، دیگر مساله بهبود تدریجی، اصلاح، تکامل و بطور کلی فردا و فردا کردن حل شده است.

اگر ما عمیقا به میزان تخریب این جریان و تشکیل پدیده من و تبعات وجود این پدیده خیالی آگاه باشیم، در وانهادن آن در همین الان صادق خواهیم بود و در یک لحظه متوجه خیالی بودن آن میشویم و قضیه تمام است. از بچگی و هنگامی که ذهن خامی داشتیم به ما اینگونه القا شده است که ما یک هویت داریم که ناقص هم هست و باید کاملش کنیم و در اصالت آن هم شکی نکرده ایم. حال به محض اینکه عمیقا متوجه پوچی آن بشویم آن را رها میکنیم. مولانا میگوید این ترس از رها کردن به خاطر طول شرطی شدگی ماست که از دوران کودکی ما را به آن شرطی کرده اند. اگر ما درک کنیم که در عدم، نیستی و هیچ نه تنها ترسی نیست که خیر و برکت هم هست مسئله تمام میشود.

به این پاراگراف ازکتاب توجه کنید: " در طریق آگاهی و رهایی به یک اصل اساسی توجه داشته باشید تا ذهن خود را از بسیاری فریبها و اشتباهات برحذر دارید. به اشباح ( یعنی به هویت یا من)  نیندیشید. تمام توجهتان معطوف به کیفیت حرکت خود ذهن باشد. وقتی شما به من می اندیشید دارید بطور ضمنی آنرا یک واقعیت فرض میکنید و تا زمانی که ذهن آن را واقعیت فرض میکند تداومش نیز یک امر حتمی است. لحظه ای که ذهن از اندیشیدن به من یا هویت باز ماند و حرکت خودش را زیر مراقبت بگیرد، من خودبخود محو شده است. پس آگاهیمان را روی فعالیتها، حرکات، و نوسانات ذهن در بین تصاویر آن متمرکز کنیم و دقت و توجهمان را روی آن قرار دهیم.

 از آنچه تا کنون گفتیم متوجه میشویم که ما انسانهایی که در قالب هویت زندگی میکنیم، به لحاظ کلی و اصول روانی خصوصیات یکسانی داریم و تفاوتهای بین افراد مختلف، تفاوتهای بین قالبها، ابرازها و نمایشات است. مثلا یکی از اصول روانی انسان اسیر هویت، جهل و تیرگی ذهنی و محصور بودن اوست، چرا که موضوع مشغولیت او بر اساس پندار و خیال است نه بر اساس واقعیت و به جای غوطه در زندگی در افکار غوطه ور است. مولانا هم میگوید که انسان در خواب زندگی میکند، خوابی که ظاهرا و به لحاظ جسمی بیدار است اما به لحاظ روانی در خواب جهل بسر میبرد".

سوالی در کتاب مطرح شده است و آن این است که تفاوت کسی که مدت زمانی است در طریق خودشناسی مشغول است با کسی که تازه شروع کرده است چیست و آیا با هم فرقی دارند؟ جواب این است که از جهتی فرق دارند و از جهتی خیر. از این جهت فرق دارند که کسی که مثلا بیست سال است در زمینه خودشناسی هست، ممکن است که عقلا لازمه رهایی از هویت را درک کرده باشد اما عملا از آن خلاص نشده باشد. مثالی که آقای مصفا در جواب این سوال آورده اند این است که: فرض کنید که ما چند نفریم که به سمت دهی میرویم. تا وقتی که ما به ده نرسیده ایم از نظر اینکه ما داخل ده نیستیم با هم فرقی نداریم، اما از نظر اینکه ممکن است یکی در دو قدمی ده، دیگری در صد قدمی و آن یکی در پانصد قدمی ده باشند با هم فرق داریم. ده در اینجا حالات فطری و ذاتی انسان و حالات بی تصویری است و اینکه انسانها داخل ده نیستند اما فاصله آنها تا ده متفاوت است دقیقا پاسخ سوال است.

در خاتمه توجه شما را به دو نکته جلب میکنم. اول اینکه کار خودشناسی اصالتا کاری فردی است. ما قرار است که خودمان را بشناسیم نه اینکه به نقد مکاتب، سیستمها یا افراد دیگر بپردازیم. قرار است که هر کس به مکانیزم عملکرد ذهنش بپردازد. موضوع دوم اینکه اگر ما داستانی را از مولانا نقل میکنیم بواسطه اوتوریته بودن او نیست. تعصبی نداریم که اگر  مولانا یا هر کسی نکته عمیقی را در مورد عملکرد ذهن و تیرگی های آن دریافته باشد که بازگو کردن آن فایده ای برای ما داشته باشد، آنرا به عنوات اوتوریته نگاه کنیم یا آن را رد کنیم.

پایان جلسه ششم

مینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر